داستان/قهر

    توی خانه تنهایی. روی مبل راحتی نشسته ­ای و غمگین به در و دیوار چشم دوخته ­ای. دلت از غصه لبریز شده. کلافه­ ای. گوشی همراهت را از روی میز برمی­داری و شروع می­کنی به تایپ.

10

 

فاطمه دانشور جلیل/

“حمید جان! عزیزم! خیلی نگرانتم. از صبح صد بار زنگ زدم و پیامک فرستادم اما جواب ندادی! کجایی؟ اولین فرصت با من تماس بگیر لطفاً!”

   دلت مثل سیر و سرکه می­جوشد. طاقت نشستن نداری. از جایت بلند می­شوی و بدون هدف شروع می­کنی به راه رفتن در خانه. با دیدن پذیرایی بزرگ و چند دست مبل خارجی و فرش دستباف ابریشمی زیر پایت، دکوری­ها و لوسترهای گران قیمت، اشک در چشمانت حلقه می­زند.

” چقدر بدبختم. یه قصر طلایی دارم ولی بدبختم. خدایا چی کار کنم از دست حمید؟”

   صدای زنگ تلفن خانه بلند می­شود. سریع به سمت صدا خیز برمی­داری و به شماره­ی روی گوشی نگاه می­کنی به امید آنکه شماره­ی حمید را ببینی. با دیدن شماره، هیجانت فرو می­ریزد. با بی­میلی دکمه سبز را فشار می­دهی.

– سلام مامان.

– سلام هستی. کجایی؟  از صبح کلی بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی؟ نگرانت شدم. جایی رفته بودی؟

– نه مامان. از صبح خونه­ام. یه کم بی­حوصله­ام. تلفن رو قطع کرده بودم.

– باز چی شده؟ نکنه بازم حمید باهات قهر کرده؟ ای خدا از دست این داماد دیوونه چی کار کنیم؟ کاش با پسرخاله­ت ازدواج کرده بودی. این پسره­ی لوس، زن داری بلد نیست که. تنها چیزی که خوب یاد گرفته فقط قهر کردنه…

   نمی­گذاری صحبت­های مادرت به پایان برسد. می­دانی هر چه که می­گوید درست است و حق با اوست ولی حوصله­ی بحث نداری. خودت از صبح به همین فکر می­کنی که اینبار کدام حرفت به حمید بر خورده است که قهر کرده. هنوز گیجی و علتی پیدا نکرده­ای.

– نه مامان نگران نباشید. حمید رفته مأموریت. تهران نیست که باهام قهر کنه. اصفهانه.

  اصلاً حوصله­ی شماتت­های مادرت را نداری. سعی می­کنی تا حرف­ها را کش ندهی و سریع­تر خداحافظی می­کنی. مادرت به طور کامل خدا حافظی نکرده است که گوشی را قطع می­کنی. بغضی که از صبح در گلو داشتی با حرف­های مادرت می­شکند و با پِق شدیدی شروع می­کنی به گریه کردن. دو کف دستت را روی صورتت می­گذاری و آنقدر گریه می­کنی که به هق هق می­افتی.

   بغضت که خالی می­شود به آشپزخانه ی بزرگ و زیبای خانه­ات می­روی و یک لیوان آب از آب سرد کن یخچال برمی­داری و یک نفس می­نوشی. چند نفس عمیق می­کشی تا کمی آرام شوی. باز گوشی خانه شروع می­کند به زنگ زدن. شماره خانه­ی مادر حمید است. دیگر اصلاً حوصله­ی کسی را نداری. سیم تلفن را از پریز می­کشی تا دیگر زنگ نخورد.

   دوباره روی مبل راحتی روبه روی تلویزیون می­نشینی و گوشی همراهت را به دستت می­گیری. برای هزارمین بار صفحه آنرا نگاه می­کنی تا شاید علامت پیامک را در گوشه­ی آن ببینی. و این بار تا علامت پاکت زرد رنگ با لبخند رویش را می­بینی سریع صفحه پیامک­هایت را باز می­کنی، به امید آنکه پیام از طرف حمید باشد.

“خانم هستی داوودی؛ هنرمند فرهیخته، از شما دعوت می­شود تا در مراسم رونمایی کتاب…”

   انگار صد تا فحش شنیده­ای. پیامک را کامل نمی­خوانی و گوشی را به روی مبل دیگر پرت می­کنی. لحظه­ای نمی­گذرد که صدای خواننده­ی معروف حمید طالب­زاده بلند می­شود که می­خواند:”همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم. پیشم هستی حالا به خودم می­بالم. تو به من دل بستی از چشات معلومه… “

   به سمت گوشیت برمی­گردی. به خودت ناسزا می­گویی که این زنگ را برای گوشیت انتخاب کرده­ای. با دیدن شماره­ی مادر شوهرت، در دلت به خواننده هم ناسزایی می­دهی. مجبوری که گوشی همراهت را جواب دهی. از عواقبش می­ترسی. اگر مادر شوهرت هم با تو قهر کند که قوز بالای قوز می­شود.

– سلام مادرجون.

– سلام عروس خوشگلم. خونه نیستی؟ هر چی خونه رو گرفتم جواب ندادی!؟ 

   مجبوری که دروغی ببافی تا مادر شوهرت شک نکند.

– چرا مادرجون. خونه­ام. حمام بودم. شما خوبید؟ آقاجان خوبن؟

– عافیت باشه. خوبم. آقاجانت که طبق معمول با من قهره. دیگه حوصله­ی ناز کشیدنش رو ندارم. کاش یه کم مثل حمید بود. شانس آوردی که حمید به باباش نرفته.

   دلت می­خواهد زبان باز کنی و هر چه را که در این دو سال زندگی مشترکت با حمید از مادرش پنهان کرده­ای بیرون بریزی و بگویی “مادرجون. حمید از آقاجان بدتره. اونم دایم باهام قهره.” ولی به یاد تهدید حمید می­افتی:” اگه یه روز بشنوم به مادرم اینا چیزی از زندگیمون گفتی دیگه نه من و نه تو. وسایلت رو جمع می­کنی و میری خونه­ی بابات برای همیشه. “

   چند دقیقه­ای مادر شوهرت با تو درد و دل می­کند و تو کاملاً او را درک می­کنی، چرا که حمید عین پدرش زودرنج است و بر سر هر موضوع کوچکی قهر می­کند. حرف­های مادر شوهرت تمام می­شود و خدا حافظی می­کنی. سر درد شدیدی داری. از کیف دستیت مسکنی پیدا می­کنی و می­خوری تا بتوانی بدون درد بهتر فکر کنی. کمی که دردت التیام می­یابد در لیست مخاطبینت به دنبال شماره­ی مریم می­گردی. دوست قدیمیت که از شانس مشاور خانواده شده و بهترین سنگ صبورت در سه ماه اخیر است. به یاد سه ماه پیش می­افتی که به طور اتفاقی مریم را در مترو دیدی و شماره­اش را گرفتی. خدا را شکر می­کنی که چنین دوستی را پیدا کردی. در این سه ماه که خیلی کمکت کرده. به امید کمک دوباره شماره­اش را می­گیری.

– سلام مریم جان. خوبی؟

– سلام عزیزم. من خوبم ولی از صدات معلومه که انگار تو خوب نیستی.

– درست حدس زدی. اصلاً خوب نیستم.

– بازم حمید باهات قهر کرده؟

– آره. چی کار کنم؟ دارم دیوونه می­شم.

– چند روزه؟

– یکهفته شده.

– یکهفته!؟ دیگه داره طولانی می­شه. چرا حالا زنگ زدی؟

– سرم شلوغ بود. باید کتابمو ویرایش می­کردم و تحویل ناشر می­دادم. راستش خسته شدم از اینهمه قهر کردنش ولی نمی­دونم چرا برام عادی نمیشه؟

– حواست هست؟ داره زمان قهرتون طولانی میشه. خودت تعریف کردی که اوایل یک ساعت باهات حرف نمی­زد به قول خودت دق می­کردی. بعد چند ساعت و نصف روز و حالا رسیده به یک هفته و کاری نکردی؟

– چرا کاری نکردم؟ مثل همیشه حتی اگر حق با من بوده رفتم و نازشم کشیدم. غذایی که دوست داشته پختم. لباسی که دوست داشته پوشیدم. براش پیامک­های محبت آمیز دادم. نامه­ی فدایت شوم نوشتم. عذرخواهی کردم. هدیه خریدم. همه­ی کارهایی که توی این سه ماه یادم دادی انجام دادم ولی فایده نداره. راستش دیگه می­ترسم.

– از چی؟

– از اینکه هیچ چیز روش دیگه اثر نکنه و زندگیم رو از دست بدم. تو که می­دونی من عاشق حمیدم. خودت می­دونی که به خاطر ازدواج با حمید چقدر با خانواده­ام بحثم شد. بهت گفته بودم که از بچگی منو برای پسر خاله­ام نشون کرده بودن. تحمل قهرای حمید برام خیلی سخته. شاید اگر منو می­زد بهتر می­تونستم طاقت بیارم تا اینکه باهام قهر کنه  و محلم نذاره. مریم دارم دیوونه می­شم. دیگه شرطی شدم. دیگه وقتی با حمید توی خونه تنهام ازش می­ترسم. از حرف زدنم می­ترسم. هزار بار یه حرف رو باید توی دهنم مزه مزه کنم و بالا و پایین کنم و بعد بهش بگم تا یه وقت شر به پا نکنه و سر هیچ و پوچ باهام قهر نکنه.

– درستشم همینه دیگه. استادمون به شوخی می­گفت خانم­ها سالی یک بار باید حرف بزنن اونم روز زن به شوهرشون بگن سلام شوهر عزیزم.

مریم می­خندد تا تو هم بخنی. ولی نمی­خندی و می­گویی: “مریم دارم جدی باهات حرف می­زنم. همینه که می­گم منو نمی­فهمی.”

– شوخی کردم تا حال و هوات عوض بشه عزیزم. می­فهمم چی می­گی.

– نه مریم نمی­فهمی. هیچ کس نمی­فهمه تا جای من نباشه. شوهر تو به گفته­ی خودت تا حالا یک بار هم باهات قهر نکرده اونوقت چطور منو می­فهمی. توی خونه بابام چیزی رو که اصلاً ندیده بودم قهر کردن بود. مامان و بابام باهم حرفشون می­شد ولی پنج دقیقه بعد مامان چایی می­ذاشت جلوی بابام و بابامم سر حرف دیگه­ای رو با مادرم باز می­کرد. الآن شدم عروسک کوکی حمید. باید به خاطر اینکه باهام قهر نکنه اونطور که اون دلش می­خواد حرف بزنم. اون طور که اون می­خواد رفتار کنم. حتی یک خطا برابر می­شه با قهر چند روزه. دیگه خودم نیستم. نمی­تونم خودم باشم. اگر خودم باشم باید قید این زندگی رو بزنم. قید عشق به حمید و خود حمید رو بزنم. شاید یه روز از بس قهرهاش تکرار بشه که به اینجا هم برسه ولی دلم نمی­خواد اینطوری بشه.

   پشت سر هم حرف می­زنی. بدون وقفه. خوب فقط به مریم می­توانی این چیزها را بگویی. مریم هم مانند همه­ی روانشناسان خوب، آرام است و خوب به حرف­هایت گوش می­دهد. می­گذارد تا خودت را خالی کنی.

– تو نمی­فهمی من چی می­گم مریم. دارم دیوونه می­شم. مثل یه آدم ناکام و شکست خورده شدم. دیگه تمام راه­ها رو رفتم. راستش این هفته من از قصد ناز حمید رو نکشیدم تا ببینم چی کار می­کنه. چقدر طول می­ده. باورت می­شه انگار نه انگار که زن داره. انگار نه انگار که توی این خونه یه آدم دیگه هم هست. اصلاً طاقت ندارم. چی کار کنم؟

– هستی جان کاش می­تونستی حمید رو راضی کنی بیاد پیش استاد حورایی برای مشاوره. کارش حرف نداره. این رفتار حمید یه نوع بیماریه.

– چقدر دلت خوشه. آخرین بار که بهش گفتم بیا بریم پیش مشاوره هزار تا حرف بهم زد و سه روز باهام قهر کرد. گفت که تو بهم توهین کردی و منظورت این بوده که من دیوونه ام.

   صحبتت با مریم به درازا می­کشد. گوشی را که قطع می­کنی نفس راحتی می­کشی. احساس سبکی می­کنی. انگار بار سنگینی را از روی دوشت برداشته­اند. باز خدا را در دلت شکر می­کنی به خاطر داشتن یک دوست خوب مثل مریم. به یاد دو سال گذشته از ازدواجتان می افتی که همه چیز را برای مادرت تعریف می­کردی. مادرت یک مادر بود و ناخواسته غصه تو را می­خورد. وقتی مریم را بعد از سالها پیدا کردی از او یاد گرفتی که نباید مشکلات خانه را خارج از خانه بازگو کنی. این سه ماه یاد گرفتی که در زندگی مشترکت تنها مشکلاتی را که دیگران توان حل آنرا دارند باید بازگو کنی و مابقی را به اهلش بسپاری. مثل مریم. یاد گرفتی که با مادر و خواهرت درد دل نکنی و وجهه حمید را خراب نکنی.

   نگاهی به ساعت دیواری که از مرمر سفید است و پایینش آبنما دارد می­اندازی. ساعت 5 است. به یاد می­آوری که از صبح چیزی نخورده­ای. حوصله آشپزی نداری. به رستوران سر خیابان زنگ می­زنی تا یک پرس برگ سفارشی برایت بیاورند. در این فاصله به همراه حمید زنگ می­زنی ولی باز قطع می­کند و جواب نمی­دهد. برعکس دفعات قبلی عصبانی نمی­شوی و بی­خیال برای خودت میز غذا را می­چینی.” باید به خودت برسی تا عقلت درست کار کند.” این حرفی بود که مریم زده بود.

   بعد از غذا کاغذ و خودکاری به دست می­گیری و در دو ستون معایب و محاسن حمید را جداگانه می­نویسی.

“مومن. کاری. مهربان. مقید به انجام واجبات و ترک محرمات. وفادار به پدر و مادرش. وظیفه شناس…”

   لیست محاسنت که تکمیل می­شود هر چه به معایب حمید فکر می­کنی چیزی جز زود رنجی و زیاد قهر کردن به ذهنت نمی­رسد. هر چند ایراد کمی برایت نیست.

   به فکر فرو می­روی. به این فکر می­کنی که حمید خیلی محاسن دارد و معایبش کم است. به این فکر می­کنی که زندگیت ارزش مبارزه دارد. به این فکر می­کنی که عاشق حمید شدی به خاطر همان محاسنش که همچنان دارد. به این فکر می­کنی که هیچ انسانی کامل نیست حتی خودت. به این فکر می­کنی که باید به هر طریقی شده حمید را کمک کنی اگر شریک زندگیش هستی و نباید بگذاری این مشکلت حاد شود. به یاد حرف مریم می افتی و بلند می­گویی. “من توی زندگیم مشکل ندارم بلکه مسئله دارم. همه­ی مسئله­های دنیا قابل حل شدنن.”

   با آرامش دوباره به همراه حمید زنگ می­زنی. باز قطع می­کند.

” عزیزم. بیشتر از سه روز قهر باشی نمازت درست نیستا بچه مسلمون. چون میدونم مقیدی فقط خواستم یادآوری کنم. به داشتن شوهر مقیدی مثل تو افتخار می­کنم. خسته نباشی. بی­صبرانه منتظرتم تا از مأموریت بیای.”

   جوابی نمی­دهد. یک ساعتی می­گذرد. روی مبل خوابت برده است. با صدای در بیدار می­شوی. حمید است. چند شاخه گل سرخ به دست دارد. با لبخند بهت نزدیک می­شود.

  – سلام خانم خانما. اینم چند تا شاخه گل سرخ تا منو ببخشی و نمازام درست بشن.

   تعجب می­کنی. اولین بار بود که حمید راحت آشتی کرده بود. خوشحال سلام گرمی می­کنی و با لبخند گلها را از دست حمید می­گیری.

   حمید به سمت اتاقش می­رود. چند لحظه بعد با لباس راحتی به آشپزخانه می­آید. تو مشغول درست کردن شربتی. نزدیکت می­شود و می­پرسد: خوب خانمم غذا چی درست کرده؟

– راستش هیچی. نمی­دونستم که کِی میای خونه. الآن یه چیزی سریع درست می­کنم. یا از بیرون سفارش می­گیرم.

   حمید اخم­هایش در هم می­رود. “اینطوری بی صبرانه منتظرم بودی؟”

   باز به سمت اتاقش می­رود و در را از داخل قفل می­کند و باز تو می­مانی و اینکه چطور با حمید آشتی کنی. فقط یک چیز در تو تغییر کرده است. به این فکر می­کنی که باید به زندگیت و حمید کمک کنی. باید زندگیت را حفظ کنی به خاطر تمام محاسنی که حمید دارد و باید مسئله­هایت را حل کنی.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (10)