دومادر، یک ترانه -1
این دفعه داستان عمه گوهر واقعی واقعیه. چون خودم براش گفتم. این دفعه عمه برخلاف دفعه های دیگه فقط گوش کرد، هیچی نگفت و اگرگفت فقط با اشکهایش بود
سرویس ما وزندگی به دخت/
یکی بود، یکی نبود. این داستان نیست، واقعیت است. یک روزی که هنوز دیو سیاه شب پرست تو مملکت ما می چرخید. جوان هایی که خواب را بر خود حروم کرده بودند، دور هم جمع شدند تا نور را هدیه بدهند به مردمشان. از میان جوان ها یک مادری بود اسمش «طیبه» چند بار می خواست بچه دار بشود اما نمی شد. بچه نیومده، سقط می شد تا اینکه مادرش او را چند ماه تو خونه نگه داشت. نگذاشت دست به سیاه وسفید یزند تا بچه ای به دنیا آمد اسمش را گذاشت «مهدی». همون وقت که هنوز تو رختخواب بود ساواک ریخت تو خونه اش به هوای گرفتن شوهرش. کلی با مأمورها یکی بدو کرد، چند ماه بعد هم رفت دنبال زندگی مخفی . مهدی دو ساله بود که پدر و مادرش را کشتند و گفتند آن ها در هنگام فرار کشته شدند.
مهدی اول تو پرورشگاه زندان بود وکسی ازش خبر نداشت تا اینکه بعد از انقلاب عموش بعد کلی گشتن پیدایش کرد تو ی یک پرورشگاه از روی لباس شناختنش که دو سال پیش مادربزرگش بهش هدیه داده بود. مادربزرگ آوردش خونه و مثل پسر خودش بزرگش کرد. سی سالش بود که با او حرف زدم. شده بود دندانپزشک، از مادرش چیزی به یاد نداشت، اما مادربزرگش را می پرستید. هنوز هم می پرسته! می داند مادربزرگ با آن که چند فرزند و چندین نوه ونتیجه دارد، اما هنوز یک پای ثابت دعاهایش مهدی است. هنوز هم بر سر مزار پدر ومادرش می رود.
++++
یکی بود، یکی نبود. یک دختری بود زیبا سیرت وزیبا صورت، اسمش فاطمه، لیسانس داشت. آن موقع که حتی دیپلم گرفتن شاهکار بود. آقای مهندس آمد خواستگاری، قبول کرد. مگر چند تا مهندس داشتیم تو تهران. چند سال بعد ازدواج هم بچه دار شدند، اسمش را گذاشتند «محسن». محسن دو ساله بود خونه آتش گرفت. یعنی آشپزخونه آتش گرفت. مادر رفت آتش را خاموش کند، خودش سوخت. بابای محسن را صدا کرد. از طبقات خونه که آسانسورش خراب بود، آمدند پایین و رفتند بیمارستان. دکتر بیمارستان گفت: چرا از پله ها آوردیش؟
– آسانسور خراب بود.
– چرا اورژانس خبر نکردی؟
– خودم زودتر رسوندم.
– خیلی دیر شده خیلی…
سوختگی صورت خوب شده بود اما حرارت، احشاء داخلی را…
مادر رفت. بابای محسن هم شد مادر، هم بابا. اول خونه ی خاله موند محسن، هفته ای یک بار می رفت پیش بابا. تا پنج سالگی، بعد مدتی پیش مادر پدرش بود و مدتی هم مهد، تا اینکه دوباره پدر ازدواج کرد ومحسن مامان دار شد. همه خوشحال بودند. مامان فاطمه اما… غمی درسینه داشت که بروز نمی داد. اگر آن روز…
محسن را تا 18 سالگی سر قبر مادرش نبردند. یعنی بابایش نبرد. گرچه هر سال روز مرگ فاطمه سر قبرش می رفت و همه را خبر می کرد. نوار قرآن می گذاشت و… می گفت نمی خواهم کسی دست یتیمی روی سر محسن بکشد.
محسن را در سی سالگی دیدم روز نامزدیش بود. دکتر شده بود. خوب تربیت شده اما…
عکسش را با همسر آینده روی طاقچه ی خونه ی مادر فاطمه دیدیم. الان دو ماهی است روی طاقچه است. مادر وپدر فاطمه دو ماهی است چشم انتظارند تا محسن دست زنش را بگیرد وبیاورد پیش آن ها. محسن اما این کار را بلد نیست.
منتظرند تا یادگار دخترشان را در لباس دامادی ببینند. محسن اما بلد نبود، وقتی نامزدکرد. وقتی عقد کرد. وقتی… دست خانمش را بگیرد وبگوید: « این مادربزرگ من است، در تمام دعاهایش من هستم. در تمام نمازهایش من هستم. در تمام آرزوهایش من هستم…»
میدانید چرا دکتر این مملکت بلد نبود، چون به او یاد نداده بودند. خیلی ها هستند که مادری که آن ها را به دنیا آورده و مادری که آن ها را بزرگ کرده، با هم فرق دارد. اما آیا نباید به بچه یاد بدهند که مادری که او را به دنیا آورده، مادربزرگی که تولد او را دیده، پدربزرگی که بزرگ شدنش را شاهد بوده، هم وجود دارند؟آیا نباید به او یاد داد که هر کسی جای خودش را دارد. اگر تو دست خانمت را بگیری و نزد مادربزرگت بروی، دل پیرزنی را شاد کردی وهیچ به معنای آن نیست که مادری که تو را بزرگ کرده بی اعتبار کردی؟ کاش یک نفر این ها را به محسن بگوید! کاش…
عمه خانوم اشک هایش را پاک کرد نه برای آن که من داستان محسن و مهدی را برای او گفته بودم، برای اینکه یادش آمد چند وقت است به مزار مادرش سر نزده است.
باور کنید «محسن ومهدی» واقعیت دارند. من خودم با هر دوتایشان حرف زدم. واقعیت دارد.
/انتهای متن/