سرویس اجتماعی به دخت/
سال های پیش از ازدواج، سال های رویایی و جالبی هستند که تا ازدواج نکرده باشید و چند صباحی از زندگی مشترکتان نگذشته باشد این را درک نمی کنید.
در دوران مجردی، وقتی به ازدواج فکر می کنید، افکارتان رنگ و بویی دارد که اکثر آنها پس از ازدواج یا به کلی رنگ می بازند و یا رنگ دیگری به خود می گیرند؛ رنگ واقعیت و حقیقت …
تقریبا همه ازدواج کرده ها عقیده دارند اگر با تجربیاتی که پس از ازدواج کسب کرده اند به روزهای قبل از ازدواج برگردند حتما بیشتر دقت می کنند تا از خیلی مشکلات زندگی مشترک جلوگیری کنند اما متاسفانه دیگر کار از کار گذشته !
شاید بپرسید یعنی چه؟ مگر یک انسان بالغ قبل و بعد از ازدواج فرقی می کند؟! بله، فرق می کند. چون به قول قدیمی ها ازدواج به یک هندوانه سر بسته می ماند که تا نبری و نخوری، نمی توانی از درونش سر دربیاوری!
دوران مجردی
برای روشن شدن حال و هوای دوران مجردی، به جای اینکه سراغ مجرد ها بروم و از حال و هوای دوران مجردی ومعیارها و رویاهای مربوط به ازدواج شان بپرسم، رفتم سراغ ازدواج کرده ها و از روزهای قبل و بعد از ازدواج شان پرسیدم. برای من که حرف هایشان بسیار جالب و تکان دهنده بود. این بود که از میان شان چند مورد را برای تان بازگو می کنم. شاید برای کسانی که هنوز ازدواج نکرده اند و در مورد همسر آینده شان فکر می کنند، هم جای تأمل داشته باشد!…
آرام و سه به زیر اما …
محبوبه 28 ساله است و یک فرزند دارد. او از همسرش می گوید :
همسرم احسان را اولین باردر یک میهمانی دیدم.او از اقوام شوهرخاله ام بود.اولین چیزی که از او توجهم را در آن میهمانی به خود جلب کرد، متانت و سکوت وسر به زیری اش بود. به نظرم جوان بسیار مؤدب ومتفاوتی آمد.او در جمعی مردانه که همه با هم حرف می زدند و هیاهو می کردند، بسیار آرام و متین گوشه ای نشسته بود و فقط به حرف های دیگران لبخند می زد. من از پرحرفی و قیل و قال کردن های بیخود بدم می آمد. به همین دلیل رفتار او را پسندیدم.
چند وقت بعد با مادرش به خواستگاریم آمد. در تمام جلسات خواستگاری هم همانطور آرام و سر به زیر بود و بیشتر خواسته هایم را بی چون و چرا می پذیرفت. احساس می کردم در کنار چنین مردی احساس آرامش خواهم داشت. او با هیچ چیز مخالفت نمی کرد و من بیشتر به خود می بالیدم.
از آن روزها حدود شش سال می گذرد. همسرم مرد سالم و خانواده دوستی است، اما گوشه گیری،انزوا و سکوت بیش از حد او گاهی مرا تا مرز جنون می برد. در این سال ها خصوصا پیش از بچه دار شدن مان محیط خانه اکثرا ساکت و سرد گذشته است. اوایل سعی می کردم تا جایی که می توانم این سکوت را بشکنم، ولی به تدریج خود را سرگرم امور دیگر از قبیل کلاس های مختلف و ارتباط با دوستانم کردم. روز به روز فاصله بینمان بیشتر می شود. سکوت بیش از حد او از اعتماد به نفس بسیار پایینش نشأت می گیرد که من آن روزها اصلا متوجه نبودم.اگر در هیچ موردی حرف نمی زند و ابراز عقیده نمی کند، به آن دلیل است که بسیار منزوی و گوشه گیر است وجرأت نزدیک شدن به مسائل را ندارد. او در هیچ موردی حتی نمی تواند یک “نه” به زبان بیاورد. گاهی وقت ها فکر می کنم اگر همین شغل ساده و کم درآمد را هم نداشت، هیچ وقت نمی توانست از پس امور مالی خانه هم بر بیاید. هرچند که هر دو همدیگر را دوست داریم،ولی من به مردی احتیاج دارم که بتوانم به او تکیه کنم و خیالم راحت باشد که بسیار قوی و نگهبان زندگیم است؛ چیزی که هرگز در وجود همسرم آن را پیدا نمی کنم.
فقط جذابیت
سارا 26 ساله از انتخاب همسرش این طور تعریف می کند:
خانواده بسیار ثروتمندی داشتم . خودم چندان زیبا نیستم، ولی تنها چیزی که برایم اهمیت داشت این بود که همسر آینده ام خوش سیما و جذاب باشد. هر خواستگاری که برایم می آمد، صرف نظر از موقعیت و خصوصیاتش فقط به چهره اش دقت می کردم و اگر به دلم نمی نشست، آنقدر ایرادهای بنی اسرائیلی می گرفتم تا او را رد کنم. پس از مدتی پسری به خواستگاریم آمد که از نظر مالی بسیار پایین تر از ما بود، کار درست و حسابی هم نداشت، چند ماهی هم از من کوچکتر بود. خلاصه خودم هم می دانستم که کاندیدای خوبی برای یک عمر زندگی نیست، ولی در همان جلسه اول خواستگاری شیفته صورتش شدم وبا تمام مخالفت های خانواده ام پا در یک کفش کرده با او ازدواج کردم. پدرم جهیزیه بسیار مختصری به من داد و در هیچ امر دیگری هم او را کمک نکرد.شوهرم که از پس اجاره مسکن در تهران بر نمی آمد مرا به یک خانه بسیار کوچک در اطراف ورامین برد. برای بهتر شدن زندگیم مجبور شدم کار کنم. من که مدرک تحصیلی ای هم نداشتم، مشغول به کار اپیلاسیون در یک آرایشگاه زنانه در تهران شدم. حدود یک سال از زندگیم می گذرد. حالا هر روز صبح مجبورم از ورامین به تهران بیایم تا قدری از فشار مالی زندگیم را کم کنم. من که تا قبل از ازدواج جز خوشگذرانی و رفاه معنی چیز دیگری را نمی دانستم،حالا با این شرایط مجبور به ادامه زندگی هستم. بدتر از همه اینها وقتی با شوهرم بیرون می روم همه فکر می کنند که یا خواهر بزرگتر او و یا حتی مادرش هستم. با اینکه فقط چند ماه از او بزرگترم به خاطر زیبایی ظاهریش بسیار جوانتر از من به نظر می رسد. هر روز با خود فکر می کنم تا کجا می توانم این وضع را تحمل کنم؟
دیگر دیر شده
زهرا 34 ساله است و از زندگی اش می گوید :
دختر اول یک خانواده مذهبی هستم. از وقتی که سرو کله خواستگاران مختلف در خانه مان پیدا شد، تنها چیزی که برایم اهمیت داشت ایمان همسر آینده ام بود. این ملاک بسیار مهمی است. چون اگر کسی واقعا با ایمان باشد، می شود به او اطمینان داشت و با آرامش یک عمر در کنارش زندگی کرد. به همین خاطر هر کسی که به خواستگاریم می امد، در مورد اعتقاداتش بیشتر از هر چیز دیگری کنجکاوی می کردم. 24 ساله بودم که یکی از همسایه هایمان پسری را معرفی کرد که در مسجد محله بسیار فعال بود و در برگزاری مراسم مذهبی کمک می کرد. همیشه در نمازهای جماعت مسجد حاضر بود و ظاهری بسیار مذهبی داشت.
وقتی او به خواستگاریم آمد، به خاطر این خصوصیاتش به او دلبسته شدم. پدرم نگران بود و اعتقاد داشت باید حتما از او تحقیق بیشتری بکند، چون کمی از نظر خانوادگی مشکوک به نظر می رسید. وقتی برای تحقیق به آشنایان او رجوع کرده بود، گفته بودند که پدرش مردی ولنگار بوده و به همین دلیل خانواده اش را رها کرده ، همسر و چند فرزندش را تنها گذاشته و در شهر دیگری زندگی می کند. بقیه اعضای خانواده اش نیز سر وسامان درستی ندارند. در ضمن گفته بودند که خودش نیز کمی از نظر اخلاقی تندخو و عصبی است. خلاصه اینکه چون گلی است که در مزبله روییده باشد. بعد از این تحقیقات پدرم با ازدواج مان مخالفت کرد، ولی من به او دلبسته شده بودم واصلا نمی توانستم از فکرش بیرون بیایم.
به هر ترتیب با اصرار، خانواده ام را راضی به ازدواج با او کردم.
حدود پنج سال از زندگی مان گذشت و من در این مدت جز ناراحتی و عذاب چیز دیگری نداشتم. خودش بسیار بی ادب و عصبی بود و با هر مسأله کوچکی از کوره در می رفت و زمین و زمان را به هم می دوخت. مرا کتک می زد و فحاشی می کرد. ظاهرش بسیار فریبنده بود، ولی انگار از دین فقط نماز و روزه را می فهمید، آن هم از روی ریا. اعتقادی که نتواند انسان را به تقوا، درستکاری و اخلاق خوب سوق دهد، ایمان واقعی نیست. خلاصه اینکه هر چه قدر سعی کردم با بد و خوبش بسازم، نشد و پس از پنج سال با داشتن یک فرزند مجبور به جدایی شدم. حالا پس از گذشت چند سال از این جریان دیگر نمی توانم به کسی اعتماد کنم و تنها و دور از فرزندم روزگارم را سپری می کنم. حالا که فکر می کنم، می بینم اگر کمی عاقلانه تر رفتار می کردم و درست به تحقیقات راجع به او توجه می کردم، این طور نمی شد. از همان اول می شد این آینده را ترسیم کرد، ولی دیگر دیر شده …
کاشکی بیشتر صبر می کردیم
رضا 28 ساله از تجربه زندگی مشترکش می گوید:
21 ساله که بودم با مینا که آن موقع 19 سال داشت، آشنا شدم. در یک دانشکده درس می خواندیم. او دختر خوبی بود، ولی اهل دوستی نبود. از همان ابتدا به من گفت اگر به او علاقه مندم، به خواستگاریش بروم. من هنوز آمادگی ازدواج نداشتم و این را خودم به خوبی می دانستم، ولی از طرفی هم به او بسیار دلبسته شده بودم و فکر می کردم اگر تا چند سال دیگر صبر کنم، او را از دست خواهم داد. به همین خاطر خانواده ا م را راضی به خواستگاری رفتن کردم. خانواده او با این ازدواج مخالفت کردند، چون من تازه دانشجوی سال دوم بودم، نه سربازی رفته بودم و نه کار و درآمدی داشتم. ولی فکر می کردم همه اینها وقتی ازدواج کنیم، کم کم حل می شود.فکر می کردم عشق میان من و مینا بقیه مشکلات را از میان بر می دارد. مینا هم به خاطر این دلبستگی بچگانه خانواده اش را به زور راضی به این ازدواج کرد و ما با حداقل امکانات و یک مراسم مختصر زن و شوهر شدیم.آن اوایل بسیار خوب و خاطره انگیز بود. پدرم تا تمام شدن درسم به ما کمک مالی می کرد و خودم هم در زمان های خالی مسافر کشی می کردم.هزینه های دانشگاه مینا را همچنان پدرش می داد. ولی با تمام شدن درسم باید به سربازی می رفتم. مینا از این وضع خسته بود و دیگر طاقت بی پولی و تنهایی را نداشت. او هم کم سن وسال بود و تجربه کافی نداشت. خودم هم خسته شده بودم. من نمی توانستم کار درست و حسابی پیدا کنم، چون وقت آزادم بسیار کم بود. از طرفی زندگی خرج داشت و نمی شد آن را شوخی گرفت. در طی دو سال سربازی رابطه من و مینا بسیار سرد شد.مدام فکر می کردم چه قدر احمق بودم که اینقدر زود خودم را درگیر زندگی مشترک کردم. از طرفی هنوز اورا دوست داشتم و دلم نمی خواست زندگیمان تباه شود. حتی چند بار خواستیم که از هم جدا شویم، ولی خدا را شکر که خانواده های مان پادرمیانی کردند وما را تشویق به صبر کردند. الان از آن سال های سخت چند سال می گذرد و ما یک دختر دو ساله داریم. ولی وقتی به آن روزهای سخت آغاز زندگی مان فکر می کنم می بینم که او به خاطر عجله من و سن کمم خیلی سختی کشید. شاید بهتربود اگرهر دو چند سال صبر می کردیم و در این مدت بیشتر خود را برای واقعیت های سخت یک زندگی مشترک آماده می ساختیم.
خیلی زود دلزده شدم
آرام 29 ساله از یک تجربه تلخ می گوید:
پیش از ازدواجم با سعید حدود سه سال دوست بودم. درآن مدت روز به روز بیشتر به اوعادت کردم. روزی نبود که از طریق تلفن ویا پیامک با هم ارتباط نداشته باشیم و هر چند روز یک بار هم بیرون از خانه همدیگر را می دیدیم. در این مدت او جزئی از زندگیم شده بود و نمی توانستم دوریش را تحمل کنم. این بود که از او خواستم تا با هم ازدواج کنیم. شاید برایتان جالب باشد اگر بگویم که او نه تنها از این حرف من خوشحال نشد، که حتی در هم فرو رفت. من وقتی دلیلش را پرسیدم گفت که هنوز آمادگی ازدواج را ندارد. مدتها سرخورده و افسرده شده بودم . نمی توانستم فکرش را از سر بیرون کنم. احساس می کردم زندگیم بدون او معنایی ندارد.به همین خاطر دوباره از او خواستم که مرا به همسری قبول کند. آن روزها خیلی نادان و بی تجربه بودم.او ازدواج با مرا پذیرفت به شرطی که من با تمام بد و خوبش بسازم و چیزی نگویم.من هم پذیرفتم و با هم ازدواج کردیم، اما خیلی زودتر از آنکه فکرش را هم بکنید از این زندگی دلزده و پشیمان شدم. سعید بیشتر روزها تا نیمه شب بیرون از منزل بود و با دوستانش مدام فکر خوشگذرانی بود. هر چند وقت یک بار بدون من با دوستانش به مسافرت می رفت و مرا تنها می گذاشت. وقتی به او اعتراض می کردم می گفت خودت خواستی،من که گفته بودم هنوز آمادگی ازدواج ندارم.ولی اینها همه بهانه بود . او به هرزه گردی و خوشگذرانی عادت کرده بود ومن برایش چندان اهمیتی نداشتم. پس از گذشت دو سال از زندگی مان از او تقاضای طلاق کردم و او بی هیچ چون و چرایی پذیرفت، انگار که خودش هم دیگر تحمل غرغر کردن های مرا نداشت.خیلی زود به صورت توافقی از هم جدا شدیم. آن وقت من ماندم و افسوس تمام دوران جوانی ام که به پای او باخته بودم. حالا که فکر می کنم می بینم اگر واقعا پسری دختری را برای یک عمر زندگی مشترک بخواهد، به جای دوستی با او از همان ابتدا و پس از یک آشنایی واقع بینانه به خواستگاریش می رود نه اینکه روح و دل و پاکیش را به بازی بگیرد و بعد اورا رها کند. و من اگر آن روزها این را می دانستم هرگز نمی گذاشتم که اینطور با احساساتم بازی شود و بهترین روزهای عمرم را از دست نمی دادم …
کم سن و سال بودیم اما …
مریم 26 ساله هم از تجربه مثبتش می گوید:
21 ساله بودم که ازدواج کردم.وقتی آقا مهدی به خواستگاریم آمد از هر نظر او را مورد بررسی قرار دادم. همسرم هم همین کار را کرده بود. ما زندگی مشترک مان را بر اساس معیارهای دینی و عرفی شروع کردیم، هرچند در خیلی ازموارد اختلاف سلیقه داشتیم، ولی در امور مهم زندگی با هم تفاهم داشتیم. من و آقا مهدی آن روز ها کم سن و سال بودیم، ولی از تجربیات پدر و مادرهای مان استفاده کردیم و در همه مسائل خواست خدا را در نظر گرفتیم.
از زندگی مشترک مان پنج سال می گذرد . در این پنج سال بسیار فراز و نشیب ها را پشت سر گذاشته ایم و شکر خدا هیچ وقت درمانده نشده ایم. زندگی پر است از واقعیت های پیش نیامده و غیر منتظره، پر است از سختی هایی که آدم حتی فکرش را هم نکرده است، ولی اگر زن و شوهر همدل و همراه واقعی هم باشند، می شود هر مشکلی را از پیش پا برداشت.
شما از کدام دسته اید؟
… داستان ازدواج های جور و واجور تمامی ندارد. شما جزء کدام دسته اید؟ ازدواج کرده ها یا ازدواج نکرده ها؟
اگر ازدواج کرده اید، خدا را فراموش نکنید و با صبوری و همدلی روزهای زندگی تان را خوشرنگ تر کنید.
و اگر ازدواج نکرده اید باز هم خدا را فراموش نکنید و تا می توانید چشم های حقیقت بین تان را باز کنید تا نکند خدای نا کرده روزی برسد که پشیمان و سرگشته باشید …
سمیه موحدی مهر/ انتهای متن/