سیم برق
دکل کنار خانه برای خانواده آقا کریم تبدیل به معظلی بزرگ شده بود… آنها باید تصمیم به رفتن از آن محله می گرفتند ولی مشکلات زیادی سر راه آنها وجود دارد…
سرویس فرهنگی به دخت؛ محبوبه معراجی پور /
جلوی آینه قدی رفت. پیراهن بلند و گشاد آبیرنگش افتاده بود روی شلوار. موهای بلند و جوگندمیاش ژولیده و نامرتب بود. پنجره اتاق را باز کرد.
زیر لب گفت:
ـ عجب ریخت و قیافهای! عزرائیل ببیندم وحشت میکند.
مرد، نیمخیز شد.
ـ زن! چرا ماتت برده آنجا؟ بیا بگیر بخواب!
مهربان، چنگ تو موهایش زد. به نظر عصبی می رسید و کلافه.
مهربان با همان لحن کلافه پاسخ داد:
ـ سایه خواب را برایم سنگین کردی مرد. نه خودت میخوابی نه میگذاری من کپه مرگم را بگذارم. تازه طلبکارم هستی؟
کریم آقا بلند شد. نشست.
ـ این چه حرفیه؟ خب، ترس و وحشت خوابیدن زیر این دکل فشار قوی بیخوابم میکند. راستش یک چیزی به کلهام زده.
مهربان آمد و توی رختخوابش نشست.
ـ چی؟
ـ نکند این غذاهایی که از بیمارستان میآورم، ذره ذره دارد مسموممان میکند؟
مهربان گفت:
ـ وا! این چه حرفیه مرد؟ آن غذاها برکت خداست. حالا بگذار بخوابم. بلند شو چراغ را خاموش کن!
صدای پسرشان از اتاق دیگری آمد:
ـ چیه بابا نصف شبی لیلی و مجنون شدید. چراغ را خاموش کنید! نور افتاده این ور.
کریم آقا بلند شد و لامپ را خاموش کرد. نور ماه از پس پرده کنار رفته، سایه کمرنگی از او روی دیوار اتاق انداخت. تازه به خواب رفته بودند که صدای خروس خانه همسایه بلند شد. هر دو چشم باز کردند. آقاکریم، خواب آلود گفت:
ـ بلند شو. بلند شو زن… خواب به ما نیامده. وقت نمازه.
و از جا بلند شد.
خورشیدِ پاییزی، آسمان شهرری را نورباران کرده بود. باد سرد ملایمی میوزید و از پنجره نیمه باز اتاق به داخل میرفت. مهربان، نگاه کریم آقا کرد که آخرین لقمه نان و پنیر را توی دهانش می گذاشت.
ـ تو را به خدا یک فکری برای جابهجاییمان بکن!
خروسی از دورترها بانگ برداشته بود و پشت سر هم میخواند. کریم آقا گفت:
ـ میگن خروس بیمحل! ما هم شدیم بیجا و مکان. آخر نمیگویی با این چندر غاز حقوق ماهیانه کجا را بروم اجاره کنم؟
مهربان گفت:
ـ پس چه خاکی به سر کنیم؟ باز هم دست روی دست بگذاریم؟
آقا کریم استکان نیمخورده چای را روی سفره گذاشت. به سیم برقی که از سقف اتاق بیرون زده بود، نزدیک شد و دستش را به آن نزدیک کرد. مهربان داد زد:
ـ چه کار میکنی مرد؟ میخواهی بیچارهمان کنی؟
مسعود که از دستشویی بیرون آمده بود، مقابل آینه کوچکی که بر دیوار زده بودند، ایستاد. پنجه در موهای موجدارش انداخت و آنها را صاف کرد:
ـ خیال خودکشی داری بابا؟
کریم آقا گفت:
ـ نه بابا جان! به این قیافه فکسنیام نگاه نکن! بابائیت روئین تن است.
با دست سر سیم لخت را گرفت. لرزید و لرزید، اما پرت نشد.
پسر همانطور که جلوی آینه به موهایش ور میرفت، باتعجب نگاهش کرد.
مهربان به سرش زد و جیغ کشید.
ادامه دارد…