بعد از 31 سال مسافرمان برگشت
همسر شهید سید یحیی سیدی:
دو سال و نیم زندگی مشترک با سیدی که یکپارچه صفا و محبت است و بعد 31 سال چشم انتظاری برای عزیزترین فرد زندگی ات، خیلی سخت است اما زهرا بغدادی صبر کرد. اگر شهدا قهرمان حماسه و جهادند، این همسران شهید هم قهرمان صبرند .
این روایت زندگی «زهرا بغدادی» همسر شهید «سید یحیی سیدی» است که مدتی پیش هویت همسرش پس از 31 سال شناسایی شد.
او از داستان آشنایی، خواستگاری و ازدواجش و هم دو سال و نیم زندگی مشترکش با سید یحیی و 31 سال دوری و بی خبری از او گفت.
هر چه هست بیت المال است حتی جانم
در دوران دفاع مقدس امدادگر بودم. توسط یکی از دوستان به یحیی معرفی شدم. او در عملیات والفجر مقدماتی مجروحیت سختی داشت. خودم از او پرستاری کردم. پس از مرخصی از بیمارستان به خواستگاریم آمد.
در نخستین جلسه آشنایی گفت: «یک بسیجی ام و درآمد زیادی ندارم. از نظر مادیات هیچ چیز ندارم و هر چه هست بیت المال است حتی جانم. من تا پای جان پیرو و پشتیبان ولایت فقیه (امام راحل) هستم. حضور در جبهه را وظیفه خودم می دانم. من تنها همسر نمی خواهم بلکه می خواهم شما یارم باشید. همراهم باشید تا بتوانم بهتر انجام وظیفه کنم. شما با علم به این موضوعات مرا انتخاب کنید.»
خودم هم روحیه بسیجی داشتم. دوست داشتم زندگی معنوی و خاصی داشته باشم. در آن زمان من هم بسیجی بودم و بعدها پاسدار شدم. از اینکه با یک رزمنده و جانباز می خواستم ازدواج کنم، افتخار می کردم. از طرفی یحیی سادات بود و من از این موضوع بسیار خوشحال بودم. معیارهای من و یحیی همانند هم بود. خانواده هایمان هم راضی بودند. به همین جهت خیلی زود مراسم ازدواج برگزار شد و سال 62 عقد کردیم.
به ساده ترین وضع زندگی مشترک مان را آغاز کردیم. شاید برای زوج های جوان امروز باورش سخت باشد ولی ما با درآمد یک ماهه او مراسم را برگزار کردیم. یحیی از من خواست که اگر ناراحت نمی شم روز عقد لباس پاسداری بر تن کند و من هم لباس عروس نپوشم. من هم رضایت دادم. در آن روز هر دوی ما روزه بودیم. طول زندگی ما دو سال و نیم بود اما بهترین زندگی را در این مدت داشتم. در تمام طول این 30 سال به یاد او زندگی کردم و حضورش را کنارم احساس می کردم.
می دانستم شهید می شود
یکی از برادرانم قبل از ازدواج ما به شهادت رسید. آقا سید پیش بینی کرد که برادر دیگرت بعد از شهادت من به شهید می شود. پیش بینی او درست بود. همسرم سال 64 و برادر کوچکم در سن 17 سال سال 65 به شهادت رسید.
با اتفاقاتی که در زندگیم افتاد در دوران عقد به این باور رسیدم که او شهید خواهد شد اما من او را با شرایطش انتخاب کرده بودم به همین خاطر هرگز از ازدواج با او پشیمان نشدم.
یک روز در دوران عقد به دنبالم آمد تا به منزل پدریش بروم. خواهرش شعری را که یحیی با دست خط خودش نوشته بود را نشانم دادم. آن شعر را خوش خط نوشته و بر دیوار نصب کرده بود. با خواندن آن شعر لحظه ای قلبم از تپش ایستاد. نوشته بود:
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهان را بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
وقتی حالم را دید گفت «عیال جان حقیقت است. یا باید دنیا را بخواهی یا رسیدن به خدا را.» مرا «عیال» صدا می زد.
لباسش را هدیه کرد
برای اینکه قرآن، آینه و جانماز کوچکش بر جیبش جا شود، لباس هایش را می دوخت. لباسی دوخته بود که آن را دوست داشتم. روزی به منزل آمد. زیپ اورکتش را تا آخر بالا کشیده بود. گفت:
«عیال جان کاری کردم که امیدوارم از دستم ناراحت نشوی».
گفتم: «هر کاری که کرده اید قطعا صلاح بوده است. حالا چه کار کردید؟»
با لبخند جواب داد: «لباسی که شما به آن علاقه داشتید را به یک نفر که از آن خوشش آمده بود هدیه کردم. به همین خاطر زیپ اورکت را تا بالا کشیدم.»
از تمام تعلقات دنیایی گذشت
نماز شبش ترک نمی شد. خواهرش که خود مادر شهید است تعریف کرد :
«یک شب از صدای گریه یحیی از خواب بیدار شدم. در میان گریه هایش از خداوند می خواست که او را ببخشد. گفتم مگر چه کار کردی که اینگونه توبه می کنی؟ گفت من بنده گنه کار خداوند هستم. شما هم از خداوند بخواه که بخاطر بندگان خوبش من را هم قبول کند.»
در طول دو سال زندگی مشترک مان چندین بار مجروح شد. قبل از آخرین عملیاتش به من گفت:
«این وابستگی من و شما و فرزندمان است که اجازه نمی دهد من با خیال راحت بروم. هر بار مجروح می شوم و برمی گردم. مرا قسم داد به جدش خانم فاطمه زهرا (س) که این تعقلات را کم کنیم تا بتواند راحت برود.»
در آخرین روزهای حضورش در خانه احساس کردم که دیگر از ما هم گذشته است.
به دست و پایش حنا بستم
از ابتدای ازدواج قرار گذاشتیم هر بار که در جبهه به نیرو نیاز داشتند ما برای رفتن او آماده باشیم و خودم ساک وسایلش را آماده کنم. لباس هایش مرتب و کفش هایش واکس زده باشد.
در آخرین اعزام که اواخر دی ماه بود هم طبق روال همیشه ساکش را آماده کردم، غذای مورد علاقه او را درست کردم و به دست و پایش حنا بستم.
هر اعزام من و پسرم به بدرقه اش می رفتیم. دوست نداشت ما منتظر بمانیم. ما ابتدا خداحافظی می کردیم و او رفتن ما را نگاه می کرد اما آخرین خداحافظی ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.
تفاوت دیگری هم این بار داشت. او همیشه ما را به پدر و مادرش می سپرد اما این بار گفت که شما به جایی رسیدید که خودتان میتوانید زندگی تان را اداره کنید. نیازی شما را به کسی بسپرم. شما را به کسی می سپرم که همه عالم هستی به او سپرده شده است. مطمئن هستم که خداوند حافظ شما خواهد بود.
شهدا ناظر اعمال شما هستند
قبل از ازدواج وصیت نامه اش را به دوستش می سپرد. اما بعد از ازدواج به من می داد و می گفت تا خبر شهادتم را نشنیدید بازش نکنید. یک روز از روی کنجکاوی وصیت نامه را باز کردم.
در آخرین وصیت نامه اش نوشته بود که هر قدمی که برمی دارید مراقب باشید زیرا شهدا ناظر اعمال شما هستند. رسیدگی به خانواده شهدا و ولایت مداری بسیار تاکید کرده بود. به من توصیه کرده بود که در نبودش به دیدار خانواده شهدا بروم و اگر کمکی از من خواستند برایشان انجام دهم. تمام سعیم را کردم تا به وصیتش عمل کنم. بعد از بازنشستگی خادم شهدای گمنام شدم. از طرفی با بنیاد شهید در دیدار با خانواده شهدا همکاری دارم. این توفیقی است که از طرف شهدا نصیب من شده است.
از شهید هادی خواستم که همسرم برگردد
زمانی که آقا سید به شهادت رسید، پسرمان یک سال و هشت ماه داشت. زمانی که بیقرار دیدن پدرش بود، پشت پنجره می رفت و گریه می کرد. گاهی به من می گفت: «شما هم دلت برای بابا سید من تنگ شده؟»
تنهایی ام را با پسرم پر می کردم که او هم در سن چهار سالگی بر اثر تجویز اشتباه پزشک من را ترک کرد. قبل از فوت او خواب یحیی را دیدم که به دنبالش آمده بود.
با آقا سید قرار گذاشته بود که در زمان دلتنگی هر کجا که هستیم به ماه نگاه کنیم. مدتی پیش در تپه های بازی در از هنگام غروب آفتاب به ماه نگاه کردم. در دل گفتم الان شما هم به غروب آفتاب نگاه می کنید؟!
در سالهای قبل شاید اینقدر تاکید نداشتم که آقا سید برگردد تا دلتنگیم تمام شود. از طرفی نگران بودم که حق گمنامی را از او می گیرم زیرا شهدای گمنام سرشان را بر زانوی مادرشان حضرت زهرا (س) می گذارند. از شهید ابراهیم هادی خواستم تا از آقا سید بخواهد که برگردد.
دعا می کنم تا تمام خانواده های چشم انتظار شهدای گمنام هر چه زودتر چشم شان به دیدار فرزندشان روشن شود. دلتنگی و چشم انتظاری خیلی سخت است.
مسافرمان برگشت
در تمام طول این سی سال من و خانواده منتظر بودیم. انتظار خیلی سخت گذشت به خصوص برای مادرشان. هر بار که به منزلشان می رفتم منتظر شنیدن خبری از یحیی بود. خصوصا دورانی که در تعاون سپاه مشغول بودم، از من می پرسید: «یحیی برگشته؟!»
همیشه آرزو داشتم خبر بازگشت یحیی را خودم به خانواده اش برسانم که این طور هم شد. در مسیر همدان بودم که به من اطلاع دادند که هویت همسرم شناسایی شده است. بازگشتم و خودم را به منزل مادرهمسرم رساندم و گفتم «مسافرمان برگشت.»
/انتهای متن/