اصغر که رفت پروانه بی تاب شهادت شد
عقد ازدواج پیوندی ست میان زن و مرد برای شروع زندگی مشترک، این پیوند گاهی در یک دفترخانه برقرار میشود، گاهی در یک تالار مجلل، گاهی هم سر سفره عقد کوچکی در یک اتاق خانه و البته بعضی هاشان هم در آسمان مثل پیوند پروانه و علی اصغر.
پروانه شماعی زاده 16 سال بیشتر نداشت که جنگ شروع شد. جنگ که شروع شد در درمانگاه شهید نجمی که در پارک شهر سرپل ذهاب قرار داشت به امدادگری مجروحان مشغول شد. پروانه در کارش جدی بود و هیچ چیز نمیتوانست دست و پای او را برای خدمت ببندد. اما درگیر و دار مداوای مجروحان دلش میزبان عشق شد …
مجروح تخت 3
هوا داشت روشن میشد. بیمار تخت 3 صدایم کرد، به طرفش رفتم. شلنگ سرم را چک کردم، نگاهم که به صورتش خورد، قدمی به عقب برداشتم. خودش بود، همان جوان اسدآبادی. بالاخره آمد. آن انتظار لعنتی یکباره از دلم پر کشید و جایش را به دلهره داد. چرا وقتی با او حرف میزدم ته دلم عین دریا پر از موج میشد؟ پایین میرفت و بالا میآمد.
روی تخت نیمخیز شد: «یککمی خاک تیمم تو دمودستگاهتان هست؟» انگار یکباره پر درآوردم. نفهمیدم چطور خود را به اتاق استراحت رساندم. از توی کمد کیسهی خاک را با مهر برایش آوردم. وقتی نماز میخواند، به خودم جرات دادم تا نگاهش کنم. لعنت بر من! باز آن احساس گناه گریبانم را گرفته بود. خدایا چه مرگم شده بود؟ نزدیک یک سال و چند ماه از روزی که اعضای خانواده ام سر پل را ترک کرده بودند، میگذشت. توی این مدت تو درمانگاه نجمی و جاهای دیگر، چه قدر مجروح دیده بودم؟ اینیکی از دل و ایمانم چه میخواست؟ یاد قصههایی افتادم که از بچگی خوانده بودم و این جمله که همیشه به نظرم احمقانه میآمد: «همینکه چشمش به او افتاد، یکدل نه صد دل عاشقش شد!»
خواستگاری جوان اسدآبادی
دو سه روز بعد از رفتنش از بیمارستان، جوان اسدآبادی، دوباره به بیمارستان برگشت و پروانه را از خانم دکتر بخش خواستگاری کرد.
پروانه خودش می گوید:
ساعت 10 بود که خانم دکتر صدایم کرد. گفت با هم به اتاق برنامه برویم. خانم دکتر روی صندلی نشست. به من هم اشاره کرد که بنشینم. گفت: «صبح آمده بود پادگان. سراغ تو را میگرفت، میخواست بداند چند سالت است، کی هستی، چهکارهای و از این حرف ها. جوان بدی به نظر نمیآید. میگفت خیلی وقت است، دنبال یک دختر خوب برای ازدواج میگردد. ازت خوشش آمده. ازم خواسته باهات حرف بزنم. میفهمی که؟ خواستگاری. قرار است عصر بیاید با هم حرف بزنید.»
حرف بزنید اما جنگی و زود
آمده بود. از نگاههای بچهها میشد فهمید. دکتر کیهانی به من گفت بروم تو اتاق برنامه. او را هم مدتی بعد با خودش آورد و گفت: «هیچ حرف نگفتهای باقی نگذارید. حرف بزنید اما جنگی و زود.»
موهای اسدآبادی خاک گرفته بود. گل روی پوتینهایش خشک شده بود. بالباس های غبارگرفته روبرویم نشست. سرش را پایین انداخته بود. انگار داشت به پوتین هایش نگاه میکرد. انگشت هایش را قلاب کرده بود و دو انگشت شستش را بازی می داد. گفت: «اسمم علیاصغر محمود نیاست. بچهها صدام میکنند اصغر. بعضیها هم تو همدان صدام میکردند علی. بچهی اسدآبادم. معلمم. تو در و دهات اسدآباد درس میدهم. عاشق معلمیام.»
خانم دکتر درباره شما چیزهایی بهم گفتهاند، حالا که قرار است جنگی حرف بزنیم، اگر سؤالی دارید، بپرسید. گفتم: «حتماً هر چیز که لازم بوده خانم دکتر درباره من به شما گفته، اما این را بگویم که من یک دختر کاملاً مستقلم. پانزده سالم بود که معلم دارتوت شدم. از شانزده سالگی تو جنگ بودم. خانواده ام جنگ زده اند. همهچیزمان از دست رفته… من باید کارکنم. خانواده ام روی کمکم خیلی حساب میکنند. خودم هم نمی توانم خانه بمانم. تا آخر جنگ تا وقتی سر پل باز هم مثل آن وقتها آزاد بشود اینجا میمانم.»
لباس عروسی را خیلی دوست دارم
موافق ماندن مان در جبهه تا پایان جنگ بود، حرفهایش را زود زد و رفت. چند روز بعد دوباره به بیمارستان آمد و از خانم دکتر خواسته بود تا چند ساعتی صیغه محرمیت بخوانند تا بتوانند بیشتر با هم آشنا شوند. صیغه محرمیت شان را یکی از روحانیون بستری در بخش جاری کرد. بعد هم خانم دکتر اجازه داد که چند ساعتی با هم بیرون بروند. آن روز با اصغر حرف زده بود. به او گفته بود:” لباس عروسی را خیلی دوست دارم و بعد از لباس عروسی از لباس سفید دکتری خوشم میآید.”
دهم شهریورماه بود، اصغر سراسیمه آمده بود تو درمانگاه پادگان ابوذر. برای خداحافظی. قرار بود برای عملیات بروند خط. به پروانه گفته بود، «اگر برگشتم، بعد از عملیات با خانواده برای خواستگاری به کرمانشاه خواهم آمد و بعد از جنگ می رویم، سرخانه و زندگیمان. مثل همه زن و شوهرها. بعد هر دو تامان معلم میشویم.»
چشم انتظاری و نامه های بی جواب
چهار روز بعد خبر آوردند که علیاصغر و 12 نفر از دوستانش در حمله به ارتفاعات «قلاویز» سرپل ذهاب به شهادت رسیده اند و پیکرهای آنان در فاصله بین نیروهای خودی و عراقی ها جامانده است. روزهای چشم انتظاری پروانه شروع شد. روزهای نامه های بیجواب. همه میگفتند که علیاصغر شهید شده است اما او به آمدنش امید داشت و به همۀ خواستگارانش جواب رد می داد تا اینکه سرانجام 11 ماه بیخبری پایان یافت. پیکر علیاصغر و دوستانش را پیدا کردند و برای تشییع به شهر آوردند. رفتن مردی که قرار بود مرد زندگیاش باشد، او را برای شهادت بی تاب تر کرد. نشست و وصیت نامه اش را نوشت.
خدمت به مردم تا آخر
پروانه شماعیزاده تا نیمههای سال 1363 بهعنوان امدادگر در مناطق جنگی مشغول کار بود. بعد بهعنوان مأمور به جهاد سازندگی تهران رفت و ازآنجا دوباره به کرمانشاه منتقل و در گروه پزشکی جهاد عازم خدمت به روستاهای محروم شد. سرانجام در 27 اسفند 1366 براثر بمباران هوایی در کرمانشاه به شهادت رسید و به دیدار علیاصغر شتافت.
منابع:
خاطرات دکتر زرین تاج کیهانی دوست واقع، به کوشش فریبا انیسی، انتشارات دفتر زنان و خانواده ریاست جمهوری، چاپ اول ۱۳۹۲٫.
خوابهایت را به آب بگو -بر اساس زندگی شهید پروانه شماعی زاده و شهید علیاصغر محمود نیا، نوشته شیرین اسحاقی، نشر فاتحان، چاپ اول ۱۳۸۹٫.
/انتهای متن/