شیوهی انتخاب همسرم اشتباه بود
در خیابان آشنا شدن، دور از چشم خانواده عقد کردن و با رضایت زورکی پدر به سر خانه و زندگی رفتن، چقدر مسیر خوبی برای انتخاب همسر و ازدواج است؟
مشکات سخاوتی/
سریع از پلههای مترو پایین رفتم تا خودم رو به اولین قطار برسونم چون واقعا دیرم شده بود….وارد قطار که شدم، جایی برای نشستن نبود، یه خانوم خیلی جوون که دخترش رو کنارش نشونده بود تا منو دید که ایستادم، توی گوش دخترش چیزی گفت و گذاشتش روی پاش و به اصرار منو نشوند کنارش. علی رغم اینکه من چندباری گفتم: ” دخترتون رو بلند نکنید کوچیکه خسته میشه.”
دخترک دست مادرش رو گرفته بود و از کنار چشم منو نگاه میکرد. ازش خواستم که روی پای من بشینه. اسمش رو از مادرش پرسیدم و گفتم: “ماشالله برای مادرشدن خیلی جوونید خدا حفظ کنه دخترتون رو…” لبخند پرمعنی و کشداری زد و آروم گفت:” ستایش، نتیجهی ازدواج پرماجرای من و باباشه!”
جملهش رو ذهنم سنگین نشست و همینطور که موهای دخترک رو نوازش میکردم با لبخند تعجب آوری پرسیدم: ازدواج پرماجرا؟!
خانوم جوون گفت: “آره، ازدواج پرماجرا” و بدون اینکه بخوام سوال دیگهای ازش بپرسم شروع کرد به حرف زدن که البته لحنش بیشتر شبیه یه درد دل بود …
“٦شش سال پیش وقتی سال آخر دبیرستان بودم و فکر میکردم بعد مدرسه حتما نوبت دانشگاهه، با یه جوون ٢٦ ساله آشنا شدم. هر روز بعد از تعطیلی از مدرسه گوشهی خیابون میایستاد و منو نگاه میکرد. اینقدر دنبالم میکرد تا مطمئن بشه دوستام ازم جدا شدن و یه مسیری رو تنهام، البته اوایل جرات نمیکرد به سمتم بیاد. یه ماه همینطوری گذشت، به دلشوره افتاده بودم، یه روز قدمهاشو تندتر کرد و خودشو بهم رسوند، زل زد توی چشمام و بهم پیشنهاد دوستی داد، من از خجالت سرخ شده بودم و چون تا اون زمان تجربه هیچ رابطه دوستی با جنس مخالف رو نداشتم، دلم ریخت. اینقدر لحن صداش برام جذاب بود که نتونستم به پیشنهادش جواب منفی بدم و رابطهی دوستی مون شروع شد…
دیگه هر روز بعد از مدرسه با اضطراب و هیجان، چشمام و قلبم دنبالش میگشت البته نه طوری که دوستام بفهمن آخه ما سالها تو یه محله قدیمی زندگی میکردیم که خیلیها پدرم رو میشناختن و راستش شدیدا از آبروی خانوادگی مون میترسیدم و حتی گاهی به این مساله فکر میکردم که اگر یه روزی پدرم پی به این رابطه ، چه برخوردی میکنه و همیشه تنم میلرزید.
چند ماه گذشت از ارتباط مون و ما هر روز به هم علاقهمندتر میشدیم. تا اینکه نزدیک امتحانات آخر سال شد و همینطور که ذهن من مشغول درس و امتحانات بود، حبیب مثل همیشه بعد از مدرسه منتظرم کنار خیابون ایستاده بود.
اون روز خیلی حالتهاش عوض شده بود و من واقعا احساس کردم که یه مرد روبروم ایستاده نه یه جوون خام. بهم گفت این مدت خوب منو شناخته، از خانواده ام تحقیق کرده و در مورد من با مادرش حرف زده، بنابراین تصممیم دارن این ارتباط رو علنی کنن و بیان خواستگاری. من هم که از طرفی فشار درس و امتحانات به ذهنم فشار می آورد و از طرفی اصلا در مورد ارتباطم با حبیب چیزی به خانواده ام نگفته بودم، خیلی متعجب و پر استرس پرسیدم: ” چی؟! ازدواج …؟”
خلاصه بالاخره با کلی وعده و وعید راضی شدم که به خواستگاریم بیان و با قول و قرارهایی که بین خانوادهها گذاشته شد اومدن خونمون و از همون جلسهی اول پدرم با ازدواج ما شدیدا مخالفت کرد…
حبیب بعد از جلسه اول خواستگاری و شیندن جواب رد از طرف پدرم همچنان مصر بود، تا اینکه بعد از ناامیدی از جانب خانوادمه، یه روز از من خواست که به بهانهی خرید از خونه بیام بیرون و پنهانی عقد کنیم. من اون موقع فقط به ارتباط عاشقانه دونفریمون فکر می کردم و واقعا بدون حبیب زندگی برای من هم سخت بود. یه روز به دروغ و به بهانه خرید از خونه بیرون اومدم و با حضور و رضایت خانواده حبیب چند ماهی به طور موقت به عقد هم دراومدیم.
از اون وقت من شدیدا نگران بودم و از اینکه بدون رضایت خانواده چنین کاری کرده بودم ناراحت بودم. بالاخره مادرشوهرم با مادرم تماس گرفت و بهش گفت که این دو جوان مدتهاست به هم دلبستهان و بهتره سنگ در مسیر خوشبختی شون نندازیم تا بتونن ازدواج کنن. مادرم، پدرم رو راضی کرد تا توی محضرحاضر شد و به ازدواج دائم ما رضایت داد، البته نه با رضایت قلبی فقط به خاطر آبروی چندین ساله خانواده.
بدون هیچ مراسم و جشن رسمیای رفتم خونه حبیب. فقط خانواده ام مقداری جهیزیه به من دادند تا بتونیم زندگی مان رو شروع کنیم. تا حدود دو سال بعد از ازدواج خانواده ام از رفت و آمد با من دوری می کردند و شدیدا از طرف اونها مورد سرزنش و طرد قرار گرفتم تا اینکه با وساطت یکی از نزدیکان دوباره ارتباطم با خانواده ام برقرار شد ولی هنوز بعد از شش سال زندگی مشترک و با داشتن یک دختر سه ساله، ذهنیت خانواده ام نسبت به من و انتخابی که برای ازدواج سرزنش می کنن…
البته با توجه به مشکلاتی که بعد ازدواج داشته ام و دارم تا حدودی حق رو به اونها میدم. همسرم با وجود اینکه خودش رو در ابتدا مرد زندگی و اهل کار معرفی کرد اما هنوز شغل مناسب و درآمد ثابتی نداره. زندگی مون به سختی می گذره. هنوز نتونستم به تحصیلاتم ادامه بدم و شدیدا با ادامه تحصیل من در دانشگاهه.
راستش خیلی وقتها به این نتیجه می رسم که کاش با چشمای باز و نگاهی عمیق تر همسر آینده م رو انتخاب می کردم و هر دختری رو که می بینم میگم ازدواج خیلی مساله مهمیه! دوستی و ازدواج توی خیابون راه درستی برای انتخاب همسر مناسب نیست. کاش به نظر خانواده ام بیشتر اهمیت می دادم. حالا میفهمم که اونها حتما خیر و صلاح من رو می خواستن که با من مخالفت کردن ولی اون موقع من به خاظر بی تجربگی و هیجانات و احساسات زیاد این رو نفهمیدم و در برابرشون ایستادم…
الان میتونم بگم تنها بهانهی من برای ادامهی زندگی مشترک، دخترم ستایشه…..
/انتهای متن/