داستان/ آه
زن های محل همه جمع بودند، کناری نشست و پاهایش را جمع کرد، چشم که چرخاند نگاهش با نگاه معصومه خانم، هوویش، چفت شد. او با غضب به اقدس نگاه می کرد، با دیدن او به سرعت در گوش اشرف دخترش که کنارش قوز کرده بود چیزی گفت. اشرف مثل فشفشه از جا پرید و از در خارج شد.
با صدای چکش در، زن جوان چادرش را به سر انداخت، آرام و آهسته از دالان باریک، به طرف در حیاط رفت. دو ماهی بیشتر از آمدن بچه اش نمانده بود. در را که باز کرد عشرت دخترک همسایه را دید که با صورتی گل انداخته به رویش لبخند می زد.
ـ چی شده عشرت جان؟
ـ اقدس خانوم، مامانم منو فرستاده دنبالتون، گفت این ماه هم نمی آیید روضه؟
اقدس نگاهش را به زمین دوخت، فکری کرد و گفت: تو برو من خودم میام.
در را بست، نفسی تازه کرد و به آن تکیه داد، آقا هنوز نیامده بود. چند ماهی از ازدواجش می گذشت، ازدواج با مردی که چهار بچه قد و نیم قد داشت که هیچ کدام چشم دیدنش را نداشتند. نه بچه ها و نه مادرشان. مرد سفارش کرده بود بدون اجازه او از خانه بیرون نرود. به خصوص سفارش کرده بود با همسایه ها آمد و شد نکند. مردد و دودل ماند، توی چهاردیواری خانه، دلش داشت می پوسید. از غرغرهای هوو و آزار و اذیت بچه هایش به تنگ آمده بود.
“خب می رم و زود برمی گردم، قبل از اینکه آقا پیداش بشه.”
مَش مُحرم مرد متمولی بود. کارخانه صابون پزی بزرگی در انتهای خیابان سرچشمه داشت، آنقدر کارش زیاد بود که تا غروب محال بود به خانه برگردد.
دالان را طی کرد و وارد حیاط شد، نگاهش را به پنجره باز پنج دری دوخت تا مطمئن شود کسی زاغش را چوب نمی زند. حیاط را از نظر گذراند، چهار باغچه پر گل در چهار طرف حوض مربع شکل قرار داشت، گل های آفتابگردان سربرگردانده و نگاهش می کردند اما درخت توت همچنان بی تفاوت ایستاده بود، انگار اصلآ او را نمی دید.
به طرف حوض رفت. دسته تلمبه را به آهستگی حرکت داد. صورتش را شست و با گوشه چادر خشک کرد. تصمیمش را گرفته بود. آرام آرام راه آمده را برگشت. از دالان گذشت. در را باز کرد و به طرف خانه همسایه رفت. پرچم سبز رنگی را که روی آن نوشته شده بود “یا اباعبدالله” دید و سر خم کرد، وارد خانه شد. از راهرو گذشت و به اتاقی که کفش های زیادی جلوی آن جفت شده بود نگاه انداخت. زن های محل همه جمع بودند، کناری نشست و پاهایش را جمع کرد، چشم که چرخاند نگاهش با نگاه معصومه خانم، هوویش، چفت شد. او با غضب به اقدس نگاه می کرد، با دیدن او به سرعت در گوش اشرف دخترش که کنارش قوز کرده بود چیزی گفت. اشرف مثل فشفشه از جا پرید و از در خارج شد.
اقدس یخ کرد. دانه های درشت عرق را احساس می کرد که از پس گردنش به آرامی ستون فقراتش را لمس می کنند و به پایین سر می خورند. قلبش تند تند می زد. بی اراده دستش را روی قلبش گذاشت. به چایی که در استکان کمر باریک جلوی رویش بود نگاهی انداخت، دهانش خشک شده بود. استکان را برداشت، چای گس دهانش را تلخ مزه تر کرد. توان بلند شدن نداشت. انگار چادرش را با میخ به زمین کوبیده بودند. ساعتی نگذشت که اشرف وارد شد. به او نگاهی انداخت و لبخند تمسخرآمیزی زد. با قدم های محکم به طرف او آمد، هر لحظه که به او نزدیکتر می شد رنگ اقدس بیشتر به سفیدی می گرایید. روی دو زانو روبروی او نشست. لحظه ای با خیره سری چشم در چشمش دوخت: آقام گفت دیگه حق نداری پاتو توی خونه بذاری از همین جا یه راست برو خونه مادرت.
اقدس دستش را از روی سینه برداشت، دیگر نیازی نبود قلبش را نگه دارد تا از سینه بیرون نزند. احساس کرد قلبش آرام آرام رو به خاموشی می رود، نگاهش مات به اشرف مانده بود. اما او دیگر آنجا نبود، کنار مادرش نشسته بود و هر دو زیرزیرکی می خندیدند و برای زنان اطرافشان چیزی تعریف می کردند و با اشاره او را نشان می دادند.
دیگر توان ماندن در آن خانه را نداشت، چادرش را روی سرش جابجا کرد، خواست بلند شود اما با سر به طرف دیوار رفت. دستش را حایل کرد تا به زمین نیفتد. تلوتلوخوران گیج و منگ، به هر زحمتی که بود به سمت در رفت. چشمانش سیاهی می رفت. بی توجه به اطراف و با عجله کفش هایش جستجو کرد، کفش ها را لنگه به لنگه پوشید و دوان دوان از در خارج شد به هیچ چیز فکر نمی کرد. توقع داشت آقا پشت در با عصبانیت منتظرش باشد، اما کوچه خالی و خلوت بود. خود را به بیرون پرت کرد. به دیوار پشت در تکیه داد و کوچه را از نظر گذراند. پرنده پر نمی زد. نفسی تازه کرد. چیزی به پهلو و زیر دلش فشار آورد. تازه به یاد بچه ای که در شکم داشت افتاد. دستش را روی شکم گذاشت و آهی کشید قطرات درشت عرق را با گوشه چادر از صورتش پاک کرد، به کجا برود؟ می دانست که حرف مش محرم دو تا نمی شود. فکر می کرد که حداقل تا چند هفته ای نباید طرف خانه آقا پیدایش شود. به یاد مادر افتاد، به جز خانه او جایی نداشت. دست به کنار دیوار گرفت و رفت، تا خانه مادر راهی نبود.
چکش در را به صدا درآورد. صدای قدم های مادر را شناخت. سادات خانوم را همه مردم زیر بازارچه می شناختند. شیرزنی که در عروسی و عزا، قهر و دعوا، حرف اول را می زد. اگر خانه ای مریض بدحال داشت چشم امیدش به نفس های گرم و دعای سادات خانوم بود. اگر کسی قهر و دعوا داشت برای وساطت سراغ او را می گرفت. برای خودش بروبیایی داشت.
مادر چشمش به او افتاد و بلند گفت: وای چی شده اقدس؟ خیر باشه!
ـ مادر…
بغضش ترکید و خودش را به آغوش او انداخت.
ـ بیا تو ببینم چی شده؟
وارد حیاط که شدند اقدس را روی تخت جلوی باغچه نشاند و خودش کنار او نشست. مادر چشم به اقدس دوخت. منتظر شد تا تعریف کند.
اقدس اخلاق مادرش را می شناخت. سرش را بلند کرد، نفس عمیقی کشید و جریان را تعریف کرد. مادر سکوت کرده بود. گوش می داد. لحظه به لحظه صورتش سرخ تر می شد. گذاشت تا حرف هایش تمام شود با صدای خش داری گفت: پاشو برو یه آب به صورتت بزن، توی اتاق دراز بکش تا ببینم چی می شه.
مادر از جایش بلند شد. چادرش را که همیشه به شاخه درخت انجیر حیاط آویزان بود به سر کرد. از پنجره اتاق داخل را نگاه کرد. کمی صبر کرد تا مطمئن شود اقدس دراز کشیده بعد از در بیرون رفت و آهسته در را پشت سرش بست.
نفس نفس زنان چند کوچه را رد کرد. جلوی در خانه مش محرم ایستاد. دست برد تا چکش در را به صدا درآورد. در باز شد و هیکل درشت مرد جلوی در ظاهر شد. هر دو جا خوردند، مکثی کرد و گفت: دستت درد نکنه مش محرم چی شده پیغام پسغام می دی خط و نشون می کشی؟ جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود؟ دختر جوون گرفتی که مثل بیوه زنها تو خونه زندونیش کنی؟ مثل اینکه یادت رفته پاشنه در خونه ما رو از جا درآوردی تا راضی شدم دخترمو بهت بدم. حالا خَرت از پل گذشته، ترک تازی می کنی؟ نمی گی زن حامله رو باید مواظبت کرد که آب تو دلش تکون نخوره؟
مرد چشمان سرخ شده اش را به او دوخت: صد دفه بهش گفتم تنهایی جایی نرو، به خصوص خونه قنبرسیا رو قدغن کرده بودم مگه حرف به گوشش رفت؟
ـ فرستاده بودن دنبالش، اونم برای روضه، می خواستی چی کار کنه؟ هفت ماهه تو این خونه زندونیش کرده بودی، می خواستی دق کنه؟
ـ زن باهاس حرف گوش کنِ شوهرش باشه. دق می کرد بهتر از این بود تا رو حرف من حرف بیاره، چش سفیده، اصلن دیگه نمی خوام ببینمش، همونجا بمونه تا بچه اش به دنیا بیاد، می فرستم بیان بچه رو بگیرن یه توله سگ هم می دم جای بچه اش بغل کنه.
ـ مش محرم با من درنیفت، من ساداتم، نذار سرم رو، رو به آسمون کنم. آهم دودمان به باد می ده هاا!
مش محرم، از چارچوب در خارج شد. در را پشت سرش بست. کتش را روی دوشش جابجا کرد و به طرف امتداد کوچه حرکت کرد.
ـ هر غلطی دلت می خواد بکن.
زن مات هیکل درشت و کشیده او که دور می شد ماند. می دانست که حرفش دو تا نخواهد شد. اولین بار بود حرفی می زد که بگوش طرف مقابلش نرفته بود. روی سکوی جلوی در چوبی نشست، کمی که حالش بهتر شد به خانه برگشت.
اقدس هنوز خواب بود با صدای در اتاق بیدار شد و در جایش نشست.
ـ کجا بودی مادر؟
ـ رفتم پیش مش محرم خیلی کفری و عصبانی بود ولی تو نگران نباش، آروم بشه میاد دنبالت.
اما خوب می دانست حرف بیهوده ای زده. او سراغ دخترش نمی آمد.
دو ماه گذشت، اقدس با شنیدن هر صدایی از پشت در به خیال اینکه مردش با دلتنگی به دنبالش آمده به سمت در می رفت اما از او خبری نبود. فقط گه گاهی اهل محل پیغام هایی از طرف او برای سادات خانوم می آوردند که بوی تهدید و اهانت می داد.
آخرین بار سادات خانوم با غصه سرش را به آسمان بلند کرده و از ته دل “آه” کشیده بود. اقدس اما ته دلش گرم بود، با خود فکر می کرد: “بچه که به دنیا بیاد خودش دلش به رحم میاد، می فرسته دنبالم.” و با این خیال برای لحظه ای برق شادی از چشمانش می گذشت.
آن روز نزدیک اذان ظهر بود. اقدس در اتاق کناری از درد فریاد می کشید. قابله سرش را از پنجره بیرون کرد و بلند گفت: سادات خانوم آب گرم رو بیار دیگه وقتشه.
صدای قابله با صدای چکش در که پشت هم کوبیده می شد در هم آمیخت. سادات خانوم پارچ آب گرم را در کنار درگاهی گذاشت. چادر را سرش انداخت و به سمت در رفت.
ـ چه خبره بابا در رو که از جا کندی اومدم.
در را که باز کرد زن همسایه را دید که نفس زنان چادرش را جلوی صورت گرفته و منتظر، این پا و آن پا میکند.
ـ سلام سادات خانوم بیا که دامادت از دست رفت.
ـ دامادم؟ چی شده؟ خبرش رو دارم اون سر و مر و گنده داره زندگیشو میکنه.
ـ نه بابا! حسن شاگرد کارخونه، صندوق کارخونه رو خالی کرده، مش محرم رو هم با چاقو زده و فرار کرده، مش محرم هم جابجا مرده، دم کارخونه قیامتیه. آژانها سرتاسر کوچه رو بستن.
صدای موذن به الله اکبر بلند شد و با صدای گریه نوزاد درآمیخت.
/انتهای متن/