عفت و حجاب با الگوهای متناقض
اینیک واقعیت تلخ است که ما از حجاب و عفافی دم میزنیم که جامعهمان، فروشگاههای مان و رسانه مان برای عینیت بخشیدن به آن دستانش خالی است.
نسیم شهسواری/
در میهمانی
میهمانها رسیده بودند، داشتم گوشه اتاق لیوانها و بشقابها را آماده میکردم تا سفره ناهار روز عید را بچینم که صبا، خواهر زاد نهسالهام که تازه به سن تکلیف رسیده بود، باعجله وارد اتاق شد، در را محکم بست و درحالیکه نفسنفس میزد، گفت: خاله جون مهمانها آمدند!
من سری تکان دادم و به کارم مشغول شدم. اما دیدم که صبا به گوشهای از اتاق رفت و مشغول آماده شدن شد، وقتی بلوز و دامن و جورابش را پوشید، نوبت به روسری رسید، صبا با فوت و فن خاصی که متوجه آن نشدم روسریاش را بست، کنار من آمد و گفت، خاله قشنگ شدم؟
من که هنوز صبا را با تعجب نگاه میکردم، گفتم: قشنگ؟ خوب بله، خیلی خوبه! این مدل بستن روسری رو از کجا یاد گرفتی؟
صبا هم که همیشه منتظر یک سؤال بود تا کلی جواب را یکهویی و پشت سر هم بگه گفت: این مدل بستن روسری رو هم توی تلویزیون دیدم؛ هم پشت ویترین همون مغازهای که مامان از اونجا برام لباس خرید.
صبا در ادامه گفت: الآن همه دوستهام روسری شون رو این مدلی میبندند خاله! تازه، اون روز با مامان که داشتیم تلویزیون میدیدیم، اون دختر تو سریال همین جوری روسریاش را بسته بود.
صدای درِ اتاق، گفتگوی بین من و صبا را قطع کرد. سفره پهنشده بود و منتظر لیوانها و بشقابها بودند. همانطور که داشتم بشقابها را میبردم رو به صبا کردم و گفتم: حالا یه مدلی هم من بلدم، میخوای اون رو هم امتحان کنیم؟
مِن مِنی کرد و گفت: باشه.
وقتی به اتاق برگشتم در را بستم، روسری صبا را از سرش درآوردم و خیلی ساده گره زدم، با انگشتم از کنار روسری موهایش را مرتب کردم و گفتم: حالا ماه شدی.
صبا بیمعطلی با همان شیطنت کودکانهاش جلوی آینه دوید، به گوشههای روسری دستی کشید و گفت: ممنون خاله جون، این هم قشنگه، حالا من برای شما درست کنم.
گیره روسریام را باز کردم تا صبا با دستان کوچکش روسری ام را ببندد. صبا روسریام را میبست و من در عمق افکار خودم بودم، بهراستیکه حجاب با سادگی میسر میشود و در الگوهای پرزرق و برق عجیب وغریبی که این روزها برای ملزومات حجاب ارائه میگردد هیچ رد پایی از سادگی لازم برای حجاب عفیفانه نیست، بهراستیکه این روزها در جامعه و در دیوار شهرمان الگوهای مان متناقض و دور از مفهوم حجاب و عفاف است.
در تاکسی
در تاکسی درست در کنار من مادری با دختر 16-15 سالهاش نشسته بودند و بیتوجه به گرما و ترافیک، از هر دری حرف میزدند.
دخترک گوشیاش را از کیفش درآورد و به مادر گفت: راستی مامان این مدل مانتو را بهت نشون دادم؟
مادر که در حال پیدا کردن چیزی از کیفش بود، سرش را بالا گرفت و گفت: نه مامان، ببینم.
دخترک چند تا عکس را به مادرش نشون داد و گفت: ببین مامان چه قدر قشنگه! این مدل مانتو را من توی اون سریال هم دیدم، حتی تو یکی از تبلیغات تلویزیون هم بود.
مادر عینکش را از کیفش درآورد وگفت: بذار دقیقتر ببینم.
مادر نگاه موشکافانهای به مانتو کرد و گفت: آخه اینها که هیچکدوم دکمه ندارن.
دخترک صدایش را باحالتی مثل قهر کرد و گفت: من نمیدونم، یا اون مدل پیراهنی که گفتم میدوزم یا الان بخواهم مانتو بدوزم، از این مانتوها میخوام.
مادر که مثل این که دیگر احساس میکرد توی تاکسی، امکان ادامه بحث وجود ندارد، زیر لب آهی کشید و گفت: پناهبرخدا، بذار بعداً صحبت میکنیم.
دختر هم در حالی که چشمهایش براق شده بود، هندزفری گوشیاش را در گوشش قرارداد و دیگر چیزی نگفت.
کم کم داشتیم به مقصد نزدیک میشدیم، در بزرگراهها و اتوبانها که نگاه میکردم پر بود از تابوها و بیلبوردها و تبلیغاتی که خواهوناخواه به ما و جوانان و زنان ما الگو میدهند. به فکر مادر و دختر افتادم. با خودم فکر کردم در جامعه ای که الگوها، نشانه همه و همه در تناقض و ضدیت با مفهوم حجاب و عفاف است، چهکاری از دست پدران، مادران و مربیان برمیآید؟
بهراستی وقتی همه رسانه ها از تلویزیون گرفته و تا المانهای شهری بر در و دیوار شهر هیچکدام مصداق واقعی از حجابی نیستند که ما از زنان و دختران مان انتظار داریم، چه انتظاری میتوان از زنان و دختران و مادران مان داشت؟
در واقع میان اهداف و عملکرد ما در جامعه برای گسترش حجاب و عفاف دنیا دنیا دوری و فاصله است، اینیک واقعیت تلخ است که ما از حجاب و عفافی دم میزنیم که جامعه مان، فروشگاههای مان و رسانه مان برای عینیت بخشیدن به آن دستانش خالی است.
این را باید دستاندرکاران فرهنگی ما بدانند که عفت و حجاب با الگوهای متناقض نهادینه نمیگردد.
/انتهای متن/