داستان/عـــــلامـت
امیرعلی از مدرسه که میآید کولهاش را گوشهای پرت میکند و کفشش را در نیاورده سراغ کلید انباری را از من میگیرد. با تعجب میپرسم: کلید انباری رو برای چی میخوای؟
معصومه کنشلو/
همچنان که نفس نفس میزند میگوید: میخوام لوازم هئیت رو بیارم بیرون.
– اما هنوزبیست روز به محرم مونده! چه عجلهای داری پسرم!؟
با هیجان جواب میدهد: مامان؛ امسال میخوام سنگ تموم بذارم. پول بیشتری جمع کنم وعلامت پارسال رو بزرگترش کنم. تصمیم دارم یه هیکلی بخرم و امسال هم علامت رو خودم بلند کنم.
از ذوقِ تجسم بلند کردن علامت، لبخندی روی لبش مینشیند. دستش را به سمتم دراز میکند و میگوید: زود باش مامان. کلید انبار رو بدید. کلی کار دارم.
نفس عمیقی میکشم و کمی جدی نگاهش میکنم. با خواهش نگاهم میکند. بی آنکه حرفی بزنم کلید انباری را از جاکلیدی برمیدارم و به سمتش میگیرم. لبخندی میزند و کلید را از دستم میقاپد. خوشحال و سریع به سمت انباری میرود. من هم کولهاش را از وسط پذیرایی برمیدارم و کنار میز تحریر اتاقش میگذارم. به یاد حرفهای مشاور مدرسهشان میافتم، “نصیحت کردن و دلیل آوردن در این سن بیفایدهست. نوجوانها طوری هستند که مایلند همه چیز را خودشان تجربه کنند؛ حتی کارهای اشتباه را و متاسفانه کاری به تجربهی بزرگترها ندارند”.
زیر غذا را خاموش میکنم. میز را میچینم. به ساعت آشپزخانه نگاهی میاندازم. وقت اذان است. تلوزیون را روشن میکنم. صدای اذان، نماز اول وقت را میطلبد.
بین دو نمازم امیرعلی پیدایش میشود. نگاهش میکنم. سرو رویش کمی خاکی شده. سپر و کلاهخود و قاب عکس و پارچههای سبزو مشکی، همه را باخودش از انباری آورده.
– ببر بذارشون توی بالکن تا سر فرصت تمیزشون کنم. لباسات رو هم عوض کن. دست وصورت رو هم بشور. غذا آماده اس. نماز عصرمو بخونم میام غذا رو میکشم.
مستقیم میرود سمت بالکن. قامت میبندم.
درِ قابلمه را برمیدارم و مشغول کشیدن غذا میشوم. امیرعلی بر خلاف همیشه مشغول شستن جورابش شده. عین بچههای سربراه دست و صورتش راهم میشوید، بدون آنکه نیاز باشد چند بار تکرار کنم.
– مامان غذا چی داریم؟
– ته چین مرغ داریم پسرم.
– آخ جون! دستت درد نکنه مامان.
روی صندلی روبه رویم مینشیند. غذایش را مقابلش میگذارم و با دقت نگاهش میکنم. صدایش دورگه شده. پشت لبش کمی سبز است. چهرهاش بین کودکی و جوانی گیرکرده. با خودم می گویم: “کِی بزرگ شدی امیرعلی کوچولوی دوست داشتنی من!؟” غذایش را با ولع تمام میبلعد. کاملاً مشخص است که شدیداً گرسنه است.
میپرسم: امروز خوراکی نخریدی؟ پول تو جیبی که داشتی.
با دهان پُر جوابم را میدهد: نه مامان هیچی نخریدم و نمیخرم. همهی پولهامو باید بذارم روی پول هیئت. خیلی کم داریم تا بتونیم هیکلی بخریم.
– چرا نگفتی برات لقمه توی کیفت بذارم؟
– دیگه بزرگ شدم مامان! ابتدایی که نیستم. چهارده سالمه. بچهها مسخرهام میکنن. اگه کسی لقمه بیاره همه بهش میگن “بچه ننه!” “بچه سوسول!”. مثل اینکه یادت رفته مامان که این محله، محلهی امین آقا فرزانه است. اینجا محلهی گنده لاتهای تهرانه. لقمه چیه؟
ادبیات و گفتارش آزارم میدهد. هیچ وقت فکر نمیکردم امیرعلی دوست داشتنی من، امین آقا را الگوی خودش قرار بدهد. به جای اینکه من و پدرش الگویش باشیم باید لاتهای محل الگویش بشوند! خودم را سرزنش میکنم و با خودم غُر میزنم: “خیرسرت تحصیل کردهای. این وضع بچه تربیت کردنه!؟” کمی بغضم میگیرد. بغضم را همراه لقمهام قورت میدهم. از اینکه دوباره نصیحتها و حرفهای تکراری را شروع کنم کلافه میشوم ولی نمیتوانم حرفی نزنم.
– پسرم دوست ندارم نصیحتت کنم. ماشاءالله پسر باهوش و عاقلی هستی!علامت خریدن و علامت بلند کردن روش غلطی برای عزاداری امام حسینه! علامت سنگین بلند کردن به سلامتی تو آسیب میرسونه. امام حسین راضی به این کار نیست. میخوای خودتو نشون بدی؟
انتظار این حرفم را ندارد. یکدفعه اخمهایش درهم میرود و با پرخاش میگوید: آره مامان. میخوام خودمو نشون بدم. حرفیه؟
از صراحت حرفش جا میخورم. کلهام کمی داغ میشود. انگار تمام خون بدنم در یک لحظه در مغزم جمع میشود. خیلی محکم و جدی میگویم: اگه میخوای خودنمایی کنی، راه دیگهای رو انتخاب کن!
– من این راه رو انتخاب کردم. میخوام پیش بچههای محل کم نیارم. پارسال که اون علامت رو بدون هیکلی بلند کردم، امین آقا پنجاه هزارتومن گذاشت توی دهنم. بچهها هم کلی برام هورا کشیدن و “ای والله” گفتن. خیلی حس خوبی داشتم.
سرم را پایین میاندازم و چشمم را از نگاهش میدزدم. با نرمهی انگشتم اشکم را پاک میکنم. سعی دارم بغض فرو خوردهام را نشکنم: اصلاً میدونی این مدل عزاداری تو ریاست؟ ثواب که نداره هیچ، گناه هم داره.
– گناه داره!؟ داشته باشه. دوست دارم علامت بزرگ تری بخرم و بین همهی عزادارها بلندش کنم! امسال حتماً باید هیکلی هم بخرم. بدون هیکلی میترسم نتونم علامت بزرگ رو بلند کنم.
چند دقیقهای سکوت میکنم. نمیدانم از چه راهی وارد شوم. چیزی به ذهنم خطور میکند.
– امیرعلی؛ دکتر طباطبایی رو که میشناسی؟
– آره ! آره! همون که میگفتید همشهریتون بوده و خانوادهاش فقیر بودن. بعد کلی تلاش کرده و درس خونده و دکتر شده. خوب که چی؟
– دکتر میگفت همهی اینهایی که علامتهای سنگین رو بلند میکنن چند سال دیگه باید بیان من کمرشونو عمل کنم.
– دکتر طباطبایی واسه خودش گفته. امین آقا میگفت “امام حسین کمکمون میکنه.” پس چرا پارسال که من این همه علامت رو بلند کردم کمرم درد نگرفت؟ ها؟
– الآن جوونی. قدرت داری پسرم. چند سال دیگه معلوم میشه. امین آقا درست گفته امام حسین کمکمون میکنه ولی نه توی کار بیخود. نه توی علامت بلند کردن و آسیب رسوندن به سلامتیت. اونم وقتی که پدر و مادرت راضی نیستن. اگه تو تلاش کنی و خوب درس بخونی و آدم شایسته ای بشی و به مردمت خدمت کنی امام حسین بیشتر خوشحال میشه عزیزم. کمکت هم میکنه، مطمئن باش.
لیوان خالی را سمت من میگیرد تا برایش دوغ بریزم.
– مامان؛ همه اینهایی که میگید درسته! اما من دوست دارم امسال علامت بزرگ تری بخرم و با هیکلی بلندش کنم! خیلی برای امسال نقشه کشیدم.
مثل اینکه خودم را خسته کرده باشم، رسیدم نقطه سرخط. مشغول غذا خوردن میشوم. دلم میخواهد فقط بخورم و بخورم و به هیچ چیز فکر نکنم. دیگر نگاهش نمیکنم اما صدایش را خوب میشنوم.
– میدونی چیه مامان؟ اگه عزاداری بدون علامت باشه که اون عزاداری نیست! لوس بازیه. من دوست دارم عزاداری کنم با علامت تزئین شده. میفهمی مامان؟ چرا متوجه نیستی؟ جای اینکه بامن همکاری کنین، جلوی منو هم میگیرین!؟
سکوت میکنم و اجازه میدهم هرچه میخواهد بگوید. باز به یاد حرفهای مشاور مدرسهشان میافتم. ” فرزندتونو همونطوری که هست بپذیرید.” نمیدانم با چه زبانی حرف حالیاش کنم!؟ وقتی اشتباه راهش را میرود چطور باید سکوت کنم و بپذیرمش؟
با شنیدن زنگ تلفن از جایم بلند میشوم. از امیرعلی میخواهم میز را جمع کند. سرش را به نشانهی تایید تکان میدهد. روی راحتی لم میدهم و صفحه مانیتور گوشی تلفن را نگاه میکنم. شمارهی مادرم را میشناسم. بعد ازسلام و احوال پرسی میفهمد که نگرانم و حال خوشی ندارم.
– باز با امیرعلی مشکل داری؟
– آره مامان.
کانال زبانم را به ترکی برمیگردانم تا امیرعلی متوجه حرفهایم نشود. شرح ماجرا را به مادرم میدهم. مثل همیشه با آرامش میگوید: بچه همینه مادر. توی هر سنی یه جور اذیت و آزار داره. بچه اگه اذیت نکنه که بچه نیست.
نصیحتهای تکراری مادرم ملکهی ذهنم شده است. با این حال مثل همیشه منتظرم که مادرانه نصیحتم کند و قوت قلب میگیرم.
ادامه میدهد: مثل اینکه اذیتهای خودت یادت رفته؟ یادته چقدر لجباز بودی و حرف، حرف خودت بود؟ حالا واسه خودت خانومی شدی. امیرعلی چهارده سالشه. توقع نداشته باش اندازه ی آدم چهل ساله همه چیزرو بفهمه و درک کنه. اون حق داره که خیلی چیزها رو خودش تجربه کنه. بهش فرصت بده دخترم. پسربچهها توی این سن و سال غرور دارن. تومادری. باهاش مدارا کن. این بچه عزاداری امام حسین رو تو علامت بلند کردن میبینه و میشناسه. کم کم بزرگ میشه و خوب و بد رو تشخیص میده. نگران نباش.
حرفهایش را میشنوم. آرام و بیصدا طوریکه خیال میکنم مادرم متوجه گریه کردنم نیست. گریه میکنم! ته ذهنم، ته وجودم، مطمئنم که مادرم صدای گریهی بیصدای مرا شنیده و به روی خودش نمیآورد. میدانم که بعد از قطع کردن تلفن نگرانم میشود و کلی دعایم میکند. حتی برایم سر نمازش اشک میریزد.
بعد از خداحافظی، نفس عمیقی میکشم. گوشی را سر جایش میگذارم. لحظهای چشمم به امیرعلی میافتد. تعجب میکنم ازاینکه پای ظرفشویی ایستاده و ظرفها را میشوید. جلو میروم و سعی دارم که دیگر دربارهی بلند کردن علامت بحثی نکنم. دلم میخواهد محکم بغلش کنم و ببوسمش. چیزی شبیه به شرم مانعم میشود. نگاهم میکند. میخندد و به کارش ادامه میدهد. میگویم: “امام حسین از این کارت خیلی خوشش میاد ها امیرعلی! همین که به مادرت کمک میکنی. میدونستی؟”
– میدونم مامان. برای همین از امروز به بعد ظرفها با منه.
/انتهای منن/