آتش بدون دود، نگاهی به اسطوره های ترکمن
آتش بدون دود، رمان بلندیست از نادر ابراهیمی، حاصل 30 سال زحمت این نویسنده ی توانا در هفت جلد که در آن پس از اشاره به زیباییهای ترکمنصحرا به شیوهای داستانی- تاریخی مبارزات انقلابی معاصر بیان شده است.
فاطمه قاسم آبادی/
آتش بدون دود، رمان بلندی از آثار نادر ابراهیمی است که در هفت جلد منتشر شده است.
در این کتاب نویسنده پس از اشاره به زیباییهای ترکمنصحرا در سه جلد اول، در چهار جلد بعد به شیوهای داستانی- تاریخی به بیان مبارزات انقلابی معاصر پرداخته است.
قهرمانان
قهرمان رمان در جلد اول گالان اوجا نام دارد که یک قهرمان اسطورهای ترکمن به شمار میرود. در جلد دوم نویسنده با گذاری کوتاه بر اتفاقات صحرا شرایط را برای معرفی قهرمانان داستان، دکتر آلنی آقاویلر و همسر وفادارش دکتر مارال آقاویلر فراهم میکند.
آلنی نوه گالان اوجاست و یک شخصیت واقعی به شمار میرود. او یک انقلابی تحصیلکرده است که برای اعتلای نام وطن و رهایی آن از ظلم از هیچ کوششی فرو گذار نمیکند. موضوع اصلی بقیه رمان زندگی و فعالیتهای سیاسی این زوج است.
سی سال زحمت
نادر ابراهیمی برای ساخته و پرداخته کردن آتش بدون دود بیش از سی سال – یعنی نیمی از عمرش- را صرف کرده است . نادر ابراهیمی که به زیبایی هر چه تمام تر روی این کتاب زحمت کشیده و کار کرده، به حق با نوشتن چنین اثر ارزشمندی اوج توانمندی خود را در داستان نمایانده است.
سریالی نیز با همین نام و توسط خود نادر ابراهیمی در سال های قبل از انقلاب ساخته شده است که هر چند به هیچ وجه قابل مقایسه با کتاب نیست ولی در هر حال جزو تلاش هایی است که برای زنده کردن شخصیت های کتاب صورت گرفته است.
جلدها و فصل ها
جلد اول: گالان و سولماز
جلد دوم: درخت مقدس
جلد سوم: اتحاد بزرگ
جلد چهارم: واقعیتهای پرخون
جلد پنجم: حرکت از نو
جلد ششم: تو هرگز از حرکت باز نخواهی ایستاد
جلد هفتم: هر سرانجام سرآغازیست
جلد اول: گالان و سولماز
دو قبیله بزرگ صحرای ترکمن، یموت و گوکلان نام دارند. گالان اوجا پسر یازی اوجا کدخدای روستای ایری بوغوز (اگری بوغاز) یگانه پهلوان صحراست و خاک آفتابسوخته این صحرا تاکنون پهلوانی چون او به خود ندیده است.
سولماز اوچی هم یگانه دختر زیباروی صحراست و خاک برهنه این صحرا خوبرویی چون او را به یاد ندارد. گالان از قبیله یموت است و سولماز از قبیله گوکلان.
روزی دوستی، برادری و یا هر شیر پاک خورده ی دیگری از خوبیهای سولماز برای گالان میگوید و آنگاه بزرگترین عشق صحرا شکل میگیرد. پس از آن گالان اوجا سولماز را در هنگام آوردن آب از چشمه میبیند و سولماز در گفتگوی با گالان اوجا به او قول میدهد که اگر بتواند او را از چادرشان بردارد همسر او میشود.
یموت و گوکلان به سبب جنگهای خونین -که اکنون هم گالان و برادران سولماز سردمداران چنین جنگی هستند- قسم خوردهاند که نه یموت از گوکلان دختر بستاند نه گوکلان از یموت.
گالان اما عاشق است و رسم نمایشی صحرا – ربودن دختر از خانه پدرش- را به شیوهای واقعی و مرگ طلبانه برپا میکند. شبهنگام که سولماز به همراه پدر و برادران شیردلش در چادر شام میخورند، گالان با اسبش وارد چادر میشود، سولماز را در بر میگیرد و به حالتی قهرمانانه به یموت بازمیگردد.
پدر سولماز (بیوک اوچی کدخدای گمیشان) در اوج خشم آینده را نیک و روشن میبیند: شاید سولماز باعث وحدت صحرا شود…
جلد دوم: درخت مقدس
چند سالی از ماجرای گالان و سولماز میگذرد. افسانهای به افسانههای صحرا افزوده شده است و زندگی ادامه دارد.
آق اویلر فرزند ارشد گالان که در اثر حضور در صحنه ی مرگ پدر قدرت تکلمش را موقتاً از دست داده بود، مراحل یادگیری تکلم را همچون کودکان از سر گرفته است و حالا که در میانسالی به سر میبرد از دختر بویانمیش (دوست نزدیک و مشاور اصلی گالان اوجا) یعنی مَلّانبانو سه پسر و یک دختر دارد و خود در مقام کدخدایی اینچهبرون قرار دارد.
سه پسر به ترتیب پالاز، آلنی و آت میش نام دارند و نام تک دختر آقاویلر ساچلی است. دیگر فرزند گالان یعنی آقشامگلن که فردی صلحطلب است، خود را به سوی دیگر صحرا رسانده و در نزد گوکلانها محبوبیت یافته است.
آقاویلر در جوانی راه پدر را در جنگ با گوکلانها در پیش گرفت اما گذر روزگار او را از ادامه جنگ منصرف کرد. پس مرد شجاع قبیله یموت در چادر سفید خود باقی ماند و سعی کرد اینچهبرون را هرچه بهتر رهبری کند.
در اینچه برون درخت بزرگی بود که سالیان سال زائران را از سراسر صحرا به اینچه برون میکشاند. روزگار میگذشت که ناگهان درد و بیماری و مرض اینچهبرون را فرا گرفت.
بچهها به دوسالگی نرسیده میمردند. مردم به سراغ کدخدای شان رفتند اما از دستان آقاویلر کاری برای نجات جان مردم بر نمیآمد. اوضاع وخیم و وخیم تر میشد و تنها جایی که مردم برای دعا و چاره سازی پیدا میکردند، درخت مقدس بود؛ دخیل میبستند و دعا میکردند. مرض اما بود که بود.
و ناگهان آق اویلر روزی تصمیم بزرگی گرفت. آلنی را گفت از صحرا صدا زدند. وقتی که آمد رو به او کرد و گفت: «همین حالا، وسایلت را جمع میکنی و به شهر میروی و تا یک طبیب خوب و حاذق نشدهای بازنمیگردی. میخواهم روزی آمدنت را ببینم که یک گاری پر از دارو با خود آورده باشی و مردم ده را شفا دهی…»
/انتهای متن/