دلم را هم توی کوله اش گذاشته ام!
از راهیان حرم حضرت زینب شنیده اید وقتی که دارند راهی می شوند؟ از بدرقه شان که مادرشان می کندشان یا خواهرشان یا … همسرشان؟ این بدرقه نامه ی خواهری است برای برادری که عازم سوریه است؛ همسری گفته و خواهری نوشته است.
لیلا بی دل/
نمیدانم شده است تجربه کنید در مقام خبرنگاری، از نظر احساسی و عاطفی، نتوانی سوالی طرح کنی یا نه. وقتی یادم میآمد کسی که عازم است, برادر خودم است، اصلا دستم به قلم نمیرفت. طرح سوال خیلی برایم سخت بود. بااینحال مطمئن بودم که جواب به سوالهایم، سختتر از طرحشان از طرف من خواهد بود. برای همین به زنداداشم گفتم: “اگر فکر می کنی خیلی اذیت می شوی, می توانی جواب ندهی”.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: جواب میدهم.
با اولین سوالی که پرسیدم، سرش را که کمی بالاتر آورد، دیدم اشک هایش سرازیر شده . منهم طاقت نیاوردم… ناچار شدیم صحبتهای مان را به فضای تلگرام، زمانی که برادرزاده ام خواب است، موکول کنیم تا احساسات مان مانع حرفزدنمان نشود. “او” میگفت و من به عکس پروفایل تلگرامش خیره بودم!
اولین باری که زمزمه رفتن سر داد
حدود هفت یا هشت ماهی می شود که حرف از اینکه دلش می خواهد به سوریه برود را می زند ولی یکماه اخیر پیگیریهایش را دائمی کرد. مدام دنبال یک سرنخی بود که ببیند چطور می شود افراد عادی بروند تا اینکه توانست ثبتنام کند و دیروز هم ویزا و پاسپورتش رسید و احتمالا تا هفته بعد عازم است. دیشب کولهاش را که میشستم، دلم را پیش از لباسهایش، تویش جا دادهام.
برای دفاع از حرم هر کسی را انتخاب نمیکنند!
اوایل که می گفت می خواهم بروم سوریه یا دلم می خواهد کاری کنم و قدمی بردارم، مخالفتی نمیکردم، حرف خاصی نمیزدم، جدی نمیگرفتم. باخودم می گفتم کار بدی نیست که مخالفت کنم. لابد احساسی شده است. همیشه هم به شوخی می گفتم: “سعادت می خواهد آقااا، هر کسی را که برای دفاع از حرم نمیبرند”.
ولی دیروز که برگه ویزا را دیدم، دلم ریخت. خودش که دیروز خیلی خوشحال بود. همش می پرسید: ناراحتی؟ می گفتم نه.
ولی واقعا نمی دانستم ناراحتم یا خوشحال. اصلا نمیدانستم باید مثل خودش خوشحال باشم یا ناراحت؟
“نه” به زبانم نیامده بود
با اینکه خیلی به شوهرم وابسته هستم و این وابستگی از همان روزهای اول عقد که حدود ده سال میگذرد، برایم اتفاق افتاد و برای همهی اعضای خانواده هم این حد از وابستگیام عجیب بود اما یک بار نشده است بگویم نرو. باخودم می گویم من به او بگویم نرو، خانوم دیگری هم بگوید نرو، آنوقت چه کسی باید برود؟ مگر کسانی که می روند و رفتند، خانوم بچههاشان دل نداشتند و ندارند؟ با این که چند ماهی هم هست که شغل همسرم به ثبات رسیده است و در جایی بطور ثابت مشغول شده است و تازه زندگیمان به یک روال آرامی رسیده است. حالا با رفتنش، بعد از آرامشی که بعد از سال ها نصیب مان شده، باز هم نتوانستم بگویم بگذار کمی بگذرد.
الان هم که رفتنش به سوریه قطعی شده ، مخالف نیستم. ولی وقتی نگاهش می کنم، دلم یکطوری میشود، تپش قلب میگیرم، ضعف میکنم. دلم بد می گیرد. دیگر به کارهایش، حرف هایش و نگاهش توجه بیشتری می کنم. خودش هم تغییر کرده است، خیلی مراقب حرفها و رفتارهایش هست، خیلی مهربانتر یا بادلتنگی بیشتر رفتار میکند. مدام تا اتفاقی میافتد میگوید دیگر رفتنی هستم. بعد هم خودش میخندد و سعی میکند ما را هم بخنداند.
دخترم هنوز نمیداند که پدرش باید برود
دخترم هنوز نمیداند که پدرش باید برود. اگر باخبر بشود، ممکن است خبر رفتن همسرم پخش بشود. فعلا نمیخواهیم کسی بداند. وقتهایی هم که شاهد علاقهمندیها و زمزمههای رفتن پدرش بود، سوال خاصی نمیپرسید، حرف خاصی نمیزد. فقط وقتی پای مستندهای شبکه افق مینشستیم و بچههای شهدای مداقع حرم را میدید، یکسری سوال میپرسید. مثلا یک قسمتی از ملازمان حرم، فرزند یکی از شهدا پیراهن پدرش را بغل کرده بود و خوابیده بود. برایش جالب بود. تحلیل کرده بود و میگفت: چون دلش برای بابایش تنگ شده، کنار پیراهن پدرش خوابیده است.
مدافعان حرم، عاشقترند!
با خودم می گویم کسی که می رود تا از حرم حضرت زینب دفاع کند، کشورش و خانوادهاش خیلی برایش مهم است. خانوادهاش را خیلی دوست دارد که برای دفاع میرود. که نکند یکروزی در کشورش به ناموسش آسیب برسانند. فکر می کنم مدافعان حرم و حریم حضرت زینب، عاشق خدا هستند. آنقدر به خدا ایمان دارند که همه چیز دنیا را رها می کنند و می روند. کمتر کسانی هستند که بخواهند این کار را بکنند.
صبر زینبیداشتن زیباست
چند وقتی است که دائما به خدا می گویم خدایا زندگیام، شوهرم، فرزندم را به خودت می سپارم. در این چند وقت اتفاق های عجیبی دارد برایم میافتد، خود به خود صبوریام بیشتر شده است، با خودم می گویم خدا بیشتر از هرکسی صلاح بندهاش را می داند. من هم که زندگیام را سپردم به خودش، حتما هرچه که صلاحم است را رقم می زند و این موضوع خیلی آرامم می کند. اتفاقی که میگویم برایم افتاده است و عجیب است این است که مدتیست که آرامش عجیبی دارم. مثلا شوهرم کار مشخصی نداشت، خرج و مخارج سخت بود. خودش خیلی در فشار بود. تحریک عصبیاش زیاد بود. اما آنقدر بهش امیدواری دادم که همین که داری روی ماشین کار میکنی، یعنی سالمی. خیلیها نعمت سلامتی را ندارند، پس باید خدا را شکر کنیم. میگفتم کار داشته باشی و سلامت نباشی که فایدهای ندارد. مدتی بود که با هم به این نتیجه رسیده بودیم که هر چه داریم شکر کنیم. تا اینکه خداراشکر، مشکل کارش حل شد. می خواهم بگویم هر دو آرامش خاصی داریم. به صبر قشنگی رسیدهایم. تازه حس میکنم صبر زینبیداشتن چقدر زیباست. خدا خودش به همهی ما صبر زینبی عنایت کند.
طعنه و زخم زبان شنیدن سخت است
من نتوانستم آنطور که باید دفاع مقدس را درک کنم ولی حس می کنم آنوقتها تعلقات دنیایی کمتر بوده است. الان ولی شرایط طوری شده است که کمتر کسانی می توانند جنگ و دفاع از کشور و اعتقادات را درک کنند و بخاطر همین خیلی مورد طعنه و زخم زبان دیگران قرار می گیرند و همین شرایط را سختتر می ند. مثلا خودم در جمعی حضور داشتم که بحث جنگیدن در سوریه شده بود. خانوم یکی از رفقا گفت به نظر من کسی که به سوریه میرود، هیچ ارزشی برای زن و فرزندش قائل نیست. زن و فرزندش برایش هیچ اهمیتی ندارند. درحالی که نظر من کاملا برعکس است. یا اینکه میگویند میروند تا به نان و نوایی برسند، خیلی برایم ناراحتکننده است. چون اصلا این خبرها نیست. من که همه چیز را سپردم به خودش، پس خودش هم هوای مان را دارد، همانطور که تا حالا هوای مان را داشته.
پاداش اخروی این راه برایم مهم است. نمی خواهم به اجر دنیویاش فکر کنم چون اجر دنیویاش هرچیزی که باشد ارزش این را ندارد که عزیزترین و تزدیک ترین فرد زندگیات را بفرستی برود. دوربودن و خداینکرده ازدستدادن عزیزترین فرد زندگی، به رسیدن به هیچ نان و نوایی نمیارزد. اجر معنوی و اخرویاش مهم است که برایت میماند.
عاشق حضرت زینب است
اینکه بگویم اصلا نگران آینده خودم و باران؛ دخترم نمی شوم دروغ است. نگرانیاش یک لحظه به ذهنم میآید. ولی خیلی سریع با خودم می گویم تا وقتی که خدا بالای سرم است، چه نگرانیای خواهم داشت؟ به خودش سپردم!
اگر بخواهم یک خصوصیت منحصربهفرد اخلاقی همسرم را بگویم که فکر میکنم وجود آن خصیصه باعث شده است که اینطور عاشق حضرت زینب و دفاع از حرمش بشود، صبوری و بخشندگیاش است. پس باید من و دخترم هم مثل خودش بشویم.
همراه همسران شهدا گریه می کردم
مستندهای شبکه افق را همیشه میدیدم. همیشه هم همراه حرف و بغضهاشان گریه می کردم. راستش را بخواهید ازبس شوهرم در خانه می گفت که باید برای دفاع از حرم برود، از بس شاهد بغضش می شدم، یکوقت هایی خودم را جای همسران شهدا می دیدم. یک جورهایی حرف هاشان را خوب می فهمیدم. مخصوصا آنهایی که بچه داشتند. واقعا سخت است آدم عزیزش را بفرستد جایی که برگشتنش اصلا معلوم نیست ولی اگر برای خدا باشد، آسان می شود. این حرف را به عینه درک کردم.
/انتهای متن/