10 سال انتظار سخت بود اما آخرش شیرین شد
زهرا رسولی همسر آزاده حسین صادقی است. حسین10 سال اسیر بعثی ها بوده است. زهرا در گفت وگویی از روزهای سخت تنهایی و روزهای شیرین بازگشت حسین گفته است.
۱۵ ساله بودم و سرشار از شور و هیجان نوجوانی. همه حس خوبم در خواندن درس خلاصه میشد. اما چند وقتی بود، احساس دیگه ای داشتم. این هم از ماجرای خواستگاری حسین شروع شد.
خواستگاری راحت
پسر یکی از اقوام بود، زیاد به خانهمان رفت و آمد میکرد. استخدام ارتش شده بود. خانوادهاش تو یکی از روستاهای نزدیک قم زندگی میکردند، به خاطر همین به خونه ما در تهران میاومد. سال ۵۴ بود. کاملاً یه خواستگاری سنتی صورت گرفت. پدر و مادرش اومدن خونمون. پدرم که حسین رو قبول داشت، گفت: «حاج آقا ما که شما رو از قدیم میشناختیم. این چند وقته هم پسرتون رو از نزدیک دیدیم، ماشاءالله از آقایی چیزی کم نداره. ما که راضی هستیم.»
زیاد رسم نبود از دختر نظر بخوان. هر چی پدر میگفت ما هم باید میگفتیم چشم. خواهر بزرگترم هم حسین رو تایید کرد. میگفت: «زهرا جان! خواستگارت پسر خوبیه. اخلاق خوب، نماز خوان، دیگه چی میخوای؟ استخدام ارتش هم که هست!»
حرفهای اطرافیان متقاعدم کرد که انتخاب پدر به صلاحمه. اصلاً فکر نمیکردم من با اون علاقهای که به درس خوندن داشتم، اینقدر زود تسلیم بشم.
توقع زیادی نداشتیم
بنا به تصمیم بزرگترا، قرار شد شش ماه عقد باشیم تا مقدمات ازدواج فراهم بشه. تو این مدت هم خانوادهها با هم رفت و آمد داشته باشند. بالاخره این زمان هم به زودی گذشت و باحسین رفتیم زیر یه سقف. برای شروع زندگی توقع زیادی نداشتیم. یه اتاق ۹ متری داشتیم با یه سری وسایل مختصر، زندگی رو شروع کردیم. همسرم گروهبان سوم ارتش بود. حقوق کمی داشت. ولی هیچ وقت ناشکری نمیکردیم. با همون پول اندک، به پدر و مادرش هم کمک میکرد. دعای والدین باعث برکت زندگیمون شده بود. سال ۵۶ اولین فرزندم به دنیا اومد. یه سالی از ازدواجمون میگذشت. با همهی کم و کاستی ها، احساس خوشبختی میکردیم. احمد رضا که به جمعمون اضافه شد، شادیهای دو نفرمون بیشتر شد. تونستیم با یهکم قسط و قرض، یه ماشین بخریم. حسین وقتی از پادگان میاومد، پوتینهاش رو از پا درمیآورد و یه چایی میخورد. بدون اینکه استراحتی داشته باشه، دوباره کفشهاش رو میپوشید و میرفت مسافرکشی. حالا بعد چهار سال تونستیم بریم یه اتاق ۱۲ متری. محیط کوچکی بود ولی بالاخره با صبر و قناعت زندگیمون داشت سر و سامون میگرفت.
اسارت یا شهادت
مهر ۵۹، پا به ماه بودم. حسین دائم میرفت ماموریت. به خاطر درگیری در غرب کشور، به کرمانشاه رفته بود. با همهی مشغله کاری، هر چند روز یک بار تماس میگرفت. به خاطر وضعیت خاصم، دلنگران بود. هیچ وقت در تماسها گله و شکایت نمیکردم. در یکی از تماسهای آخرش بود که گفت وضعیت حساسه و باید بروند نفت شهر. بعدِ اون تماس، جنگ شروع شد. خبری از همسرم نبود. نه زنگی می زد، نه نشانی داشتیم که بدونیم کجاست. هر چه با پادگان کرمانشاه تماس گرفتیم، فقط یک جواب میدادند: «رفته منطقه، اومد زنگ میزنه.»
اوضاع عادی نبود. به حرفاشون شک کردم. دلم گواهی میداد یه اتفاقی افتاده. نتونستم یه جا بنشینم. با یکی از دوستانم تصمیم گرفتم غیر مستقیم از پادگانش خبری بگیرم. باردار بودم، استرس برام ضرر داشت. ولی نمیشد آروم باشم. رفتیم مرغفروشی سر خیابون مون. با مغازهدار هماهنگ کردیم، قرار شد اون خودشو دوست حسین جا بزنه و خبری بگیره. وقتی فروشنده با پادگان تماس گرفت، یکی گوشی و برداشت و گفت: «ما به خانمش نخواستیم بگیم چون بارداره….» بعدِ این حرف، مغازهدار گوشی رو داد تا خودم بقیه رو بشنوم: «واقعیتش آقای صادقی، روز دوم جنگ رفتن منطقه، ولی دیگه برنگشتند. فکر کنم اسیر شده، ولی آقا ما هنوز از شهادت یا اسارتش خبر دقیقی نداریم.»
این حرفا رو که شنیدم خیلی حالم بد شد. گوشی از دستم افتاد و با حالت زاری از مغازه زدم بیرون. خونه که رسیدم، ماجرا رو تعریف کردم. از اون روز دل نگرانیها چند برابر شد. با پدر و برادرم هر جا که میشد، سر میزدیم تا خبری از حسین پیدا کنیم. اما دستمون خالیِ خالی بود. خودم رو در برزخ وحشتناکی تنها میدیدم. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشه.
مهمانِ هفت ماهه
حدود دو ماه در بیخبری گذشت. هفت ماه حامله بودم. اضطراب و دلشوره، حالم رو بد کرده بود. آخر این همه استرس کار دستم داد. یک شب درد شدیدی گرفتم، راهی بیمارستان شدم. متأسفانه دخترم رو دو ماه زودتر به دنیا آوردم. کارم شده بود گریه و زاری. اصلاً دلم نمیخواست بچه رو شیر بدم. دائم داد و فریاد راه میانداختم. میگفتم: «من دختر یتیم نمیخوام! یکی بگه چه بلایی سر همسرم اومده.» دستهایم میلرزید و چشمهایم سیاهی میرفت. مادرم بالای سرم قرآن و دعا میخوند تا کمی آرام بشم. هیچ کسی از درون دلم خبر نداشت. نمیدونستم باید به بی خبری از حسین فکر کنم یا به داد گریههای نوزاد تازه به دنیا آمده برسم. احساس میکردم تمام غمهای دنیا روی سرم خراب شده.
مژدگانی بده!
از بیمارستان مرخص شدم. با قدمهای لرزان اومدم خونه پدریم. خانواده شوهرم هم از قم اومدن. هیچکس نمیخواست با من چشم تو چشم بشه. یه احساس شرمی تو نگاهها بود، از اینکه غم دلم رو میدونستند اما کاری از دستشون برنمیآمد. چند روزی استراحت کردم. تا اینکه روز پنجم از هلال احمر یه نامه اومد. گفته بودن سریع باید به اونجا مراجعه کنیم. به نفس نفس افتادم. نمیدانستم چه شده؟ قلبم با تپش میگفت شاید از حسین خبر خوبی باشه. برادرم رفت هلال احمر تا خبر بیاره. وای! چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و من رو میبلعید. اصلا طاقت نداشتم اون لحظههای سخت رو تحمل کنم. تا اینکه برادرم یک ساعت بعد بازگشت. اما نه با دست خالی، با یک جعبه شیرینی. هنوز هم نمیدانستم چه شده؟ برادرم که بی قراریم رو دید، گفت: «زهرا خانم! مژدگانی بده، حسین زندهست. اسیر شده» اینو گفت و نامهاش رو داد دستم. تمام بدنم خیس عرق شده بود. طاقت باز کردن نامه رو نداشتم. با هر جان کندنی بود نامه رو نگاه کردم. حسین فقط نوشته بود: «نگرانم نباشید! سلامت هستم!» هنوز در مغزم به این احساس نرسیده بودم که باید خوشحال باشم یا ناراحت. شاید آن زمان فقط اشک بود که میدونست باید چه کند. ناخود آگاه در حالی که اشک امانم نمیداد، قنداقه فاطمه رو باز کردم، پاهای کوچکش رو روی چشمام گذاشتم. تا قبل این نامه اصلاً تاب و توان بچهداری نداشتم. ولی بعد از خبر سلامتی حسین، دیگه همهی هم و غمم رو گذاشتم برای بچهها. مخصوصاً برای فرشته کوچولوی تازه متولد شده. خیلی خوش قدم بود که اینطور خدا زود حاجتم رو داد.
بهانهگیری بچهها شروع شد
احمد رضای سه ساله پر بود از آرزوهای کودکی. همیشه دم پنجره خونه، تشک میگذاشت و به زحمت میرفت بالا. پنجره رو باز میکرد و تا میتونست با فریاد پدرش رو صدا میزد و میگفت: «بابایی! بابایی!» با همان لحن شیرین بچگانه میگفت: «مامان میدونم بابا رو که صدا کنم بالاخره یه روز میاد.» اطرافیان بیقراریهاش رو که میدیدند، سعی کردند بهش توجه کنن. البته دوست نداشتم کسی به بچم ترحم کنه. ولی خوب اون پسر بود. دوست داشت که مثل بچههای دیگه سایه پدر بالای سرش باشه. بیشتر وقتها، دوستان همسرم از سپاه میاومدند و احمدرضا رو میبردند گردش. سعی میکردند سرگرم بشه تا کمتر بهونه بگیره.
بوی حسین
خانواده همسرم خیلی هوام رو داشتند. تنهام نمیگذاشتند. یا اونا میاومدند یا ما میرفتیم قم. البته سخت بود با دو تا بچه کوچک بخوام برم سفر. ولی خوب از روی محبت دوست داشتند ما بریم پیششون. مادر شوهرم همیشه میگفت: «زهرا جان، بچهها که اینجان، کمتر دلتنگ حسینم میشم. اینا بوی پدرشون رو میدهند» حسین هم همیشه تو نامهها توصیه میکرد هوای پدر و مادرم رو داشته باش. عصای پیری اونها الان تویی. از طرفی خودم هم دلم نمیاومد اونا رو تو انتظار و دلتنگی بذارم. با هر سختی بود، وسایلمو جمع میکردم میرفتم قم. شاید ۴۰ روز هم شده بود، میموندیم. میترسیدم پیرزن و پیرمرد، آه بکشن و تو حسرت دیدن نوههاشون باشند.
توکل و توسل
هم از غم دوری، دلم به تنگ آمده بود و هم از طرفی دست تنها بودم. پنج ماه اول اسارت حسین، حقوقش قطع شد. روم نمیشد از دیگران کمک بگیرم. پدر تنهام نذاشت. همه جوره کنارم بود. یه سال اول که مشکل خونه داشتیم رفتیم پیش خانوادم. بعد اینکه حقوق برقرار شد، رفتیم یه خونه کوچک اجاره کردیم. برای یه زن تنها با دو تا بچه قد و نیم قد شرایط سختی بهوجود آمده بود. یک سال که از اجارهنشینی گذشت، بنیاد شهید یه خونه تو شهرک ایثار بهمون داد. کمی شرایط بهتر شد. اما باز مشکلات همراه زندگیم بود. بالاخره نمیشد به این راحتی برای زندگی با این همه تنهایی و آینده مبهم کنار اومد. فقط توکل به خدا و توسل به ائمه باعث میشد کمی آروم باشم و دم نیارم در برابر این سختی ها. همیشه وقتی که میخواستم کم بیارم، خدا به کمکم میاومد. یادم میافتاد که همه این اندوهها و مصیبتها یه برگ از امتحان الهی و وظیفه من هم چیزی جز صبر بر مشیت خدا نیست.
یک عمر صبر
با اینکه همیشه سعی میکردم، دل خانواده شوهرم رو نشکنم، ولی بعضی اوقات دغدغههای زندگی، باعث میشد کمتر به اونها سر بزنم. دوست داشتند برم و باهاشون زندگی کنم. ولی نمیشد به این راحتی خونه و زندگی رو رها کنم و برم قم. این مسائل باعث شد، اونها فکر کنن شاید من از برگشت حسین دلسرد شدم و میخوام ازشون دور باشم. به خاطر همین تو یه نامه برای همسرم نوشته بودن که به من حق اختیار بده، اگه برنامهای برای آینده ام دارم، آزاد باشم. یا طلاق بگیرم یا منتظر باشم. من که بیخبر از این نامه بودم، یه روز دیدم پدرشوهرم یه نفر رو فرستاد دم خونه و گفت حاج آقا کار مهمی با شما داره. حتماً شب جمعه بیایید قم. مبهوت موندم که چی شده اینطور گفتن بیا. با پدر و مادر شب جمعه رفتیم خونهی عموی حسین. به محض وارد شدن به خونه، دیدیم همه فامیل اونجا هستند. از تعجب این همه آدم مونده بودیم چی کار کنیم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده بود بزرگای فامیل جمع شوند. اضطراب و استرس امانم رو برید. بعد چند دقیقه که پدر شوهرم، آشفتگی ما رو دید گفت: «دخترم ما اینجا جمع شدیم یه حرف مهمی رو بزنیم. به خدا دلم رضایت به ناراحتی شما نیست. ولی حسین تو نامه از ما چیزی خواسته که مجبوریم بهت منتقل کنیم. عموی حسین شروع کرد به خوندن نامه: «پدر جان اگه احساس میکنید زهرا نمیتونه منتظر بمونه، تکلیفش رو معلوم کنید. نذارید رودربایستی با شما، باعث بشه عمرش هدر بره. معلوم نیست کی برگردم. پس باهاش مثل دختر خودتون رفتار کنید. اگه خواست طلاق بگیره مانعش نشید…» همه انتظار داشتن بعد نامه، تحملم رو از دست بدم. اما سعی کردم به خودم مسلط باشم. نباید جلو اون همه آدم کم میآوردم. کمی چادرم رو جابهجا کردم و محکم به پشتی تکیه دادم و گفتم: «حاج آقا پسر شما در مورد من چه فکری کرده؟ مگه حرفی از ازدواج یا جدایی زدم؟ بهتره همه بدونند، من نه خودمختار شدم نه زندگیم رو رها کردم و رفتم دنبال خوشی!» همه همینطور متعجب داشتند نگاهم میکردند. انتظار چنین حرفایی رو نداشتند. دلم شکسته بود. باور چنین نامهای برام سخت بود. کسی تو اون فضا جرأت نداشت چیزی بگه. بغضمو فرو خوردم و با صدایی لرزان ادامه دادم: «من شوهرم و بچههامو بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوست دارم. اگه قرار به رفتن بود، همون روز اول اسارت میرفتم. ولی پای زندگیم ایستادم. الان که سه سال گذشته، اگه بیست سال دیگه هم بشه، صبر میکنم. خیلیها شاید چنین تحملی رو نداشته باشند، ولی خوشحالم که خدا چنین صبری بهم داده تا تو امتحانش کم نیارم. خیالتان راحت. اگه موهام هم مثه دندونام سپید بشه، من و بچهها منتظر حسین میمونیم … .»
فقط به خاطر خدا
از نامه حسین خیلی ناراحت بودم. شاید حرفاش کمی منطقی بود، ولی نمیخواستم باور کنم هنوز بعد سه سال ندونسته من به او وفادارم. تصمیم گرفتم به جای خودخوری و اینکه ناراحتیم رو بریزم تو خودم، تو یه نامه جوابش رو بدم و خیالش رو راحت کنم. به خاطر همین خیلی تند براش نوشتم: «حسین جان، پدرت نامه رو بهم داد. اصلاً باورم نمیشد. اولاً اینکه دلگیرم چرا به خودم نامه ننوشتی؟ توی این سه سال منو نشناختی؟ بهت ثابت نکردم که چقدر صبر دارم؟ با خون دل از بچهها و زندگی دارم مراقبت میکنم. از خودم گذشتم تا زندگی نپاشه. تو این سه سال برای اینکه دلواپسی و ناراحتی پدر و مادرت رو نبینم، ماه به ماه بچهها رو میبردم ببینند. تا هر زمان که بخوای برگردی صبر میکنم. فقط به خاطر خدا از جوونی و آرزوهام میگذرم، بچهها رو خوب تربیت میکنم تا وقتی که برگشتی باورت بشه من مثل خیلی از زنها نیستم که فقط تو خوشی کنار همسرم باشم. همسر عزیزم! بدون حکمت، علاقه و عشق فقط کنار هم بودن نیست. به یاد هم بودن ما دو نفر میتونه خیلی زیباتر باشه …»
بچهها و نبود بابا
بچهها یواش یواش داشتند بزرگ میشدند. بهتر جای خالی پدر رو احساس میکردند. احمد که سه سالی از فاطمه بزرگتر بود، هی سوال پیچم میکرد. بهش گفته بودم پدرش رفته مسافرت، ولی دیگه اون ۹ سالش بود با این جواب ها قانع نمیشد. یه بار با خانواده داشتیم راجع به یه دختر خوب برای پسر یکی از نزدیکان صحبت میکردیم. احمدرضا که پای حرف های ما نشسته بود یه دفعه برگشت با همون لحن کودکانه گفت: «مامان چرا همش به فکر مردمی. یه ذره هم به فکر بابا برای ما باش! یه شوهر برای خودت پیدا کن که ما رو ببره گردش، مسافرت!» پسرم بچه بود و عقلش نمیرسید. بهش حقیقت رو گفتیم. تعریف کردیم که باباش اسیر شده و حتما یه روز بر میگرده و جبران همه این روزها رو میکنه. بهانههای فاطمه هم دستکمی از داداشش نداشت. عکس پدرش رو بر میداشت و خاله بازی میکرد. میگفت: «مامان امروز من مهمون دارم. بابا میخواد بیاد. شما هم میای؟» شاید این حرفها تو ظاهر آسون باشه ولی دیدن این لحظهها و تقلای بچهها برای داشتن پدر، دل آدم رو میشکست. با اون لحن و رفتار کودکانه، همش به یاد پدرشون بودن. وقتی شادیهای کودکان همسنشون رو موقع عید میدیدن که با پدراشون میرن خرید، یا مسافرت، چنان با حسرت نگاه میکردن که بغضم میشکست.
خبری بهاری
۱۰ سال از اسارت حسین میگذشت. تو این سالها، با امید برگشتنش پیوسته زندگی کردم. لحظهای به بعد از اون فکر نکردم. بهار سال ۶۹ رنگ دیگهای داشت. یه حسی بهم وعده میداد به همین زودی مسافرم از گرد راه میرسه. ۲۴ مرداد بود. خبری در شهر پیچید که قراره اسرا آزاد شوند. غیر قابل باور بود. گفتیم باید از یه جای رسمی خبر بگیریم. اخبار رادیو اعلام کرد که صدام با آزادی اسرا موافقت کرده. از شادی میخواستم سکته کنم. پدر حسین هم خانهمان بود. بعد از ساعتی، رادیو شروع کرد به اعلام اسامی اسرا. دل تو دلمون نبود. بچهها بی قرار بودن که به یکباره اسم حسین صادقی خونده شد. از فرط خوشحالی فریادی از ته دل کشیدم. احمدرضا و فاطمه پریدن بغلم و داد میزدند بابا داره میاد، بالاخره بابای ما از سفر میاد …» شاید تا آخرین روز عمرم اون لحظه رو فراموش نکنم. بعد چند ساعت از اعلام خبر، یکی از همسایهها که تلفن داشت اومد دم خونه و گفت بیا کسی زنگ زده کارت داره. سریع چادر سر کردم و دویدم سمت خانه همسایه. اصلا حواسم سر جاش نبود. همینطور پابرهنه رفتم. وقتی اشرف خانم، زن همسایه با این سر و وضع من رو دید، کمی خجالت کشیدم. اون لحظه چیزی برام مهم نبود؛ فقط دنبال خبری از آمدن حسین بودم. تلفن رو جواب دادم؛ یکی از دوستان قدیمی حسین بود. از مرز خسروی زنگ میزد. صداش خوب نمیاومد. از خشخش تلفن فقط فهمیدم که میگه حسین رو تو یکی از اتوبوسا دیده که داره از مرز رد میشه. پیام داده به دوستش که بگید کسی دم مرز نیاد استقبال؛ ما خودمون میآییم تهران و حرم امام. حسین گفته بود نیاید ولی دلم میخواست پا برهنه برم سمت مرز و اولین نفری باشم که ازش استقبال میکنم. رفتم خونه و خبر رو به همه دادم. کم کم آماده میشدیم برای استقبال. چیزی تا آمدنش نمانده بود. دل تو دلم نبود. با خودم میگفتم اگه آمد چی بگم؟ حرفها و لحظههای شیرین رو تو ذهنم تصور میکردم. با خودم میگفتم حتما وقتی دیدمش میگم: «حسین جان چشم انتظار آمدنت بودم. نه یه روز نه یک سال… بلکه ده سال… میخوام با آمدنت دل خستهی من و بچهها بهاری بشه .»
حسین!
در انتظار بازگشت، لحظهشماری میکردیم. خبر رسید اسرا رو برای تجدید پیمان با امام خمینی بردند حرم. به یاد روزهایی که امام بدرقشون کرده بود. شکیبایی و صبرمون به بار نشست. روزای نگرانی به پایان رسید. وعده الهی « و بشر الصابرین» تحقق یافت. لحظه ای که وارد حرم امام شدیم، وقتی شور و هیجان میان آزادگان و خانوادهها رو دیدیم، انگار نگاه خدا رو میشد حس کرد. لحظههای اونجا جنسی غیردنیایی داشت. احمدرضا و فاطمهای که دوران کودکی خود را بدون دست پدرانه گذرانده بودند، حالا اشکهای ذوق دیدار بابا مجالی بهشون نمیداد. میان آن همه جمعیت به دنبال حسین میگشتیم. هر لحظه تپش قلبم تند تر میشد. تا اینکه بالای سکویی که برای استقبال تدارک دیده بودند، دیدمش. با حسین چشم تو چشم شدیم. اشک امانم نمیداد. زبانم بند اومد. فقط گفتم: «حسین!» این را که گفتم بچهها و پدر شوهرم دویدن سمت جایی که من نگاه میکردم. تو نگاه اول شناختمش ولی پیر و شکسته شده بود. انگار داشتم پدرش رو میدیدم. حسین با دیدن بچهها اینقدر هیجانزده شد که یکدفعه از بالای سکو پرید پایین. پاهاش ضرب برداشت. ولی با همان پای لنگان و زخمی، بچهها رو بغل کرد، میبویید و میبوسید. دوست داشتم با تمام وجود ابراز احساسات کنم و دلتنگی روزهای تنهایی رو به در کنم. از ملامت اطرافیان میترسیدم. کمی هم احساس شرم و حیا نمیگذاشت. لحظههای خوشبختی رو بعد این همه سال، داشتم با تمام وجود حس میکردم. دستم رو بردم بالا و خدا رو به خاطر این هدیه شکر کردم.
سخنرانی نیمه تمام!
ساعتی بعد حسین به خانه آمد و مورد استقبال قرار گرفت. همون دو سه ساعت اول دیدار، خانه مملو از جمعیت شده بود. اصلاً فرصتی برای استراحت نشد. خانواده شوهرم در قم برنامه گرفته بودند. همگی رفتیم اونجا. استقبال بی سابقه ای از حسین شد. اصلاً باورمون نمیشد این همه آدم با قلب های پاکشون، اینطور مهماننوازی میکنند. از هر روستایی که عبور میکردیم، استقبال میکردند و جلوی پای حسین قربانی میکردند. نمیدونستیم باید چهطور محبتشون رو جبران کرد. وقتی رسیدیم روستای چهار فرسخ، مکانی رو برای سخنرانی حسین آماده کرده بودند. اقوام و همولایتیها منتظر بودند. همسرم سخنرانی کرد. ولی برنامه رو نتونست به پایان ببره. به یکباره حالش بد شد و رسوندیمش بیمارستان. دکتر گفت فشار برنامهها زیاد بوده، حال ایشون هنوز برای انجام اینطور کارها مساعد نیست.
تنها داراییام
وقتی کمی از هیاهوی استقبال و دید و بازدیدها گذشت، فرصت شد تا دو نفره با حاج آقا صحبت کنم. یک دنیا حرف ناگفتنی و دلتنگی داشتم. یک شب زل زدم به چشمان حسین و گفتم: «خیلی سخت گذشت، نبودی ببینی یه زن تنها چهطور باید جلو این همه مشکلات خم نشه. از بعضی نامههات دلم شکست. ولی الان که پیشمی دیگه نمیخوام یه لحظه هم حسرت و دلتنگی باشه. بیا و این سالها رو با هم جبران کنیم.» حسین که انگار میخواست یه طوری ازمن تشکر کنه، رفت و از جیب کتش یه بسته آورد داد و گفت: «زهرا جان شاید تا امروز که دیدمت باز باورم نمیشد که این همه سال منتظرم بودی. ولی الان مطمئنِ مطمئنم. این سکه رو لحظه ورود بهمون دادند، منم میدهم به تو، چیز زیادی نیست. ولی الان تنها داراییام همین یه سکه هست. انشاءالله که جبران کنم.»
دلتنگیها رفت
با هر سختی و تنهایی و دلتنگی بود ۳۵ سال از اون روزها میگذره. احمد رضا و فاطمه ازدواج کردند. حاج آقا ابوترابی خطبه عقد هردوشون رو خواند. برکت زندگیشون رو از نفس بهشتی حاج آقا میدونند. هر کدومشون دو تا بچه دارند. الان که سختیهای زندگی رو دیدند، سعی میکنند نگذارند بچههاشون حسرت بعضی چیزها رو داشته باشند. نمیخوان آرزوهای کودکیشون برای آنها غیر قابل دسترس بشه. البته بعد از آزادی حسین، خدا دو پسر دیگه هم بهمون هدیه داد؛ حامد و محمد. اولی دانشجو و دومی پیشدانشگاهی است. اونا به اندازه دو فرزند اولم سختیهای زندگی رو نکشیدهاند. از وقتی به دنیا اومدند، دست پدر روی سرشون بود. به خاطر همین شاید تعریف های احمدرضا و فاطمه از مشکلات زندگی، گاهی براشون غیرقایل تصور است.
برگرفته و خلاصه شده از: پایگاه اطلاع رسانی آزادگان ایران
/انتهای متن/