داستان/ عشق لعنتی چه شکلیه؟
لیلا صادق محمدی[1] شهریور شاعر مجموعه شعر “راز سبز زندگی” و نویسنده کتابهای “گرک ناقلا” و “سنجاب باهوش”، “عاقبت شکمو”، “قول مردونه”، “زیباترین جشن تکلیف” در زمینه کودک و نوجوان است و همکار نشریاتی چون کیهان بچه ها، پوپک، …
لیلا صادق محمدی/
مادر آخرین جرعهی چای را سرکشید وگفت:«چه اشکالی داره مادر؟ خدا کنه، اون طوری که تو تعریف کردی و ما دیدیم، فرشاد آدم حسابی از آب درآد و مریم سفید بخت بشه! اون طفلی که تا حالاش از زندگی خیری ندیده!»
داغ شدم و آتش گرفتم. نمیدانم مادر چطور میتواند خوشبختی مریم را به من، تک دخترش، تنها فرزندش، ترجیح دهد؟ چطور میتواند این حرفها را به من بزند؟ لبهایم را بهم فشار دادم و سعی کردم خود را بیتفاوت نشان دهم. فنجان خالی را که به سمتم گرفته بود، از دستش گرفتم وتوی سینی چای گذاشتم.
لبخند تلخی زدم وسینی به دست، کنارش روی مبل نشستم؛ با لبخند گفتم:«من که از خدامه مریم خوشبخت بشه، ولی اصلاً حرفم این نیست!».
مادر دستی به موهای خرمایی و بلندش کشید و گفت:«عزیزم، چرا راحت حرف دلت رو نمیزنی؟ از چی اینقدر دلخوری؟»
احساس کردم صورتم، داغتر شد و گُل انداخت. آب دهانم را بزور قورت دادم و گفتم:«میگم؛
گیریم دکتر از مریم خواستگاری کرده، مریم نباید قبول میکرد؟»
مادر چشمهای درشت و مشکیش را براق کرد و با صدای ملایمی پرسید:«چرا باید مریم همچین کاری بکنه؟! مگه تو نبودی که میگفتی؛ آقای دکتر جوونه، با وقاره، نجیبه، با سواده، فهمیدس، همۀ دخترای دانشگاه خودشون رو میکشن تا جواب سلامشون رو بده و یه نگاهی بهشون بکنه! مگه مریم مغز خر خورده که توی این هاگیر و واگیر که قحطیه شوهره، به همچین جوونی نه بگه؟! اونم توی این وضع که مادرش مثل یه تیکه گوشت افتاده رو تخت و تو کُماس!».
تخم چشمهایم سوخت و دودو زد. من که میدانستم مادر از خیلی وقت پیش دست دلم را خوانده و از همه چیز خبر دارد اما هیچ سر در نمیآوردم چرا طوری وانمود میکند که انگار از چیزی خبرندارد!؟ نگاهم را به گلهای میخک رومیزی دوختم و گفتم:«یعنی…شما… نمی…نمی دونید…که فرشاد…یعنی چیزه… آقای دکتر، چقدر به من علاقه داره؟!»
لبخند کمرنگی روی لبهای باریک مادر نشست؛ با لحن کشدار و آرامی گفت:« دکتر به تو علاقه داره یا تو به اون؟!»
سرم را پایین انداختم. قطرههای درشت عرق روی پیشانیم نشست؛ مادر بیآنکه منتظر جوابم باشد با لحن محکمی گفت:«آخه عزیز من! چرا حرف توی کلت نمیره؟ اگه فرشاد دوست داشت، توی این دو سه سال پا پیش میذاشت؛ میومد خواستگاریت.»
بعد سینی چای را که توی دستهایم میلرزید از دستم گرفت و از جایش بلند شد. چند لحظه سکوت کردم و به گلهای قرمزِ مبلی که مادر رویش نشسته بود، خیره شدم و گفتم:«آخه…آخه، میدونید که دکتر خیلی خجالتیه!»
مادر توی صورتم خم شد و توی گوشم با لحن ملایمی گفت:«بیدار شو دختر، بیدار شو!»
بعد سینی به دست به سمت آشپزخانه رفت و ادامه داد:«اصلاً همین که تو میگی. گیریم خیلی خجالتیه. رو در رو نه، تلفنی! تلفنی نه، یاداشتی، نامهای، چیزی! اصلاً چرا خودش؟ به مادرش میگفت بیاد خواستگاری! اصلاً اگر خجالتیه چطور از مریم خواستگاری کرده!؟»
اشک توی چشمهایم حلقه زد، زود پلکهایم را روی هم محکم فشار دادم تا جاری نشود. با صدای گرفتهای گفتم:«شاید میترسیده ازم خواستگاری کنه! شاید فکرمیکرده بهش جواب رد بدم و ارتباطم رو باهاش قطع کنم! شایدم…»
مادر توی حرفم پرید و گفت:«شاید هم تو اشتباه میکنی و ازاین خبرا نبوده! کسی که تا این حد عاشق آدم باشه بیست روزه از عشقش دل نمیکنه و بره خواستگاری کسی که تصادفاً چند بار بیشتر ندیدتش و خوب نمیشناستش، بعد خیلی زود عقد و عروسی راه بندازه.»
با صدای ضعیف و بغض آلودی گفتم: «میخواید بگید…!»
مادر اجازه نداد حرفم را تمام کنم:«میخوام بگم حرفهای محبت آمیز فرشاد رو به حساب عشق نذار، اگه یه جاهایی کمکت کرده، پای درد و دلات نشسته، باهات صمیمی رفتار کرده، به حساب علاقه نذار،اون که فقط استادت نیست؛ فراموش نکن دکترت هم بوده، قبل از اینکه استادت باشه روان پزشکت بوده. نکنه یادت رفته سه سال پیش چه حال و روزی داشتی؟!»
گوشهایم تیر کشید دیگر چیزی نمیشنیدم؛ تنها حرکت لبهای مادر که مرتباً باز و بسته میشد، میدیدم. تمام خاطرات تلخی را که توی این سه سال با زحمت سعی کرده بودم فراموش کنم؛ در چهرهی شکسته مادر، جان گرفتند و از مقابل دیدگانم گذشتند. گلویم سخت فشرده شد. تمام تنم یخ کرد و انگشتان باریک و استخوانیم به لرزه افتاد. دقیق حسابش کنی، کابوس عمرم شش ماه بیشتر طول نکشید اما انگار تا آخر عمر نمیخواهد دست از سرم بردارد. تاوان سنگینیست برای یک انتخاب نادرست وبچگانه. اگرفرشاد نبود، فقط خدا میداند که سر از کجا در میآوردم.
مادر درِ قابلمه را برداشت، کمی از خورشت را چشید و ادامه داد:«خوبه آدم، تو بدترین شرایط هم لااقل با خودش رو راست باشه! اگه واقعاً اینطور که میگی دوستت داشته، چطور توی این چند روز که درگیر قلب بابات بودیم، یه تماس نگرفت حالت رو بپرسه؟!»
زود جواب دادم: «اون بنده خدا از کجا میدونست که…»
مادر زودتر کلام را از زبانم قاپید: « دِ همین! حرف منم اینه که چطور توی این بیست روز که نرفتی دانشگاه به این بهونه باهات تماس نگرفت، نپرسید زندهای؟ زبانم لال مردی؟ اصلاً چرا این همه مدت دانشگاه نرفتی؟ گیرم که اون نمیدونست. مهناز و مریم و نسرین که میدونستن، مگه اینکه نگفته باشن پدرت عمل پیوند قلب داشته! این هم بعیده چون کافیه نسرین یه چیزی رو بدونه یه ملت با خبر میشن!»
مادر تا این را گفت؛ جواب دادم:«مریم که نون و نمک این خونه رو خورده توی این مدت تماسی با ما گرفت؟ سه ماهه مادرش توی بیمارستان، توی کماس. رفتن ما و نرفتنمون فرقی برای مادرش نداشت ولی چند دفه رفتیم عیادتش؟ چند بار مریم رو آوردیم خونهی خودمون تا تنها نباشه؟ مثل پروانه دورش چرخیدیم تا کم و کسری نداشته باشه. توی این مدت اون برای ما چیکار کرد!؟ فقط دو هفته پیش یه توک پا اومد عیادت بابا. همین که دید درگیر پیوند قلبیم و دنبال قلب برای پیوند میگردیم به جای همدلی، رفت و پشت سرشم نگاه نکرد! عوضش نامزدم رو ازم دزدید.»
صدای قهقهه مادر توی اتاق پیچید، خنده کنان گفت:«همچین میگه نامزدم هرکی ندونه فکر میکنه چندساله عقد کرده شی! مریم اینطوری نیست، خانومه، با وقاره اگه میخواست تا حالا ازدواج کنه، چندسال پیش کرده بود.»
لبخندی زدم و گفتم: «شما راست میگین، پس چرا توی این مدت یه سر به ما نزد؟ چرا چیزی از قضیۀ خواستگاری به ما نگفت؟ حتی یه تماس نگرفت حال بابا رو بپرسه؟ چند دفعه بهش زنگ زدیم جوابمونو نداد؟ این شمایید که دارین اشتباه میکنین. حالا هم از خجالتش کارت عروسیش رو با پست برامون فرستاده.»
مادر درِ قابلمه را گذاشت، خم شد روی اُپن آشپزخانه و گفت: «نکنه خدایی نکرده اتفاقی برای مادر مریم افتاده؟ این چند روز ذهنم درگیر پدرت بود، نشد سری بهشون بزنم.»
بعد گوشی تلفن را برداشت و مشغول شماره گرفتن شد. دندانهایم را بهم ساییدم و با لحن ملایمی گفتم:«مادر جون مریم باید میاومد دیدنمون نه اینکه ما بریم.»
اما مادر بیاعتنا به حرفهای من کار خودش را میکرد و همینطور شماره میگرفت. نگاهم ناخواسته به کارت عروسی افتاد، مریم محمدی و فرشاد ملکوتی…ملکوتی…ملک…هرچند با کاری که با من کرد از صد تا شیطان هم آنطرفتر بود. درست است که از مریم دلخور بودم، هرچه باشد دوستان صمیمی بودیم؛ درست مثل دو خواهر. طبیعی بود از او توقع داشتم به خاطر من به فرشاد “نه” بگوید؛ اما بیشتر از دست فرشاد رنجیدم که مریم را به من ترجیح داده بود؛ با محبتهایش مرا به خود وابسته کرده بود و حالا کنار کشیده بود. احساس کردم دیگر دوستش ندارم. تمام عشق دو سالهام به تنفر ابدی تبدیل شده بود اما نمیدانم چرا نمیخواستم باور کنم که فرشاد با میل و رغبت قلبی طالب عشق مریم شده بود. او به جز چند بار، از دور، بیآنکه حرفی رد و بدل شود، مریم را ندیده بود. هر چه خاطرات سه نفریمان را مرور میکردم؛ بیشتر مطمئن میشدم که یک جای کار میلنگد.
– اَه، اینم که همش در دسترس نیست! دلم شور میزنه. تلفن خونشونم که کسی جواب نمیده، نکنه خدایی نکرده مادر مریم چیزیش شده باشه؟
با کنایه گفتم:«نه. نمیخواد دلتون شور بزنه. حتما الآن عروس خانم با آقا داماد رفتن بیرون خرید عروسی. اگر مادرش چیزیش بود که عروسی نمیگرفتن.»
مادر گوشی را روی تلفن گذاشت و گفت:«خدا کنه همینطور که میگی باشه!»
مادر چند قدم توی اتاق زد و مستقیم رفت پشت پنجره. نمیدانم از پشت شیشۀ دودی، میان آن همه رفت و آمد ماشینهای پر سر و صدا، دنبال چه میگشت؟ چیزی مثل برق از ذهنم گذشت. با خودم گفتم:«اینطوری نمیشه، باید برم و مستقیم توی چشمهای مریم نگاه کنم و بپرسم توی این چند روز، بین شون چه اتفاقی افتاده که من بیخبرم!»
دلم آرام و قرار نداشت. باید میفهمیدم مریم عشقم را چطور دزدیده. بدون آنکه مادر متوجه شود آماده شدم و از خانه بیرون زدم.
نمیدانم چطور خودم را به خانهی مریم رساندم! به خودم که آمدم، جلوی درشان ایستاده بودم. دستم را روی زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا مریم در را باز کرد محکم توی گوشش زدم. صدای سیلی توی پلهها پیچید. جای انگشتانم روی صورت لاغر و رنگ پریدهاش ماند. دستش را جای سیلی گذاشت و باصدای گرفتهای گفت:«سلام! چرا نمیای تو؟ خیلی حرفا دارم که برات بگم!»
خون جلوی چشمهایم را گرفته بود. بغضم ترکید و با گریه گفتم:«تو…تو…تو جای خواهر من بودی، بیمعرفت! نون و نمک هم رو خوردیم. لااقل خودت بهم میگفتی! نه اینکه … چطورتونستی این کاروبا من بکنی؟»
بقیۀ حرفهایم در هق هق گریههایم گم شد. چشمهای سرخ و پف کردهاش، زیر موهای فر و مشکیش گم شد. انگار از قبل خودش را برای همه چیز آماده کرده بود. آرام به نظر میرسید. اشکهایم را با آستین مانتوام پاک کردم و دماغم را بالا کشیدم و گفتم:«آخه کی؟ چطوری؟ چه جوری دلت اومد؟ چرا بهم زودتر نگفتی؟ شاید اولش برام سخت بود اما بالاخره یه جوری باهاش کنار میاومدم. آخرش که چی؟ بالاخره که میفهمیدم.»
اشک توی چشمهایش حلقه زد:«آخه توی اون شرایط چطور میتونستم بهت بگم؟ بیا تو تا برات همه چیز رو توضیح بدم.»
دستش را دراز کرد به سمتم. محکم دستش را پس زدم و گفتم:«به من دست نزن. دیگه نمیخوام یک لحظه چشمم به چشمات بیوفته. منو بگو که تو رو مثل خواهرم میدونستم.هیچ وقت حلالت نمیکنم. هیچ وقت.»
به در تکیه داد. صدای شکستن چیزی در درونش، دلم را خنک کرد. قند توی دلم آب شد. به سمت خانه راه افتادم. چند بار صدایم زد. به پشت سرم نگاه نکردم. فریاد زد:«من فقط میخواستم کمکتون کنم. نمیدونستم ناراحت میشی. کار بدی نکردم.»
چنان در خانه را محکم بست که تمام تنم لرزید. ازکوچه در نیامده بودم که، مهسا، فریبا و چند تا از دوستان و همکلاسیهایم را دیدم. بعد از حال و احوال و دیده بوسی، مهسا با چشمهای از حدقه در آمده مرا کناری کشید و گفت:«تو اینجا چکار میکنی؟ رفته بودی پیش مریم؟ ماجرا رو از کجا فهمیدی؟»
جز این چند کلمه چیز دیگری را نشنیده بودم. بقیه به خاطر من ایستادند و مشغول صحبت شدند. اما من سر تا پا چشم شده بودم و زل زده بودم به یک غریبه. بیآنکه نگاهم را از او بردارم پرسیدم:«مهسا؛ اون کیه؟ تا حالا ندیدمش!»
مهسا با لحن کشداری گفت:«مگه من با تو حرف نمیزدم؟ حواست کجاست؟ کی رو میگی؟»
با ایما و اشاره دختر جوان و زیبایی که یک تاج گل سفید را در دست داشت، نشان دادم و گفتم:«از هم کلاسیهای مریمه؟»
مهسا ریز خندید و جواب داد:«واااا! سربه سرم میذاری؟ تو نمیدونی اون کیه؟ من که باورم نمیشه، یعنی تاحالا ندیدیش؟ دخترعمه دکتره دیگه. نامزد دکتر فرشاد.»
داشتم پس میافتادم. با ناباوری گفتم:«نه!»
– آره دیگه، مریم محمدی. باورت میشه وکیل پایه یک دادگستریه!؟ درست هم اسم مریم خودمونه. فامیلیشم محمدیه. چطور ندیدیش؟ چند بار دانشگاه به دیدن دکتر اومده بود.»
خاطراتی مبهم از او در ذهنم نقش بست. مهسا راست میگفت. حتی یک بار هم توی کلاس، کنار دست خودم نشست تا کلاس تمام شود. اما فقط همان یکی دوبار دیده بودمش. درست یک سال پیش. چطور نفهمیده بودم. مادر راست میگفت آنقدر در رویاهایم غرق شده بودم که جز خودم و فرشاد کسی را نمیدیدم. خدای من! یعنی باز اشتباه کرده بودم؟ عشقم کاملاً یک طرفه بوده؟! سرم را در میان دستهایم گرفتم. به یاد کارت عروسی و سیلی که به مریم زدم افتادم.
مهسا همینطور یک ریز حرف میزد:«چهار ساله عقد کردن، چون انگلیس درس میخوند تا حالا ازدواج شون طول کشیده. اونو ولش. تو از کجا فهمیدی مادرمریم فوت شده؟ مریم کلی سفارشتو به بچهها کرده بود که فعلاً چیزی بهت نگن. گفته بود حال پدرت خوب نیست و …»
پاهایم سست شد.«چی گفتی؟ مامان مریم چی شده؟ چی رو نباید میفهمیدم؟»
مهسا دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:«پس هنوز از چیزی خبر نداری؟ تو رو خدا به مریم چیزی نگیا؟ بفهمه بهت گفتم؛ قبرمو زنده زنده میکنه!»
گیج شدم. دست و پایم میلرزید، داد زدم:«دِ…بگو دیگه، جون به سرم کردی!»
– همین که مادرش مرگ مغزی شد و قلبش رو هدیه داده برای پیوند قلب بابات،هیچ کس از قضیۀ قلب خبر نداره، من هم خیلی تصادفی، توی بیمارستان متوجه شدم. مریم قسمم داده بود به احدی نگم…
سرم گیج رفت و چشمانم تیره و تار شد. وقتی به خودم آمدم، توی درمانگاه بودم.
مهسا و برو بچههای همکلاسی دورم را گرفته بودند. مهسا گفت:«خدا مرگم بده نباید چیزی بهت میگفتم، حالا حالت خوبه؟ به مریم نگی که…»
آرام پرسیدم:« مهسا! تو میدونی عشق لعنتی چه شکلیه؟»
همۀ بچهها به هم نگاه کردند. مهسا با چشمهای گرد شده و دهان نیمه باز به چشمهایم خیره شد.
[1] لیلا صادق محمدی شهریور شاعر و نویسنده در سال 1357 در همدان به دنیا آمد و از نوجوانی نوشتن را آغاز کرد.
کتاب “راز سبز زندگی” مجموعه شعر بزرگسال در قالب های دوبیتی، شعر نو و غزل از صادق محمدی چاپ شده است.
در زمینه کودک و نوجوان هم کتابهای “گرک ناقلا” و “سنجاب باهوش”، “عاقبت شکمو”، “قول مردونه”، “زیباترین جشن تکلیف” از این بانو به چاپ رسیده است.
محمدی از سال 1389 با نشریاتی چون کیهان بچهها، پوپک، سلام بچهها، جدید، باران، همشاگردی سلام، شاپره، دوست، نغمه کودکانه، امیدان، پویندگان، میثاق با کوثر، نورالهدی، امان، ماه مهربان و … همکاری می کند.
/انتهای متن/