نمایشنامه زائر/6
حالا این مامون است که از کاروان معصومه(س) به وحشت افتاده و به دنبال چاره ایست که او به برادر نرسد. می خواهد جلوی تکرار یک عاشورای دیگر را بگیرد.
اعظم بروجردی/
صحنه ششم
کاخ مامون، مامون مشغول خوردن است و وسواس را حتی در خوردن او هم می توانیم ببینیم .
مامون : فضل ،فضل.
فضل به درون می آید .
فضل : اتفاقی افتاده سرورم ؟
مامون : تو همواره به دنبال یک اتفاقی فضل، غذاهای تان همه بد طعم شده است.
مستخدمین غذاهارا می برند ودوباره غذای دیگری می آورند .
مامون : فضل!
فضل : سرورم.
مامون : آب ،آب
فضل آب می ریزد .
مامون : کدام زن بود که به جایگاهی دوری رفت واز قوم خود فاصله گرفت تا کودکش را به دنیا آورد ؟
فضل فکر می کند .
مامون : یک دختر باکره.
فضل : مریم مقدس را می گویید .
مامون : آیا در زمان ماهم ممکن است که مریم مقدسی پیدا شود ؟
فضل : نه قربان عیسی ثمره یک معجزه بود .
مامون : معجزه ها ثمره چه هستند؟
فضل : استثناهایی که دیگر اتفاق افتادن آنها بعید است .
مامون : اگر یک بار اتفاق افتاده پس بازهم می تواند اتفاق بیفتد، مگر آنکه پیشاپیش جلوی وقوع آن را بگیریم .
فضل : اما سرورم اگر معجزه باشد اتفاق می افتد چه مابخواهیم وچه نخواهیم .
مامون : ما نمی خواهیم پس اتفاق نمی افتد، پیدایش کن و درونش را متلاشی ساز .
فضل : مریم را پیدا کنم وعیسی را متلاشی … شما بازهم کابوس دیده اید ؟
مامون : آنچه می زاید شکل ندارد، من نمی بینمش اما وجودش آزارم می دهد، قصد جان مرا کرده، دارد خفه ام می کند بدون آنکه گردنم را بفشارد،فضل، اینها ( غذاها)را دور بریزید .(مکث )تو فکر می کنی دیوانه شده ام ؟
فضل : نه سرورم هرگز.
مامون : تو می دانی چه دردی دارد، درد بی درمان؟ دردی که در پی اش امید به بهبود نباشد ویا حتی امید به مرگ ؟ مثل آنکه مرده باشی ودرد بکشی.
فضل : در درون شما چه غوغاییست، سرورم ؟
مامون : دردرون من هیچ غوغایی نیست، آنچه هست گزارشی از بیرون است فضل که تو از آن بی خبری.
فضل: یعنی می پندارید چنین بانویی وجود داشته باشد ؟
مامون : از خاتون چه خبر ؟
فضل : اینطور که از قرائن پیداست از آن خانه نه تنها آتشی بر نمی خیزد، بلکه دودی هم ندارد .
مامون : سر پرست آن خانه کیست ؟
فضل : یک بانو ،خواهر ولیعهد .
مامون : که علی ابن موسی برایش نامه ای نوشته وایشان را به مرو فراخوانده.
فضل : اما زنی که همواره در حریم و حجاب است و خاموش، چه خطری برای شما می تواند داشته باشد؟
مامون : فضل جنگی خاموش چه بسا اسفناک تر ازجنگ هایی است که با هیاهو همراه است .
فضل : اما آن بانو فقط به دیدار برادرش می آید .
مامون : این بانوی دوشیزه چرا تاکنون شوهری اختیار نکرده است .؟
فضل : گویا برادرشان هم کفوی برایشان نیافته اند. ایشان بسیار دلبسته برادرشان هستند وتحت امر ایشان.
مامون : وحالا در راهند، برای دیدار برادر ؟
فضل : آری ،آری.
مامون: اما من باورنمی کنم ؟
فضل : چرا سرورم ؟
مامون : من این خاندان را می شناسم قرب مسافت نمی تواند از هم دورشان کند .
فضل : اما خودتان فرمودید که این خاندان هرگز دروغ نمی گویند .
مامون : من گفتم فضل ؟
فضل ” شما، شاید هم …
مامون : فضل در خفا اتفاق هایی می افتد که عقل من به آنها قد نمی دهد، آنها دروغ نمی گویند .
فضل : شاید هم می گویند .
مامون : نمی گویند ابله، نمی گویند.
فضل : اما ….
مامون اما آنقدر حقیقت را آشکار می گویند که ما آن را باور نمی کنیم .
فضل : وآن حقیقت چیست ؟
مامون : سپاهی خانوادگی، فاطمه خواهر ولیعهدمان به همراه سه هزار نفر از خواهران وبرادرانش.
فضل : اما آنها جمعی زن وکودک ومردان غیر مسلح اند، نه سرورم من باورنمی کنم که علی این موسی برای خویش تدارک لشکری را دیده باشد وبخواهد بر شما بشورد.
مامون : چقدر ساده ای فضل، او نیاز به لشکر کشی جنگی ندارد. آنها جادو گرانی هستند که به دلها نفوذ می کنند و افکار مردم را بر علیه ما می شورند .
فضل : به ولیعهد امر کنید که آنهارا باز گرداند، راهش همین است.
مامون : این طایفه هرگز راه آمده را باز نمی گردند، مگر حسین و خواهرش زینب را ندیدی ؟
فضل : سرورم بهتر نیست بگذاریم برسند وآنگاه ببینیم چه در سر دارند ؟
مامون : بگذارم که کار از کار بگذرد ؟
فضل : شما چه در سر دارید ؟
مامون : آرام باش.
فضل : اشتباهی که گذشتگان ما در کربلا کردند، ما در مرو نمی کنیم .
فضل : اما سرورم، عاشورا به هر شکلش، باختن همه چیزاست.
مامون : برای همین هم نباید بگذاریم که عاشورایی دیگر روی دهد .
فضل : چه تدبیری اندیشیده اید ؟
مامون : با پنبه سر خواهیم برید.
فضل : چگونه؟
مامون : او به برادرش نخواهد رسید، هیچکس از آن کاروان به مقصد نمی رسد .
فضل: ما آنها را خواهیم کشت …؟
مامون : خیر ما نه، مردمی که با ولیعهد ما مخالف اندکارشان را می سازند. پس چرا ماتت برده فضل، برو و دستور را اجرا کن .
فضل می رود . مامون چیزی می نویسد و دست هایش را بر هم می زند و ماموری می آید و نامه را می گیرد .
مامون : این را به ولیعهدمان برسانید .
مامور : سرورم
مامون : نماز عید را تو می خوانی یا ابا الحسن تا مردم به چشم خود ببینند که تو چگونه یکی از دولتمردان ما شده ای ،همزمانی نماز و نیامدن باران وشیوع قحط سالی است که تورا در چشم مردم بی اعتبار خواهد کرد . حالا هم خیلی ها نیامدن باران را فرجام ولیعهدی تو می دانند. بگویید خاتون بیاید .
ادامه دارد…
/انتهای متن/