لیلا
لیلا در مرور خاطرات تلخ گذشته به یاد می آورد که شوهرش را کشته …و حالا او مانده و اعتیادی که مثل خوره به جانش افتاده بود و یک بچه…
سرویس فرهنگی به دخت/
ندانست چند دقیقه به همین صورت گذشته بود. اما وقتی خود را دریافت، به سمت آرمین دویده و گوشش را روی قلب آرمین گذاشته بود. وقتی صدای ضربان قلبش را شنیده بود، انگاردنیایی را به او داده باشند، دچار هیجان درونی شده بود. قلبش به تپش افتاده و دست هایش لرزشی مداوم یافته بود. احساس گیجی کرده بود. نمی دانست باید چه کند. آیا باید به اورژانس زنگ بزند یا صبر کند تا آرمین خودش به هوش بیاید. اگر به هوش نمی آمد، چه! اگر هرگز چشمانش را به روی این دنیا باز نمی کرد، چه! آیا باید برای کاری که هرگز تمایلی به انجامش نداشت تا ابد مهر قاتلی را با خود به دوش می کشید. پای چوبۀ دار می رفت. و یا سال های جوانی اش را پشت میله های آهنی زندانی سپری می کرد که چیزی از آن نمی دانست. گناه او چه بود که عاشق مردی معتاد شده بود. چند ماه بعد از ازدواج پی به اعتیاد مردش برده بود. درست وقتی تصمیم گرفته بود به او کمک کند، خویی ناشناس به مردش هجوم آورده و زندگی پر عشقش را دچار
التهاب و به هم ریختگی کرده بود!
پریشان و به هم ریخته با موهایی پریشان و درهم گره خورده به آشپرخانه رفته بود. اولین چیزی که دید، کاسۀ روی سینک بود. پر آبش کرده و به اتاق برگشته بود. تمام آب را روی صورت آرمین خالی کرده بود. آرمین همچنان بیهوش و خیس وسط اتاق افتاده بود.نمی دانست چند ساعت طول کشیده بود تا به هوش بیاید اما وقتی به هوش آمده بود، انگار همه چیز را هم با خود به دنیای فراموشی سپرده بود.
صدای گریه بچه قطع شدنی نبود.
به اتاق خواب رفت. بچه درخود می پیچید. گردنش را تاب می داد. با این که شش ماهه بود اما هم وزن نوزاد دو ماهه می نمود. سبک بود و ضعیف. بی تفاوت نگاهش کرد. درست از همان نگاه های سردی که به همه می انداخت. باورش نمی شد این بچه، بچۀ او باشد. برایش غریبه بود و نچسب. او را یاد آرمین می انداخت. چشم های قهوه ای اش، روشنایی همان چشم را داشت. از این بچه خوشش نمی آمد. دلش می خواست او را به حال خودش رها کند. گرسنه و تشنه. آن قدر ونگ بزند تا صدایش درست مثل پدرش قطع بشود. اصلاً از هرکسی که او را یاد آرمین می انداخت، بیزار بود. دوست نداشت یاد وخاطره ای از او در دلش جان بگیرد و زنده بشود. اصلاً حوصلۀ خودش را هم نداشت چه برسد به بچه ای که باید بزرگ می شد و تر و خشک. روزها که پدر نبود، بیشتر مواقع بی خیالش می شد، نوزاد، گاه آن قدر جیغ می کشید که از نفس می افتاد و بی حال به خواب می رفت. اما شب ها که پدر بود نمی توانست بی تفاوت از کنارش بگذرد. می دانست پدر علاقۀ زیادی به این پسر دارد. با آمدن او انگار جوان تر شده بود. انگار فراموش کرده بود، دخترش در جوانی بیوه شده است آن هم با یک نوزاد. به او هم بیشتر توجه می کرد. برایش بهترین چیزها را می خرید تا او بهترین غذا را بخورد. می گفت:
ــ باید جان بگیری تا این بچه هم جون بگیره.
می خواست چه کار که این بچه جان بگیرد. که فردا یکی مثل آرمین بشود. قاپ یک دختر مثل خودش را بدزد و او را به نابودی بکشاند.
صدای گریه بچه قطع شدنی نبود. شاید گرسنه بود که چنین در خود پیچ و تاب می خورد. حوصله نداشت آب بجوشاند و شیر خشک درست کند. شیشه شیر بچه را برداشت. شیر آب گرم را باز کرد و تا نیمه آبش کرد. چند پیمانه شیر خشک داخل آن ریخت و درش رابست. به اتاق رفت و بچه را که از شدت گریه، گوشۀ چشمش به اشک نشسته بود، یک وری خواباند. این را از مادرش به یاد داشت. زمانی که برادرش تازه به دنیا آمده بود و شده بود خورۀ تنش. درست مثل هوویی که یک باره سرو کله اش پیدا شده بود. هرچند عمر برادر به دنیا نبود و در همان کودکی از دنیا رفته بود؛ اما تقسیم عشق با دیگری چیزی نبود که خوشایند او باشد. مخصوصاً اگر پای مادر هم وسط بود.
بچه سر پستانکی شیشه را با ولع به دهان گرفت و شیر را یک نفس تا ته بالا کشید. حتی وقتی شیر تمام شد. ول کن نبود. هوای داخل شیشه را مک می زد و وقتی لیلا شیشه را از دهانش بیرون کشید با لثه هایش محکم آن را گرفته بود. برای همین دوباره نق زد و لیلا برای خلاصی از شر گریه بچه پستانک را به دهانش چپاند.
حتی حوصلۀ یک لحظه تحمل ونگ های بچه را هم نداشت. کاش مادر این بچه نبود. کاش او را به دنیا نیاورده بود. آن وقت راحت تر می توانست از شرش خلاص شود.
دلش می خواست می توانست بالش را بردارد. روی دهان بچه بگذارد و برای همیشه گریه های او را قطع کند. چرا قبول کرده بود فرزند کسی را نگه دارد که باعث بدبختی اش شده بود و او را در دام اعتیاد گرفتار کرده بود.
سر آخر هم تنهایش گذاشته بود، آن هم با بچه ای که وبال گردنش بود و معلوم نبود چه سرنوشتی انتظارش را می کشید.
بچه چشمانش را بست. انگار بو برده بود که مادر حوصله اش را ندارد.
به کنار پنجره بازگشت. می خواست بداند آیا سایه هنوز در کوچه پرسه می زند یا خسته شده و رفته است. در حیاط بسته بود. سایه ای نبود. نور چراغ گردان ماشین پلیس توجه اش را جلب کرد. سعی کرد گردن بکشد و از پشت پرده، آن سوی در حیاط را هم بجوید. بداند چه اتفاقی افتاده است! پلیس برای چه به کوچۀ آن ها آمده! مطمئن بود کسی از اعتیاد او خبر ندارد. اصلاً هیچ پلیسی برای بردن معتاد به درب خانه ای نمی رفت.
برای همین روسری را روی سرش انداخت. کلید را برداشت. دمپایی را به پا کرد و از پله ها به دو، پایین رفت. در را باز کرد و چشمش به همسایۀ پایینی افتاد. سلام کرد و کنجکاوانه نگاهش کرد.
ــ چیزی شده؟
ــ آره. یکی چند ساعته داره تواین کوچه قدم می زنه. به گمانم خونه ما را دید می زد. گفتم نکنه دزد باشه برای همین زنگ زدم به صد وده. حالا هم اومدن بردنش.
خیالش راحت شد. چه طور به عقل خودش نرسیده بود. چرا ساعت ها رنج را به جان خریده بود اما فکر نکرده بود بهترین راه برای خلاصی از شر این مزاحم زنگ زدن به پلیس است! هرچند دوست نداشت شماره تلفنش در صد و ده ثبت شود و سایۀ مزاحم بداند اوست که به پلیس زنگ زده اما خوشحال بود که همسایه پیش دستی کرده است.
قبل از این که همسایۀ فضول فرصت کند چیزی دیگر از او بپرسد، فوری به خانه برگشت. می دانست این زن تمایل شدیدی دارد تا از زندگی آن ها سر در بیاورد. به خانه شان سرک بکشد و به بهانۀ کمک به کودکش از رفت وآمدهای او سر در بیاورد. درست مثل روزی که به دنبال تهیه مواد رفته بود و چون آمدنش طولانی شده بود، همسایه او را درست در اولین پله دیده و گفته بود:
ــ خونه نبودید؟ صدای گریه بچه تون ازصبح می یاد. فکر کردم خودتون خونه هستید. چند بار اومدم در زدم فکر کردم شاید نشنیدید. یعنی بچه رو تنها تو خونه گذاشتید!
واو پاسخش را نداده، خود را به داخل خانه انداخته بود.
حالا هم خودش را به خانه رساند. باید فکری می کرد. باید به این وضعیت خاتمه می داد. خسته شده بود از این که مدام با دلهره زندگی کند. مدام از سایه های مشکوک بهراسد و گمان کند هر آن، کسانی که موادش را تأمین می کنند در تعقیب او هستند و جانش را تهدید می کنند. او در مسیری افتاده بود که راه گریزی نداشت. تنها راه گریز مرگ بود. فرجامی که دامن تمام انسان هایی مشابه او را می گرفت همان طور که دامن آرمین را هم گرفته بود.
ادامه دارد
مینزه جانقلی/ انتهای متن/