نمایشنامه زائر/5
این امام رضا(ع) است که راهی سفر است و این معصومه (س) خواهر اوست که بی تاب این سفر است و مشتاق پیوستن به برادر.
اعظم بروجردی/
صحنه پنجم
صحنه همان صحنه پیشین است خاتون بار خودرا بسته وآهسته می خواهد خانه را ترک کند. بانو در دایره دوار به آسمان می نگرد .
بانو : تو هم می شنوی خاتون ؟
خاتون جا خورده .
بانو : صدای مرغان دریایی را، که هنوز هم برادرم را بدرقه می کنند.
خاتون : این وقت شب آیا مرغان دریایی بیدارند؟
بانو : بیدارندو پرواز می کنند . چون مادر زمینی غمگین از رفتنشان می شود در وقت دیگری.
خاتون : به کجا می روند بانو؟
بانو : به چایگاه خود، در دل دریا .
خاتون : اما من به قحطی وخشک سالی اسیرم وجز صدای خار وخاشاک سالیانی است که دیگر هیچ نمی شنوم.
بانو : می تر سم که این شهر یکسره متروک شود بس که همه میل به رفتن کرده اند .
خاتون: صدای همهمه های درونیم امانم را بریده ونمی گذارد هیچ صدای دیگری را بشنوم.
بانو : کجا ؟
خاتون : می روم شاید روزی صدای این همه را در درون خود ببرم.
بانو : اما اینک پاسی از شب می گذرد .
خاتون : بااین حال شما بیدارید، شاید شما هم …
بانو : آسمانی چنین زیبا وستارگانی چنین بی بدیل هر میلی را در من خاموش می سازد مگر میل رفتن را.
خاتون : بی قرارید بانو؟
بانو : همه چیز آرام است، حتی آتشی که در تنور است .
خاتون : اما زغالهای گداخته زیر خاکسترند ومن از همه چیز می ترسم . از سفر چنین نابهنگام امام و از جان فرزندانم بانو . ممکن است اگر زودتر نروم، نرفتنم را از چشم شما ببینند و جان امام وفرزندانم در خطر بیفتد .
بانو : برادرم اینک در نیشابور است وبیست هزارنفر یا بیشتر با دوات وقلمها مهیا شده اند تا سخنانش را مکتوب نشر دهند .
خاتون : اما مامون حیله گر تر از آنست که نداند که دارد چه اتفاقی می افتد .
بانو: او مرد ظاهر است واز باطن حقیقت هیچ خبر ندارد . بمان خاتون، جلوتراز ما نرو، بمان تا با هم برویم .
خاتون : فرزندانم بانو، فرزندانم .
بانو : پس چادرت را بر زمین نکش، تا میل دنیا فریبت ندهد .
امام در صحنه گردان درست مقابل بانو می خواند .
امام : ای گنج بینوایان…
بانو متوجه حضور امام می شود و با او شروع به خواندن می کند .
بانو : ای گنج بینوایان …
امام : ای نجات دهنده کشتی شکسته…
بانو : ای نجات دهتد ه کشتی شکسته …
امام : تو کسی هستی که سیاهی شب…
بانو : تو کسی هستی که سیاهی شب…
امام : و روشنایی روز …
بانو : و روشنایی روز …
امام : ومهتاب …
بانو : ومهتاب …
امام : و پرتو خورشید …
بانو : وصدای برگ درختان …
امام : و طنین آب …
بانو : و طنین آب …
امام : در مقابلت فروتنی کرده اند یا الله .
بانو : یا الله یا الله .
امام : چه شبی است خواهرم !
بانو : چه شبی است برادرم !(مکث) دمی دیگر بمان.
امام : کجا ؟ من که هردم باتوام. نه از تو پیشترم و نه تو از من پیشتر می روی خواهرم .
بانو :اما گاهی دلتنگ می شوم .
امام : مگر از من فاصله می گیری ؟
بانو : حتی دمی، شما را می بینم، شما را می شنوم ولحظه به لحظه با شما همسفرم .
امام : وتو تنها کسی هستی که ژرفای غمم را می یابی.وعمق شادیم را. پس چرا دلتنگی ؟
بانو : گاهی در عمق غم تان چنان تنها می یابم تان که چاره ای ندارم جز آنکه دلتنگ شوم آقا ، من مکتوب شمارا شنیدم مولایم، شما می خواهید محال را ممکن سازید وآن مردم گم کرده راه را به جاده درست آورید. چرا مرا نمی خوانید؟ مرا بخوانید.
امام: می خوانمت، می خوانمت خواهرم، وقت آن است که راهی شوی، به سمت جنوب.
ادامه دارد…
/انتهای متن/