داستان/غلامرضا
غلامرضا متولد زمستان بود. اگرچه خدا همین یک اولاد را به او داده بود، اما چه داده بود. او را بعد از هشت سال نذر و دعا و رفتن به پابوسی امام رضا، هدیۀ آقا میدانست. بعد از به دنیا آمدن او، فهیمه و مصطفی هیچ شکی نداشتند که اسم او را چیزی غیر از غلامرضا نگذارند.
محبوبه جاننثاری/
خبر مثل بمب در محل صدا کرد. همه جا صحبت از غلامرضا و بچههای محل بود.
فهیمه داشت برای رفتن آماده میشد که زنگ خانه به صدا درآمد. قلبش به تپش افتاد. حتماً در ارتباط با غلامرضا بود. پاهایش برای رسیدن به پشت در عجله داشتند، اما به زور هم که شده میخواست آرام باشد. خود را به پشت در رساند. نفس عمیقی کشید. دستی بر روی قفسه سینهاش گذاشت. گویی میخواست قلبش را آرام کند. دستها را به زور بالا آورد تا چفت در را باز کند. در را باز کرد. خانم حقانی را دید.
- فهیمه خانم شنیدید که چی شده؟
- بله، به گوش منم یه چیزایی خورده. از صبح تا حالا هر چی سعی کردم با غلامرضا تماس بگیرم، موفق نشدم؛ تا از خودش نشنوم، باور نمیکنم. هر چیام به سپاه زنگ میزنم، اشغاله.
- به هر حال، فهیمه خانم خانواده بچهها الآن توی مسجد جمع شدن، میخوان با شما صحبت کنند. منو فرستادن پی شما.
- برای کارای ستاد همین الآن خودم داشتم میومدم مسجد، شما برو، اومدم.
فهیمه به اتاق پا گذاشت تا چادرش را بردارد و راهی شود؛ اما نگاه زیبای غلامرضا در قاب عکس، نگاهش را به طرف خود کشید. نگاهش تا عمق جان فهیمه نشست. در عکس هم به او میخندید و انگار او را دعوت به آرامش میکرد.
وقتی با همین عکس قاب شده وارد خانه شد، با خنده گفت: مامان این عکس رو برای شهید شدنم انداختم؛ جون میده برا روی حجله…. نه!
- خدا نکنه مادر.
- چرا فهیمه خانم! این یک دفعه رو خدا کنه.
فهیمه سکوت کرد و سرش را پائین انداخت. اما غلامرضا رشته افکارش را پاره کرد.
- مامان!
- جان مامان!
- قرارمون یادتون رفت.
- کدوم قرار؟
- اینکه راضی باشیم به رضای خدا.
- من که اعتراضی نکردم.
- میدونم، ولی دوست دارم رضایت رو از تو چشات ببینم.
- نه یادم نرفته، اما دونستنش یه چیزه، سر بزنگاه یادت بمونه یه چیز دیگهست.
غلامرضا جلو آمد. پیش پای مادرش نشست. دستان فهیمه را در دست گرفت و ملتمسانه گفت: پس مامان خودت رو برای بزنگاهها آماده کن؛ و بعد دستان فهیمه را غرق بوسه کرد.
فهیمه به دستاش نگاه کرد. جای بوسههای غلامرضا تازۀ تازه بود. جای بوسهها گُر گرفته بود. جلوی آئینه ایستاد. چادرش را به سر انداخت. نگاهی به خود کرد. هنوز مطمئن نبود. هنوز به خود اعتماد نداشت. آیا این چشمها با پلکهایی افتاده تواناش را داشت. صورتی که دست روزگار رنگ را از آن گرفته بود و به جایش خطوطی روی آن انداخته بود، قدرتش را داشت؟ آیا شانههایی که کمی افتاده شده بود، توان بزنگاه را داشت؟ نمیدانست. او هیچ چیز نمیدانست. نمیدانست میتواند این بار را به دوش کشد یا نه! شاید آنچه در مسجد انتظارش را میکشید، یکی از همان بزنگاهها بود. به کوچه پا گذاشت، نگاهی به آسمان انداخت. بعد از برفی که دیشب یکریز باریده بود، آسمان صاف بود و رنگ آبیاش خودنمایی میکرد. آفتاب هنوز به وسط آسمان نرسیده بود. تا نماز ظهر، یک ساعتی وقت داشت با پدر و مادرها صحبت کند.
با احتیاط بر روی زمین لیز و برف گرفته شروع به حرکت کرد. ذهنش مشغول این بود که چه بگوید و از کجا بگوید. پای آبرویشان در میان بود. نمیخواست حرف غلامرضا مثل سقّز در دهان این و آن باشد. شروع کرد به خواندن آیةالکرسی و زمزمه کردن دعا برای غلامرضا: خدایا کمکش کن؛ خودت این ماجرا رو ختم به خیر کن…… خدایا راضیم به رضای خودت.
به سر کوچه رسید. از کنار دو زن جوان و از مقابل بقالی عباس آقا، معتمد محل، رد شد. سنگینی را در برخوردشان حس کرد. سلام و احوالپرسی آنها مثل سابق نبود. کمکم داشت این رفتارها را با ماجرای رخ داده ربط میداد.
یک زمان وقتی از کوچه پس کوچههای محله میگذشت، همه با احترام خاصی با او سلام و احوالپرسی میکردند. دختران جوان او را به یکدیگر نشان میدادند. زنان آرزو میکردند، کاش جای او بودند و پسری همچون پسر او داشتند. بعضی همه چیز را با هم دارند. غلامرضا هم از آن دست آدمها بود خوش طینت و خوش مشرب و خوش ظاهر. فهیمه هر وقت خود به سر تا پای او نگاه میکرد، حظ میبرد، کیف میکرد. حرف که میزد، عاشقش میشد، از بس که نرم و شمرده شمرده صحبت میکرد. بس که با دقت کلمات راکنار هم میچید و ادا میکرد. اما حالا.. . پایش کمی در برف لغزید. افکارش به هم ریخت. زود خود را جمع کرد و ناخودآگاه لبخندی زد. سوز سرما و برف، همیشه برای او خاطرهانگیز بود.
غلامرضا متولد زمستان بود. اگرچه خدا همین یک اولاد را به او داده بود، اما چه داده بود. او را بعد از هشت سال نذر و دعا و رفتن به پابوسی امام رضا، هدیۀ آقا میدانست. بعد از به دنیا آمدن او، فهیمه و مصطفی هیچ شکی نداشتند که اسم او را چیزی غیر از غلامرضا نگذارند.
به حیاط مسجد پا گذاشت. از کنار نیم دایره حوض وسط حیاط عبور کرد. آب درون حوض یخی سطحی بسته بود. خود را به درب ورودی مردانه رساند. از شیشه در نگاهی به داخل انداخت. رو به محراب، مردها جلو و زنها در عقب مجلس نشسته بودند. صدای همهمه حرفشان تا بیرون میآمد.
دهانش خشک شده بود. به زور آب دهانش را جمع کرد و آن را قورت داد. تنش داغ شده بود. اما دست و پاهایش یخِ یخ بود. با دست سردش دستگیرۀ در را گرفت و رو به پایین فشار داد. وارد شد. در را پشت سرش بست. با ورودش سر و صداها خوابید. گریه و زنجمورۀ زنها قطع و پچ پچها شروع شد. سلامی کرد و رفت جلوی جمع، پشت به محراب ایستاد. اولین بار بود که با ورودش به یک جمع، کسی از حاضران با صدای بلند نگفت که «برای سلامتی رزمندگان اسلام صلوات» سرش را بالا گرفت و به چهرهها نگاه کرد. زنها مضطرب و نگران بودند. چشمهایشان قرمز و متورم شده بود. با نگاههای پرسشگرانه و ملتمسانه به او خیره شده بودند. اما مردها سعی داشتند خوددار باشند. نگاهشان به دهان آقای صراطی بود که در صف اول جمعیت دو زانو نشسته بود، اخمهایش در هم بود و به نظر میرسید میدان دار مجلس است. با نگاه به آنها دلش پر از اضطراب شد و قلبش مثل دل گنجشک رمیده شروع به زدن کرد. آیا میتوانست؟ آیا از پس این موضوع بر میآمد؟ نمیدانست. او هیچ نمیدانست. تمام نیرویش را جمع کرد تا بر خود مسلط باشد و شروع به صحبت کرد: بسم الله الرحمن الرحیم، بزرگوارا شما بابت چیزی اینجا جمع شدید که هنوز مطمئن نیستیم، شرح ماوقع اون دقیقاً چی بوده؟
آقای صراطی گفت: چرا حاج خانم، ما مطمئنیم. ما صبح سپاه بودیم و داریم از اونجا میایم.
- خوب، پس به منم بگید تا بدونم.
آقای صراطی گردن گرفت و حق به جانب گفت:
- هیچی خانم؛ عملیات به فرماندهی آقا غلامرضای شما، شکست خورده، بچههای بیچاره ما هم بیشترشون شهید و بقیه آش و لاش شدند. زخمیها رو عقب کشیدند، اما جنازۀ بچههای شهید رو کوهی به اسم کوه شُنام مونده و پسر شما دستور عقبنشینی داده.
حرفش هنوزم تمام نشده، صدای گریه و فغان زنها بلند شد. داغ دلشان دوباره تازه شده بود. زبان به عجز و لابه باز کردند. یکی سرش را میان دستانش گرفته بود و مثل آونگ ساعت آن را تکان میداد. دیگری دستانش را باز میکرد و به سر و سینه میزد. خانم بهبودی از همه بیتابتر بود. دستانش را روی زمین میکشید. انگار میخواست زمین را چنگ بزند. به پهنای صورت اشک میریخت و زبان گرفته بود که: تاج سرم رفت، پسرم رفت، گل بیخارم رفت.
آقای صراطی سرش را بر گرداند. با اشارۀ چشم و ابرو به زنش اشاره کرد که خانم بهبودی را آرام کند.
آقای نجفی که در صف اول نشسته بود، رشتۀ سخن را به دست گرفت و گفت: اینجوری حاج خانم آقا غلامرضای شما میگفت که چند ماه تموم، روی نقشۀ عملیات کار کرده! همینجوری بچههای ما رو دلخوش و با خودش راهی کرد.
پدر دیگری که پشت آقای نجفی نشسته بود گفت: آخه هر کاری سررشته میخواد، بلدی میخواد.
آقای نجفی ادامه داد: با چه والذاریاتی بچه بزرگ کردیم، با چه خون دلی.
فهیمه گفت: بچههای شما با رضایت کامل با غلامرضا رفتند. نرفتند؟ در ثانی رضایتنامههاشون رو خودتون امضا کردید.
خانم بهبودی با گریه گفت: بله، خودمون امضا کردیم؛ اما ای کاش دستمون قلم شده بود و این کار رو نمیکردیم.
خانم صراطی ادامه داد: اینقدر پسر شما، از کمبود نیرو و مهمات و اوضاع آشفته کردستان گفت و گفت، تا ما و بچههامون خام شدیم.
فهیمه با لحن آرامی گفت: منم مثل شما مادرم. اگه بچههای شما چند ماهه که رفتند جبهه، بچۀ من از قبل جنگ تا الآن که دو سال ازش میگذره، تو جبهه است. هر چند ماه یک بار که میاد، اصلاً نمیشناسمش. اما چه میشه کرد. جنگ همینه. جنگ منطق خودش رو داره. تازه چه چیزی بهتر و بالاتر از شهادت.
آقای صراطی گفت: حاج خانم خود شما داری میگی جنگ، داری میگی منطق. اما کردستان و منطق. اونجا بحث قدرت طلبی و دعوای قدرته بین کومله و دموکرات و گروهکای دیگه. مردم اونجا خودشون به جون خودشون افتادن. به ما چه؛ این وسط فقط بچههای ما گوشت قربونی شدن. ما چرا باید کاسۀ داغتر از آش میشدیم.
فهیمه گفت: آقای صراطی نفرمایید.من چیز زیادی نمیدونم؛ اما اونجوری که غلامرضا میگفت مردم اونجا چارهای ندارن. از ترس جونشون یا به دامن کومله پناه میبرن یا به دامن دموکراتا. اونا نمیذارن کسی اونجا مستقل باشه. اگه بخواد باشه یا کشته میشه یا اسیر.
آقای باقری که تا الآن فقط شنونده بود رو به صراطی گفت: این حرفا دیگه نوشداروی پس از مرگ سهرابه آقا. حاج خانم گفتند هیچ چیز بهتر از شهادت نیست؛ میخوام بگم بر منکرش لعنت. اما نه اینکه دیگه جسد بچههای ما طعمۀ گرگ بشه.
صراطی به صورت تلافی جویانه رو به باقری گفت: گرگ چیه آقا؛ ای کاش طعمه گرگ بشه و دست این منافقای بیشرف و از خدا بیخبر نیفته.
به پشت سر، جایی که زنها نشسته بودند نگاهی انداخت، نمیدانست از ترس داد و فغان آنها بگوید یا نه. دوباره به طرف فهیمه برگشت. تن صدایش را پایین آورد. زنها که متوجه این موضوع شدند، همدیگر را ساکت کردند، به طرف جلو سرک کشیدند. گوشهایشان را تیز کردند که ببینند صراطی چه میخواهد بگوید. صراطی ادامه داد: این بیشرفا جنازۀ پاسدارا و بسیجیها رو مثله میکنند، تیکه تیکه میکنند……. یا …….. یا ……. آتیش میزنند.
زنها با شنیدن جملۀ آخر صراطی بر سر و سینه زنند. خانم بهبودی دوباره مسجد را روی سرش گذاشت.
خود فهیمه هم رنگ از چهرهاش پرید. اولین باری بود که چنین چیزی را میشنید. مثل آهکی که در آب بیفتد، وارفت. اما زود خود را جمع کرد و انگار اصلاً نشنیده صراطی چی گفته، رو به آقای باقری گفت : حرف شما درست. اما شما راضی میشید که به خاطر عقب آوردن بچه شما عدۀ دیگهای کشته بشن؟
خانم بهبودی با حرص گفت: بله دیگه، شما که جای ما نیستی که حال ما رو بفهمی. پسر خودتون صحیح و سالمه، بایدم نفستون از جای گرم بلند شه.
فهیمه دلش سنگین شد، بغض گلویش را فشرد. چهقدر بیرحم. چهقدر بیملاحظه. به خاطر چه بود؟ غریزۀ مادری، مادری.. مادری… . چه پیچیده و رازآلود بود این مادری. فهیمه بغضش را فرو داد و گفت: شماها خودتون خوب میدونین که غلامرضا چند بار مجروح شده و هنوز خوب نشده دوباره برگشته. اصلاً چند باری که توی همین مسجد براتون صحبت کرد، یک بار بدون جراحت دیدینش؟ در ضمن اگر بچه منم شهید شده بود و تو این وضعیت قرار داشت، هیچ وقت راضی نمیشدم به خاطر جنازش کسای دیگهای به خطر بیفتن.
فهیمه مکثی کرد و سرش را پایین انداخت؛ افکارش را جمع کرد. سرش را بالا گرفت و ادامه داد: سختیها یا آدم رو میسازند یا از پا در میارن. کاش از اونایی باشیم که تو سختیها آب دیده میشن.
با جملات آخر فهیمه دیگهای غضب کمی فروکش کرد.
آقای نجفی گفت: پس الآن تکلیف چیه؟ ما صبح که سپاه بودیم، گفتیم خودمون یه ماشین میگیریم، میریم کردستان سراغ بچههامون. اما اونجا رأی ما رو زدند. گفتیم، پس لااقل با آقا غلامرضا تماس بگیرین، که هر چی سعی کردند، نشد.
فهیمه گفت: حتماً غلامرضا اونجا الآن سرش خیلی شلوغه. ولی میدونم اگرم موفق میشدم که باهاش صحبت کنم، میگفت که به شماها بگم اصلاً نگران نباشین. نمیذاره شهدا اونجا بمونن. حتماً توی یه فرصت مناسب میرن و اونا رو عقب میکشن. توکل به خدا. من الآن باز خونه برم، یکسره زنگ میزنم تا پیغام شما رو بهش برسونم.
آقای صراطی گفت: پس حاج خانم، بهش بگید تو رو خدا دست بجنبونه تا ما هم از این بلاتکلیفی در بیایم.
- به روی چشم، حتماً.
به خانه که رسید، یک راست رفت سراغ تلفن. یا اشغال بود یا با دو بار بوق زدن، قطع میشد.دیگر انگشتانش ورم کرده بود. اما باز نشد که نشد.
****
جنازۀ غلامرضا روی زمین کشیده میشد. دو مرد با لباس کردی او را با زور و به سختی میکشیدند و میبردند. مرد کرد دیگری پشت سر آنها با پیت نفتی در دست، در حرکت بود. هیکل چهارشانۀ پیکر بیجان، برف را گود میکرد و پیش میرفت. پای غلامرضا به یک تخته سنگ گیر کرد. زور مردها نمیرسید. دوباره امتحان کردند و با نیروی بیشتری او را به دنبال خود کشیدند. شلوار غلامرضا پاره شد. جنازه دوباره حرکت کرد. به محل مورد نظر رسیدند. محلّی که آفتاب برفش را آب کرده باشد.پیکر را رها کردند. مردهای کرد برای هم سیگار روشن کردند. یکی از آنها دولا شد و آرم سپاه را از روی سینه غلامرضا کند. به پشت آن نگاه کرد. عکس امام بود. فندک را روشن کرد و به زیر آن گرفت.
یکی از آنهایی که غلامرضا را میکشید، پیت نفت را برداشت. نفت را روی جسد غلامرضا ریخت. مرد فندک به دست، آن را نزدیک جنازه برد و روشن کرد و…. .
فهیمه با شتاب از خواب پرید. تمام صورت و گردنش خیس عرق بود. خدا را شکر کرد که آنچه دیده فقط یک خواب بوده است. شاید این کابوسی بود که از این به بعد باید به دیدنش عادت میکرد.
به ساعت نگاه کرد. چهار بعد از ظهر بود. یک ساعتی میشد که خوابیده بود.
دوباره شروع به شمارهگیری کرد اما باز هم موفق نشد.
□
سه روز بعد خود غلامرضا آمد. پیشاپیش جنازههای بچههای گردانش بود. فهیمه به او افتخار میکرد. بغضش را فرو میداد و دائم زمزمه میکرد: خدایا راضیم به رضای خودت.
بر روی دستها میرفتند. غلامرضا به جلو و بچه هایش به پشت سر. جنازۀ بچهها را عقب کشیده بودند و غلامرضا بر سر جنازۀ آخر، خودش هم پر کشیده بود. میرفت و فهیمه هر چه میکرد به گرد پایش هم نمیرسید. رفتنش هم مثل آمدنش بود: غیر منتظره و بیخبر. از اول هم این بچه مال او نبود. غلامرضا راحت و سبکبال میرفت و فهیمه به آنچه رقم خورده بود، راضی بود.
والسلام
/انتهای متن/