پسرک و شکار گنجشک
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد.
سرویس زنگ تفریح به دخت/
پرنده میدانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: «کاش میدانستی …که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقهاش سنگ ریزه. این حلقه ها زنجیر “هستی “را درست کرده اند.
حلقه های ماه و حلقههای خورشیدو هر حلقه در دل حلقهای دیگر است. و هر حلقه ای به حلقه دیگر متصل شده تا “زنجیر” هستی را درست کرده اند. ، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! حال حلقه ای ازاین زنجیرمن هستم و تو.
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیرهستی را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.»وای بر کسانی که در پی نابودی یکدیگرند!!
پرنده این را گفت و جان داد. از آن پس پسرک دانست ، اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم،
چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد…
/انتهای متن/