داستان/ همین جا، در یک قدمی
نگاهم روی جلد سفید کتاب روی زانوهایم خیره می ماند. از صبح بار هزارم است که نوشته را می بینم «بار هستی». به نوشته اهمیتی نمی دهم. برایم کاغذهای لای کتاب اهمیت بیشتری دارند.
یکی از چرخها سرجایش نبود. لق می خورد و صدا می داد. مرد بلند و باریک، چشم هایش را به صفحه موبایلش دوخته بود و بی توجه به صدا، چهارچرخ را روی سرامیک سفید و براق بیمارستان به دنبال خود می کشید.
درِ شیشه ای قبل از رسیدن مرد باز شد. مرد خارج شده و در بسته شد. نفس بلندی کشیده، از روی نیمکت فلزی بلند شدم. جیری صدا داد. به طرف اتاقک اطلاعات رفتم. سرم را از پنجره کوچک قاب سفید، بردم تو و گفتم:
– ببخشید! هنوز نتونستم دکتر رو ببینم. می ترسم رد شده باشه و من حواسم نبوده، میشه چک کنین ببینین اومدن یا نه؟
زن سفید پوش لیوان چایش را روی میز می گذارد. گوشی تلفن را برمی دارد. شماره داخلی پارکینگ را می گیرد. چند کلمه ای صحبت می کند. گوشی را سر جایش می گذارد.
– هنوز که نیومده، نگران نباش، باید از یکی از این درا بیاد تو (و دستش را به چپ و راست دراز می کند)، کارشون حساب کتاب نداره، یه روز 9 میان یه روز 10. ولی خب حتماً میان.
برمی گردم. روی نیمکت جایی که بتوانم هر دو در را زیر نظر داشته باشم، می نشینم. هر بار هر کدام از درها که باز می شود به طرفش می چرخم و نگاهش می کنم.
مرد میانسال خوشبویی که از اول صبح، همزمان وارد بیمارستان شدیم، کنارم می نشیند. تنه ام را به جلو می کشم که از کنار اندام مرد خوشبو، دری که لحظه ای پیش باز شده را ببینم. دوباره به پشتی نیمکت تکیه می دهم. نگاهم روی جلد سفید کتاب روی زانوهایم خیره می ماند. از صبح بار هزارم است که نوشته را می بینم «بار هستی». به نوشته اهمیتی نمی دهم. برایم کاغذهای لای کتاب اهمیت بیشتری دارند.
درِ سمت راست باز می شود. کارگر ساختمانی با لباس گچی وارد می شود. صدای جیرجیر نیمکت می رود توی گوشم. مرد خوشبو از جایش بلند می شود و قدم می زند. درِ سمت چپ باز می شود. مرد چرخی برمی گردد. به سختی چهارچرخه را به دنبال می کشد. چهارچرخه پر از بار شده است و دیگر صدا نمی دهد.
پشت سر چرخ، زن جوان و زیبایی با عجله می دود. پوست هلویی و خوش رنگش نگاهم را به دنبال می کشد. چند لحظه بعد زن هلویی با مردی که ویلچر تا شده ای را همراه دارد برمی گردد. از در خارج می شوند.
درِ سمت چپ باز می شود. مرد شیک پوشی وارد می شود. کراوات زرشکی دارد. یکباره چند نفر از روی نیمکت ها می پرند بالا، انگار که جریان برق وارد نیمکت ها شده باشد. همگی به طرف مرد تازه وارد می دوند. سؤال پشت سؤال. نگرانند. حرف هایشان سر و ته ندارد.
مرد تازه وارد لبخند می زند. جواب های کوتاه داده و به راه خود ادامه می دهد.
دوباره به کتابم خیره می شوم. “بار هستی، بار هستی.” نگاهم کم کم از روی جلد کتاب به روی سرامیک سفید، مات می ماند. کفش مردانه ای به خیالِ سفیدم قدم می گذارد. سر بالا می آورم. صورت مرد خوشبو را می بینم.
– سلام
– سلام
– ببخشید خودکار دارین؟
نگاه گذرایی به دور و بر می اندازم. همه جا پر از میز است. همه میزها پر از خودکار است. خودکارهای به بند کشیده. شاید خودکار آزاد می خواهد. دست می برم از ته کیسه پلاستیکی ام خودکار آزادی پیدا می کنم. به دست مرد خوشبو می دهم. مرد روی تکه کاغذی شماره ای می نویسد و به دستم می دهد. هم کاغذ را هم خودکار را.
کاغذ و خودکار را می گیرم. درِ سمت راست باز می شود. زن هلویی با پیرمردی که روی ویلچر نشسته بر می گردد. پیرمرد لحظه ای چشمان بسته اش را باز می کند. دستش را به آرامی بالا می آورد. زن هلویی به سرعت دست پیرمرد را می گیرد، می بوسد. پزشکی که منتظرش بودم پشت سر زن هلویی از راه می رسد. از روی نیمکت بلند می شوم. به طرف دکتر تند قدم برمی دارم. از میان بار هستی، کاغذی بیرون می کشم. کاغذ را به طرف دکتر که هاج و واج نگاهم می کند دراز می کنم. مرا به یاد نیاورده است.
– سپهری هستم. دیروز اومدم مطبتون. گفتین باید جواب پاتولوژی رو ببینین.
– آهان، آهان! یادم اومد.
ورق های منگنه شده را یکی بعد از دیگری نگاه می کند. دوباره به دستم می دهد.
– برو آزمایشگاه، بگو بلوک پاتولوژی رو میخوای. ببر آزمایشگاه پیوند. آزمایشایی که می نویسم انجام بدن. هر وقت آماده شد جوابو بگیر برام بیار.
روی برگه سفید آرم دار، چند خط کج و کوله می کشد. می دهد دستم. وارد آسانسور می شود و ….
برمی گردم. چند قدم بلاتکلیف برمی دارم. کلافه شده ام. بعد از ساعتها انتظار، فقط چند لحظه نگاه. نسبت های عجیب و غریبی هستند. هیچ با هم جور نمی آیند. بار هستی را باز می کنم. کاغذ پاتولوژی را دوباره لای کتاب می گذارم. این روزها مدام کاغذ است که میان کتاب می گذارم. حالا بار هستیم چاق و چله شده.
نفهمیدم کِی به نیمکت فلزی جیرجیری رسیدم. می نشینم. یک پایم را روی پای دیگر می اندازم و تکانش می دهم، تند تند. چشمانم بین در راست و چپ که دائم باز و بسته می شوند در رفت و آمد است. دیگر منتظر کسی نیستم. اما هنوز منتظرم. نفس کشیدن برایم سخت شده. عرق روی پیشانیم نشسته. سنگینی نگاهی آزارم می دهد. سر می چرخانم. کنار میز پذیرش مرد خوشبو ایستاده. نگاهم می کند. دستش را بالا می آورد. انگشتانش را مشت می کند. انگشت اشاره اش را از مشت بیرون می کشد و به طرفم می گیرد. به دست مشت کرده خودم نگاه می کنم. مشتم را باز می کنم. کاغذ شماره دار مچاله شده میان مشت عرق کرده ام، نم دار شده است.
دوباره که نگاه می کنم، مرد خوشبو رفته است. بار هستیم کاغذ شماره دار را می بلعد.
مسئول آزمایشگاه پاکت کوچکی به دستم می دهد. تکه ای از بدنم را. نگاهش می کنم. به آرامی تکه ام را در کیف دستیم می گذارم. انگار زندگیم را در کیف دستی گذاشتم.
وارد خیابان می شوم. نگاهی به تاکسی نارنجی و نگاهی به تاکسی سبز می اندازم. کدام را انتخاب کنم. در عقب ماشین سفید باز می شود.
– بفرما خانوم نوبت این ماشینه!
در عقب را می بندم. در جلویی را باز می کنم و کنار راننده می نشینم. ماشین بلافاصله راه می افتد.
– صدای موزیک که اشکال نداره آبجی؟
می اندیشم: «دل خوش سیری چند!»
– آدرستو بگو آبجی.
– نفت پلاک 147.
راننده همه راه حرف می زند. از شلوغی خیابان ها، از بی قراری آدم ها، از ولخرجی زنش، از بی عرضگی شوهر خواهرش، از پسر حرف گوش نکنش، از گرانی، از گرما، از ذرات پخش در هوا از …
هیچکدام را نمی شنوم انگار. ذهنم پریشان شده است. دائم می اندیشم. «چرا من» ها دیوانه ام کرده اند. انگار همه آدم ها خوشبختی شان را به رخم می کشند. می اندیشم چه کرده ام که باید اینچنین شود.
پلاک 147 را با دست نشان راننده می دهم. نگه می دارد. پیاده می شوم. آزمایشگاه همان طبقه اول است. بعد از دو تا پله کوچک، جلوی در ایستاده ام. تلاش می کنم در شیشه ای را باز کنم. نمی توانم. دختر جوانی از پشت در شیشه ای نگاهم می کند. لبخند می زند. به در نزدیک می شود. در را به یک طرف می کشد. در کشویی باز می شود. باد خنک خوشایندی، خجالت صورتم را می برد. برگه خط خطی دکتر را به دست آقای پشت پیشخوان می دهم. تکه تنم را می خواهد. آن را هم می دهم. اشاره می کند که بنشینم تا صدایم کند.
احساس می کنم دیگر از پا افتاده ام. می نشینم. بار هستیم هم می نشیند روی پاهایم. هوای خنکی جریان دارد. صدای دلنشین ترانه ای همه جا پخش است.
روبرویم دیوار سفید بزرگیست که جا به جا روی آن با خط های کوچک و بزرگ جمله های کوتاهی نوشته شده. زیر هر نوشته اسمی و امضایی.
بار هستیم را روی صندلی می گذارم. بلند می شوم. به طرف دیوار می روم. نوشته ها بزرگ می شوند. بزرگ و بزرگتر. دیوار پر است از لبخند، از دعا، از آرزو، از رویا …. نگاهم خیره می ماند روی جمله ای گوشه دیوار. نزدیک می شوم. نزدیکتر. نفس عمیقی می کشم. می اندیشم «عجب جمله خوش عطریست.»
«خوشبختی همین جاست در یک قدمی.»
لبخند می زنم. برمی گردم سر جایم. بار هستیم را برمی دارم. سبک تر شده است انگار. بازش که می کنم کاغذهایم معلوم می شوند. مرتبشان می کنم. می روم چند ورق جلوتر. کاغذ شماره دار پیدایش می شود. دیگر نمدار نیست. نمش را به جمله ای در کتابم داده که دورش خط کشیده ام:
«خدایا به من آرامشی ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییرش دهم.»
/انتهای متن/