مسخ، داستان فراموشی انسان است
“مسخ” رمان کوتاهی است که در آن کافکا با قدرت بسیار یک تامل بزرگ در ذهن آدمی به وجود می آورد: که چرا زندگی می کنیم؟ رمانی که در آن به خوبی به فراموشی انسان مدرن اشاره می کند؛ فراموشی خود و دیگران.
فاطمه قاسم آبادی/
در مورد رمان مسخ کافکا، نظرات و نقدهای بسیار زیادی وجود دارد.این رمان بر خلاف ظاهر نحیف و باریکش درون مایه و قدرت بسیار بالایی دارد. مسخ تا به حال به زبان های زیادی ترجمه شده است و ادیبان بسیاری آن را نقد کرده اند و هیچ کس هم نتوانسته است ادعا کند که دفتر نقد این رمان خاص بسته شده است.
سبک وهم آلود
در مورد سبک کتاب مسخ نکته ای که از لحاظ ادبیات خیلی مهم است تمایز بین این سبک وهم آلود کافکا با سبک های سوررئال و خیال پردازانه است. کافکا با این نوع نوشتار سبکی را در ادبیات بنیان گذاشته است که بعد از کافکا به اسم سبک وهم آلود کافکایی شناخته می شود.
نکته ای که به صورت بارز در کتاب دیده می شود به تصویر کشیدن هنرمندانه ی طرز برخورد اجتماع یا خانواده با کسانی است که به نوع دیگری فکر می کنند و نسبت به چیزی که عموم و عوام جامعه قبول دارند، برخورد متفاوتی دارند. (خود کافکا هم مثل گرگور از این دسته آدم ها بوده است) تصویری از نظام های کمونیستی را که ارزش های اقتصادی افراد، ملاک بهره وری آنهاست، در این داستان به وضوح می شود دید.
مسخ: نامی صریح، ساده و قوی
کافکا اسم کتابش را خیلی ساده و صریح انتخاب کرده است:«مسخ» مسخ دقیقا موضوع اصلی کتاب است. مسخ همه چیز کتاب است. خواننده با شنیدن اسم مسخ متوجه می شود با چه جور داستانی سر و کار دارد و ذهنیتی درباره ی داستان پیدا می کند. این انتخاب هوشمندانه بدون پیچ و قوس هایی که این روزها برای انتخاب اسم کتاب مد شده است، مستقیم و خیلی قدرتمند خواننده را به سمت دریچه ی فکر و مقصود نویسنده راهنمایی می کند.
این در مقایسه با کتاب هایی که اسم شان عمدا طوری انتخاب شده تا مخاطب را به اشتباه بیاندازد، یا اسامی ثقیلی که درک شان دشوار و پیچیده است، یکی از نقاط قوت داستان محسوب می شود.
امید در عین نا امیدی
زندگی کافکا بیانگر این امر است که شخصیتش تا حد زیادی دستخوش نا امیدی بوده است؛ ولی ناامیدی به نحو متفاوتی از بقیه نا امیدی ها.جالب این که شخصیت کافکا از نا امیدی در رنج نبوده بلکه به عنوان یک حقیقت برتر به آن نگاه می کرده است( که این خود دیدی متفاوت از دید هم نسلانش است و به دید کافکایی مشهور است).
کافکا در این کتاب هم مثل خیلی از داستان های دیگرش از مرگ به عنوان یه اتفاق مهم و تاثیرگذار (ولی نه چندان بد) یاد کرده است؛ اتفاقی که جزئی گریزناپزیر و حتی زیبا از زندگی آدمی است.
خوشبختی در کنار ناکامی
کافکا به طرز ماهرانه ای در رمان مسخ لطافت و مهربانی را در شخصیت گرگور که در اوج بدبختی است، به نمایش گذاشته است. کافکا در این رمان در شخصیت گرگور به نوعی اندیشه متفاوت از بقیه اجتماع را به تصویر کشیده است که این اندیشه متفاوت می تواند به نوعی اندیشه پوچ گرایانه باشد؛ چیزی که در ابتدا با عکس العمل های ملایم و دلسوزانه اطرافیان و طرد از اجتماع شروع می شود و کم کم وارد یک فضای تاریک و مبهم و دور از سایر انسان ها می شود به طرزی که دیگر بقیه حتی حرف های گرگور را هم نمی فهمند…( این روند کاملا با زندگی و افکار یهودیان که کافکا هم جزوی از آنها بوده است سازگار است.)
نکات مثبت و منفی
* کافکا به خوبی توانسته است شخصیت اصلی داستان گرگور سامسا را درکل کار شخصیت منفعلی نشان دهد؛ شخصیتی که نه درباره وضعیت ذهنی خویش سخن می گوید نه مثل ستون مند های روشنفکر درباره دیگران نظر می دهد.
* انتخاب خوب زاویه دید سوم شخص توانسته است به خوبی بار اصلی داستان را از دوش راوی برداشته و برعهده حوادث داستان بگذارد که این انتخاب هوشمندانه توانسته است کتاب را ازیک رمان بلند به یک رمان کوتاه تبدیل کند.
* فضای خانه گرگور سامسا درداستان به خوبی توصیف شده به طوری که خواننده با جلو رفتن داستان به راحتی می تواند خانه را با تمام جزئیات تجسم کند. حتی در کتاب آموزش داستان نویسی، داستان مسخ به عنوان یکی از داستان هایی که به خوبی توانسته مکان را توصیف کند، معرفی شده است.
همچنین وی به خوبی توانسته است با نور بازی کند وبه خوبی ازنور تاثیر بپذیرد. درکل کار درگیر فضای تاریکی هستیم که حشره با تعقیب نورها وروشن وخاموش شدن ها متوجه بیداری وضعیت اطرافیان می شود.
* خواننده با داستان به سمت جلو حرکت می کند و با حوادثی که پله پله رخ می دهند خواننده را با جهان خارج مواجه می کند.همچنین جهان خواننده همان جهان گرگور حبس شده در اتاق است نه چیزی بیشتر ونه چیزی کمتر. حتی حرف های اطرافیان تجسم گرگور است وما تصویری از اطرافیان نمی بینیم.
* داستان مسخ هیچ گونه گره وجذابیتی ندارد در ابتدای داستان با انسانی مواجه می شویم که تبدیل به حشره شده است وسپس اتفاقات وماجراها درسیری خطی رخ می دهند.علاوه براین در داستان اتفاق ترسناکی می افتد که ترسناک نیست. شاید درابتدا به خواننده حس مشمئزکننده القا شود، ولی از ترس تبدیل یکباره یک انسان به حشره خبری نیست. همچنین لحن داستان ساده و دقیق است وهیچ گونه جاذبه وکششی ندارد.
* شاید این حوادث خطی ولحن ساده وبی جذابیت وماجرای ترسناکی که هیچ ترسی را در انسان القا نمی کند به گونه ای ماهرانه وعامدانه توسط کافکا پایه ریزی شده است.خود کافکا هم درجایی می گوید:می توانستم خیلی بهتر و خلاقانه تر بنویسم… شاید همه ای این عوامل بدین سبب رعایت نشده که ذهن خواننده را درگیر حوادث واتفاقات هیجان انگیز وجذابیت های ظاهری نکند وتمام انرژی و ذوق خواننده صرف فکری ورای داستان شود و یک تامل بزرگ در ذهن به وجود آورد:که چه؟ چرا؟ چرایی که یافتن پاسخ اش به مثابه ی یافتن پاسخ به زندگی است که چرا زندگی می کنیم.
* درانتهای داستان ما نیز مانند جامعه و خانواده گرگور را فراموش می کنیم با خواهر وپدر ومادر گرگور یکی می شویم وبه سمت زندگی حرکت می کنیم وکافکا استادانه خواننده را به فراموشی متهم می کند، فراموشی که یکی از دغدغه های اصلی کافکا و زاییده ای انسان مدرن وصنعتی است. نسیان زدگی که انسان نه تنها خود بلکه دیگران را نیز فراموش می کند.
/انتهای متن/