خانه خاله شیرین امنترین جای هرمز بود
زمانی که خبر شهادت دو پسرش را آوردند در مراسم ختم شان از مصائب حضرت زینب(س) گفت؛ زمانی که پیکر برادرش را آورند هم همین طور، وقتی خبرشهادت پسر دیگرش را آوردند رو به آسمان کرد:« خدایا! شکرت که این شهید را هم قبول کردی»
زهرا رضوانی/
شهیده فاطمه نیک، پنجم مردادماه سال1300 شمسی در جزیره قشم به دنیا آمد، پدرش مؤذن مسجد بود، کم سن و سال بود که ازدواج کرد و در هرمز مادر هفت شد؛ چهار پسر و سه دختر.
خاله شیرین الگوی همه چیز تمام
هم خانه داری اش الگوی زنان دیگر بود و هم تربیت کردن فرزندانش، در کنار اینها فعالیت مذهبی و انقلابی هم داشت. در جزیره به او می گفتند «خاله شیرین» ولی بعد از شهادت پسرانش به « ام الشهدا» معروف شد.
امن ترین جای هرمز
محمود گلزاری فرزند شهید تعریف می کند:
امن ترین جای هرمز برای مبارزان و روحانیون، منزل ما بود، می آمدند و جلسات شان را برگزار می کردند، مادرم با وجود اینکه هفت فرزند داشت، در همه جلسات، امور مذهبی و تظاهرات ها شرکت می کرد و مشوق جوانان هم بود، همیشه به آنها میگفت: « مواظب باشید، به هر کسی اعتماد نکنید، کارتان ارزش دارد، پس با دقت پیش بروید تا به مشکل برنخورید».
در شهادت پسرانش، خم به ابرو نیاورد
محمود از رفتار متفاوت مادر می گوید:
سیزدهم فروردین سال 61 بود که پیکر محمد و علی، پسران فاطمه را که شهدای «فتح المبین» بودند به هرمز آوردند، مادر خم به ابرو نیاورد، مدام زمزمه می کرد: « إن الله مع الصابرین» در مراسم عزاداری فرزندانش از مصائب حضرت زینب (س) سخن می گفت و به دیگران دلداری می داد. بعد از شهادت دایی موسی (که فرمانده سپاه هرمز بود) و پسر داییها و پسرخاله هم، رفتار و موضع مادر همین بود.
خدایا شکر که این شهید را هم قبول کردی
مدت زیادی از شهادت عزیزان فاطمه نیک، نگذشته بود که «غلام» فرزند دیگرش هم با تشویقهای مادر دوباره راهی جبهه شد و در فاو به شهادت رسید، زمانی که همرزمانش به منزل فاطمه آمدند که خبر شهادت غلام را بدهند، فاطمه بعد از پذیرایی زمانی که دید میهمانان می ترسند که حرفی بزنند گفت: «تشریف آوردهاید به من چه بگویید؟ خودم می دانم غلام شهید شده…»
بعدهم رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! شکرت که این شهید را هم قبول کردی».
مرا زیرپای زائران شهدا دفن کنید
محمود ادامه می دهد: به مادرم خبر دادند که به حج دعوت شدید، بال در آورده بود، لباس احرامش را خودش با دست های پینه بستهاش دوخت و رفت از همه حلالیت طلبید، قبل از حرکت مرا به گوشه ای خلوت برد و گفت: «محمود جان! حرف هایم را به وراثم هم بگو، شاید دیدارمان به قیامت بماند، من از مال دنیا چیزی جمع نکردهام، شما را هم از مال دنیا برحذر می دارم، اگر لیاقت نداشتم که شهید شوم، لااقل مرا مقابل ورودی بهشت زهرا (س) دفن کنید تا کسانی که به زیارت قبور شهدا می آیند از روی قبرم بگذرند و فاتحه ای هم برای من بخوانند».
از برائت از صدام تا برائت از مشرکین
محمود از شهادت مادر می گوید: مادرم در سن 66 سالگی در مراسم برائت از مشرکین حج، که سفارش امام خمینی (ره) بود بر اثر ضربات وحشیانه نیروهای آل سعود به درجهی رفیع شهادت نائل آمد، صورتش را چنان با آب جوش سوزانده بودند که پدرم نمی توانست او را شناسایی کند، مدتی بعد با تعدادی از دوستان به جده رفتیم و بعد از 75 روز از شهادت مادرم او را در یکی از بیمارستان ها شناسایی کردیم و به ایران آوردیم و به طرف بهشت زهرا(س) جزیره هرمز تشییع کردیم.
/انتهای متن/