از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
زمستان بهانه ایست که از دور بنشینی تماشا کنی و برای گرمی دلها، شعر بگویی و شعر بگویی و شعر زمستان آمده است و تو میهمان شعر گرم مجتبی حیدری هستی.
وقتیکه پاییز الوان هزار رنگ، دانه رنگهایش را از روی درختان و کوهها و دشتها جمع میکند و زمین سیمین فام و روشن میشود، یعنی زمستان آمده است، پشت پنجره مینشینی آرام با یک لیوان چای گرم و گذر روزهای سرد نقرهای را تماشا میکنی. این سپیدی یکپارچه و این سرمای جانسوز در دلش یک دنیا خبر از نسیمها نوازشگر بهاری و سبزی زمردین بهاران دارد.
زمستان آمده با یک دنیا حرفهای نگفته که باید آنها از زبان دانه دانه برفهایش بشنوی. زمستان بهانه ایست که از دور بنشینی تماشا کنی برای گرمای دلتان، شعر بگویی و شعر بگویی و شعر
زمستان آمده است و تو میهمان شعر گرم مجتبی حیدری هستی.
دیدی که چه بیرنگ و ریا بود زمستان؟
مظلومترین فصل خدا بود زمستان
دیدیم فقط سردی او را و ندیدیم
از هر چه دو رنگی است رها بود زمستان
بود هر چه، فقط بود سپیدی و سپیدی
اسمی که به او بود سزا، بود زمستان
گرمای هر آغوش تب عشق دم گرم
یکبار نگفتند چرا بود زمستان
بیمعرفتی بود که هر بار زما دید
با این همه باز اهل وفا بود زمستان
غرق گل و بلبل شد اگر فصل بهاران
بوی گل یخ هم به هوا بود زمستان
با برف بپوشاند تن لخت درختان
لبریز و پر از شرم حیا بود زمستان
در فصل خودش، شهر خودش، بود غریبه.
مظلومترین فصل خدا بود زمستان…
/انتهای متن/