چوپان دروغگو

قصه چوپان دروغگو قصه آشنایی است که در کتاب های درسی خوانده ایم و می خواهد زشتی دروغ و دروغگویی را به آدمها نشان بدهد. این قصه را برای رفع مشکل دروغگویی بچه ها می توان برای شان تعریف کرد.

1

فریبا علیزاده/

 داستان و قصه نقش بسيار مهمي در تكوين شخصيت كودك دارد . از طريق قصه ها و داستان هاي خوب، كودك به بسياري از ارزش هاي اخلاقي پي مي برد. پايداري، شجاعت، نوع دوستي، اميد، آزادگی، جوانمردي، طرفداري از حق و استقامت در مقابل زور و ستم ارزش هايي هستند كه هسته مركزي بسياري از قصه ها و داستان ها را تشكيل مي دهند.پرورش عادات مفيد در كودك، تشويق حس استقلال طلبي و خلاقيت كودك از اهداف اصلي طرح قصه خوب براي كودكان است.

بچه ها در سنین خیلی پایین نمی توانند بین راست و دروغ فرق بگذارند. آن ها گاهی آنچه را در واقعیت اتفاق افتاده با تخیل خود در هم می آمیزند. اما همچنان که قوای ذهنی آنها رشد می کند، قادر می شوند بین واقعیت و تخیل تفاوت قائل شوند. بنا براین باید این تخیل گرایی را هم به حساب دروغگویی نگذاریم.  

به هر حال برای این که بتوانیم در رفع مشکل دروغگویی بچه ها به آنها کمک کنیم، می توان از تعریف قصه ای آشنا و جالب برای بچه ها استفاده کرد.

 

قصه چوپان دروغگو

در یک دهکده کوهستانی پسرکی از گوسفندان مراقبت می کرد. یک روز گوسفندان را به تپه ای در نزدیکی دهکده به چرا برده بود . گله مشغول چرا بود و پسرک نگاه شان می کرد، اما حسابی خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود.

ناگهان فکری به خاطرش رسید. اگر حقه ای به روستایی ها می زد که فکر کنند گرگ به گله حمله کرده، خیلی هیجان انگیز می شد. نگاه کردن به دویدن آنها برای تاراندن گرگ خنده دار بود و وقتی که می فهمیدند همه اینها شوخی بوده است قیافه شان تماشایی می شد.

این بود که پسرک به کنار تپه رفت و از آن بالا به روستا نگاه کرد. بعد تا آنجا که می توانست با صدای بلند فریاد زد :« گرگ ! گرگ!»

روستایی ها همین که فریاد پسرک را شنیدند به طرف تپه دویدند. با اینکه به نفس نفس افتاده بودند و   هن هن می کردند، تا آنجا که می توانستند می دویدند تا گوسفندهای شان را از چنگ گرگ حفظ کنند. پسرک از تماشای دویدن آنها و صورت های قرمزشان حسابی به خنده افتاده بود .

وقتی اهالی دهکده به بالای تپه رسیدند، پسرک گفت : «هاهاها ! گول تان زدم. گرگی در کار نیست. خدایا، چقدر وقتی از تپه بالا می دویدید با مزه شده بودید!»

اما روستایی ها اصلا خوش شان نیامد. از این که پسرک چنین حقه ای به آنها زده بود، خیلی عصبانی شدند و غرغر کنان به دهکده برگشتند.

یک ماه گذشت. چوپان جوان، باز هم بالای تپه کنار گوسفند ها بود و از تماشای چرای گله خسته شده بود. یکباره یادش آمد که هن و هن کردن روستایی ها و بالا آمدن آنها از تپه چقدر برایش خنده دار بود. به یادش آمد که چقدر تفریح کرده بود و به سرش زد که باز هم این کلک را تکرار کند. به همین خاطر دوباره به کنار تپه رفت و رو به پایین فریاد زد : « گرگ! گرگ !» باز هم اهالی ده تا صدای فریاد را شنیدند، دویدند. آن قدر نفس نفس زدند تا به بالای تپه رسیدند. صورت شان سرخ شده بود. پسرک ایستاده بود و در حالی که تماشای شان می کرد می خندید. این بار هم به آنها گفت که گرگی در کار نیست و وقتی دید که حالت و قیافه آنها از نگرانی برای گله، به عصبانیت تغییر کرد خنده اش زیادتر شد. پسرک نمی فهمید که آنها از دست او عصبانی اند. فکر می کرد چون احمق به نظر می رسند، از دست خودشان عصبانی هستند.

روستایی های خشمگین گفتند:« این آخرین باری است که ما را دست می اندازی ». پسرک همین طور که به رفتن آنها نگاه می کرد، مجبور شد اشک هایش را که از شدت خنده سرازیر شده بود، پاک کند .

یک ماه دیگر گذشت. اوج تابستان بود و چوپان جوان، روی تپه کنار گله راه می رفت. هوا خیلی گرم بود و چوپان حسابی خسته شده بود. بعد از گوشه چشم برق چیزی سیاه رنگ به چشمش خورد و فهمید که یک گرگ دارد به طرف گله می آید. حالا دیگر وقت هیجان واقعی بود! ولی پسرک می دانست که به تنهایی از پس گرگ بر نمی آید. به کمک احتیاج داشت  به طرف کناره تپه دوید و داد زد: «گرگ! گرگ!» ولی آنها فقط سرشان را تکان می دادند و به یکدیگر می گفتند:«محلش نگذارید. او دوباره می خواهد کلک بزند. این بار ما گول نمی خوریم. کاری به کارش نداریم.»

بالای تپه، گرگ یکی از گوسفندها را گرفت. چوپان سعی کرد که گرگ را فراری دهد ولی گرگ چنان با درندگی به او حمله کرد که پسرک از وحشت پا به فرار گذاشت. سعی کرد دوباره با داد و فریاد روستایی ها را برای کمک خبر کند. فریاد زد:« گرگ ! گرگ!» اهالی ده صدایش را شنیدند ولی سرهای شان را باز تکان دادند و به یکدیگر گفتند:« به خیالش ما احمقیم ، بگذار هر چه می خواهد داد بزند  ، ما این بار بالای تپه نمی رویم ».

چوپان جوان ناامید شد.هر قدر فریاد زد کسی به کمکش نیامد.عاقبت گرگ همه گوسفند ها را درید و پسرک جز نگاه کردن نتوانست کاری بکند.

 

تحلیل قصه

برای این که بچه ها بعد از شنیدن قصه بتوانند نتیجه مطلوب را در جهت فهم زشتی کار دروغگویی بگیرند، می توان بعد از تمام شدن قصه  از آنها سوالاتی کرد.مثلا می توان پرسید:

  • به نظر تو چرا این پسر چوپان بیخود مردم را با فریادش جمع می کرد؟
  • برای رفع حوصله سررفتن چه کار باید کرد؟
  • به نظر تو چرا مردم هر دفعه به حرف او گوش می کردند؟
  • فکر می کنی چرا آخرین بار مردم به فریاد کمک خواهی او اعتنایی نکردند؟
  • تو اگر جای پسر چوپان بودی، چه کار می کردی؟

/انتهای متن/

 

نمایش نظرات (1)