پوکههای گلوله گلدان شد
امسال وقتی دوباره بساط هفته دفاع مقدس در مسجد محل بر پاشد یاد خندههای عمو رضا، روز رفتنش، آسیه، شهدا و شعری از سعید بیابانکی افتادم: روی این تخت رنگ و رو رفته /پدرم کوه بردباری بود …
در محله به عمو رضا معروف بود و آن صندلی چرخدار و دل صاف و سادهاش همراهی برای کودکان محله. آن شب وقتی بعد از نماز از مسجد به خانهبر میگشتم دیدم عکس که عمو رضا با آن خنده ی همیشگی و با آن صندلی چرخدارش در صحن مسجد شده است، از بعد از رفتنش هفته دفاع مقدس که میشد هر بار که از شبستان بیرون میآمدم عمو رضا به من خنده میکرد، آسیه میگفت همیشه وقتی خواب بابایش را میبیند تنها لبخند میزند، امسال وقتی دوباره بساط هفته دفاع مقدس در مسجد محل بر پاشد یاد خندههای عمو رضا، روز رفتنش، آسیه، شهدا و شعری از سعید بیابانکی افتادم:
دور تا دور حوض خانه ی ما
پوکه های گلوله گل داده است
پوکه های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده است
عید آن سال، حوض خانه ی ما
گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه های گلوله گلدان شد
پدرم تکه تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش
پدرم کنج جانماز خودش
بی نیاز از تمام خواهش ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش ها
روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود …
/انتهای متن/