اعظم بروجردی/
صحنه دهم :
در بیابانی که نعش های فراوان افتاده وکاروان ویران شده است .
خاتون زخم خورده ا زجای بر می خیزد. از میان زخمی ها بلند می شوند.
خاتون : ناگهان چه شد. کجا رفتند آن محافظان ؟
میمنه : زمین وزمان تیره وتار شد وطوفان بلا همه را با خود برد . مخفی بمانید، آنها همه را کشتند.
زینب : عمه جان ،عمه جان!
میمنه : بانو !
میمنه و زینب اطراف بانو را می گیرند .
میمنه : ضعف بر ایشان چیره شده است.
زینب : عمه ام شاهد بود که همه را کشتند.
میمنه : آنها به قصد بانو آمده بودندو به دنبال او می گشتند و اگر بانو ضعف نمی کردند و بیهوش نمی شدند، معلوم نبود چه اتفاقی می افتاد .
خاتون : من هفت دانه خرما به همراه دارم .
میمنه دانه ای خرما به بانو می دهد. بانو تکان می خورد . خاتون می خواهد خرمای دیگری به بانو بدهد.
زینب : عمه ام چشمانش را باز کرد.
خاتون : یکی دیگر .
بانو : همان کافیست برای شروع درد.
میمنه : شروع درد ؟
زینب : چه دردی ؟
خاتون می خواهد به میمنه وزینب هم خرما بدهد اما بانو ناگهان حالش بد می شود.
میمنه : بانو بانو !
زینب :خاتون توبه، اما چه کردی ؟ چه کردی ؟
خاتون : خوردم ، خوردم اینها مسموم نیستند .
بانو : (با کلامی شکسته) تا قم چند فرسخ راه است ؟
مبمنه : پانزده فرسخ .
بانو : مرا به قم برسانید. ابرها می خواهند ببارند …
ادامه دارد…
/انتهای متن/