همه ی ما داریم بزرگ می شیم
“کیتلین ” دختر نوجوان 18-17 ساله امریکایی است که پس از بازگشت از سفر به مکزیکو و آمدن به مدرسه احساس می کند که بیشتر از همیشه در مورد دوستانش مسئولیت دارد، اما…
سرویس فرهنگی به دخت/
شاید به خاطر اینه که یه کم احساس غیر عادی بودن می کنم. مثل یک ماشین که به جای چهار چرخ پانزده تا چرخ داشته باشه! یا شایدم از این می ترسم که همه ی ما داریم بزرگ می شیم. و از همدیگه جداتر… یا شایدم از این می ترسم که “جنی” و “بانی” دیگه راجع به خدا حرف نزنن! به نظر میاد اون دوتا کاملا دارن تو دنیای کوچک خودشون زندگی می کنن. آخه اونا با هم زندگی می کنن و با هم کار می کنن . در واقع یه جورایی احساس می کنم ازشون دارم جدا می شم. پس چه جوری می تونم بپرم وسط حرف هاشون و بگم راجع به شرایط روحانی شون نگرانم….
منظورم اینه که به نظر میاد من باید بتونم و توانایی شو داشته باشم که به دوتا از بهترین دوستام بگم ، چه احساسی در موردشون دارم؟ ولی مطمئن نیستم . اگر اونا منو یه آدم مذهبی متعصب بدونن چی؟ اصلا من متعصبم؟
شاید من فقط دارم بیش از اندازه عکس العمل نشون می دم. اونم به چیزی که یه رفتار کاملا عادی تو دبیرستانه. ! اگر بخوام صادق باشم باید بگم؛ احساس می کنم یه کم گیج شدم. فکر می کنم بهتره فقط برای همه دنیا دعا کنم و به سختی تلاش کنم که دهن گنده ام رو ببندم ، قبل از این که پشیمون بشم. به نظرم یه تمرین خوب برای کنترل نفسه! مگه نه؟
خدای عزیز؛خواهش می کنم کمکم کن تا دوستام رو رها نکنم (یا حتی کس دیگه ای را به خاطر این جریان ها) خدایا ! کمکم کن اجازه ندم که تصمیم های اون ها روی هدف من تاثیر بگذاره. خدایا!می دونم تو چه جور زندگی از من می خوای و من نمی خوام به این آدمی که هستم رضایت بدم. خدایا! می خوام برای تو قدرتمند بمونم. آمین
ریحانه بی آزاران/ انتهای متن/