گشایش بخت دختران
جلسه کافی شاد این دفعه به موضوع بخت گشایی دختران آن هم با خرافی ترین و عجیب ترین راه و رسم ها اختصاص داشت، انگار نه انگار در کافی شاپ نشسته اند در قرن بیست و یکم!
فریبا انیسی/
من یک پیر دخترشده ام!
- خب!؟
- خب در ایران، ازدواج دخترها آنقدرها هم ساده نیست. آنها انتخاب شوندهاند. نمیتوانند پیشقدم شوند؛ بنابراین ممکن است به هزار و یک دلیل از جمله دیده نشدن، در اجتماع نبودن، شرایط فردی و خانوادگی موقعیت دلخواه را برای ازدواج نداشته باشند.
- همه حرف این نیست، گاهی دخترها به دلیل افکار و عقاید اشتباه خودشان نمیتوانند به موقعیت مطلوب ازدواج شان دست پیدا کنند.
- وا… مثلا کدام افکار و عقاید؟
ما گفتیم و خیره ماندیم به نیلا بلا.
- مثلا اینکه فکر می کنند برای ازدواج باید شاهزاده آرزوهای شان سواریک پورشه سفید بیاید با یک مدرک تحصیلی کلاس دار و یک پول حسابی و از یک خانواده …
- همیشه هم اینطوریا نیست. حالا نمیشه وقتی راه حلی برای مشکل نداری از این نظرات لج دربیار ندی؟!
رزی با لحن اعتراضی گفت.
نیلا گفت: البته قدیم ترها توصیههایی هم داشتن برای باز شدن بخت.
- چی مثلاً؟
رزی گفت که فکر میکرد پیردختر شده.
نیلا گفت: مثل رد شدن دخترها از دهانه توپ مرواری، دعای مقنعه را روزها گوشه روسری و یا مقنعه و شبها زیر بالش قرار دادن، …
- یواشتر دختر، توپ مرواری چیه؟
- کتاب صادق هدایت!
ماری سرتق گفت؛ اما نیلا بلا گفت: بچه جان، توپ مروارید، توپ مفرغ بزرگی بود روی دو چرخ بر بالای سکو در میدان توپخانه، دختران برای بخت گشایی از زیر لوله توپ رد میشدند یا رویش سُر میخوردند، کنارش دخیل میبستند و شعر میخواندند: ای توپ تن طلایی، از غم بده رهایی/ بختی جوون و نون دار، روزی بکن ز جایی/ ای توپ چارهها کن، کارم گره گشا کن/ صدتا گره به هرنخ/ من میزنم تو واکن
- توپ مرواری چه جوریه؟
- عده ای میگفتند غنیمت جنگی نادرشاه، از هند به شیراز و به تهران آمده. بعضی میگفتند غرامت شاهان صفوی از پرتغالیهاست؛ اما تاریخ ساخت توپ که رویش حک شده، مال زمان فتحعلی شاه قاجاره!
- الان کجاست؟
- تو ساختمون شماره هفت وزارت امور خارجه، ولی فکر نمیکنم رات بدن.
ماری سرتق گفت: راه حل اول، پَر!
نیلا ادامه داد: مادربزرگ روبی روده دراز میگه؛ وقتی پنبه زنی را به خانه میآورید تا مشغول کار بشه، پس از مدتی ازش بخواهید دست از کار بکشه و مثلاً برایش چای بیارید. بعد به سرعت دختر دم بخت را طوری که پنبه زن نبیند، از میان کمان پنبه زنی رد کنید تا وقتی که زه کمان هنگام کار پنبهزن پاره بشه بخت دختر هم باز میشه!
رزی گفت با آه و ناله. نیلا ابرویی بالا انداخت و گفت: پوشیدن پیرهن مراد هم هست.
- د آخه الان که همه گوسفندها را تو کشتارگاه می کشن!
- استان از این قرار بود که دختران دم بخت از روز اول ماه رمضان دور کوچه و محلهها به راه میافتادند و از مردم گدایی میکردند. شب بیست وهفتم از صبح زود، چرخ خیاطیها را به مسجد سپهسالار میبردند و با پارچه سفیدی که از آن پول گدایی میخریدند، بین دو نماز ظهر و مغرب مشغول دوختن پیراهن میشدند و بعد از آن زمان، پیراهن مراد را میپوشیدند.
- برم گدایی که شهرداری می گیرتم!
رزی گفت با ناله و زاری.
– مادر دختر، دخترشان را بی خبر نزد رمال و دعا نویس میفرستاد. البته قبلش ازش خواسته بود که براش سرکتاب باز کنه. کارهای دیگر هم بوده مثل سبزه گره زدن،
- اون که کار هر سالمه تو سیزده به در.
- باز کردن قفل، دخترهای دم بخت در خونه یکی از فامیل خود را قفل میکردند و چند متر دورتر میایستادند و از رهگذران، آنهایی که اسم شون محمد یا علی بود، میخواستند که با کلید قفل در را باز کنن. یا دختر خانه مانده را به گرد حوضچه پساب دباغخانه میگرداندند. یا تو مراسم حنابندان، به اندازه ای کوچک حنا برمی داشتند و با نیت آنکه دختران شان عروس شوند بر سر آنها میمالیدند. دخترها، قیمه پلویی میپختند و ته مانده پلوی عروسی را با آن قاطی میکردند و به فقرا میدادند که بخت شان باز شود.
- آخه رد شدن از آت آشغالهای روده گوسفند و گاو تو دباغخونه چه ربطی به خواستگاری داره؟
نیلا بلا گفت: فکر نکن این رسم تهرون قدیم بوده، همین حالا هم عکسی دیدم از اروپاییها که تمام سر و بدن عروس و داماد را فضله کفتر مالیدند تا چشم بد ازشون دور باشه!
- من از کجا…؟
رزی گفت با صدایی که نشان میداد اشکش دم مشکشه! با ناراحتی ادامه داد: کدومش فایده داشته؟
ماری سرتق، هیاهو کنان گفت: ای خاک بر سر اون دکترایی که تو گرفتی. مدرک کوفتی را گرفتی برای چی؟ برای پُز دادن به در و همسایه یا برای… حداقل یک کم از خرافات دوری کن دل ما خنک شه. بگیم این دوازده سال درس خوندن زیادی برای تو فایده ای هم داشته…
نیلا بلا اما بدون توجه به قیافه ماری سرتق و زاری رُزی، گفت: تازه این گشایش بخت عادی بود. اگر به دختر چلّه افتاده بود، یک رنگ دیگری میشد این تاکتیکها…
صدای نیلا بلا با غرش ماری سرتق قطع شد که پیشخدمت را صدا می زد. رزی از حال رفته بود!
ادامه دارد…
/انتهای متن/