قصه عاشقی شهید/ اولین زنی بودم که با همسرم به آلرت رفتم
عباس دوران در مدتِ دو سال جنگ ۱۲۰ پرواز برون مرزی داشت که در تاریخ نظیرش نیست، عاشق همسرش بود و زندگی اش، اما همسرش می گه او یک عشق دیگر هم داشت: هواپمای جنگی اش!
نرگس خاتون دلیری فرد همسر شهید عباس دوران است؛ خلبان جنگی که در مدتِ دو سال جنگ ۱۲۰ پرواز برون مرزی داشت. نرگس از داستان ازدواج و زندگی مشترک عاشقانه اش با عباس می گوید و از این که عباس عاشق هواپیمای جنگی اش بود.
تو همون جلسه ی اول عباس به دلم نشست
در سال ۱۳۳۸ در شیراز به دنیا اومدم، بچه سوم خانواده هستم. پدرم بازاری بودن و مادرم خانه دار، خیلی مورد توجه خانواده بخصوص پدر بودم، پدرم دختر دوست بودن و من بعد از دو تا پسر به دنیا اومدم و ایشون خیلی خوشحال شدن. مادرم خیلی مهربون بود و تا ۱۴ ماه پیش که از دنیا رفت ، در تمام این مدتی ک همسرمو از دست دادم خیلی به فکر من و همراه من بود.
سال اخر دبیرستان ازدواج کردم، امتحانای سال اخر رو هنوز تموم نکرده بودم که به شهید دوران و خانوادش به خواستگاریم اومدن. در همسایگی هم بودیم ولی من ندیده بودمشون. چهار تا خونه با خونه ی ما فاصله داشتن و ایشون منو دیده بود ، اما من اصلا تو عالم ازدواج نبودم. زمانی که اومدن خواستگاری محل خدمتشون پایگاه بوشهر بود؛ مادرم ابتدا قبول نکردن و گفتن دخترم میخواد درس بخونه و مخالف بود که دخترشو به نظامی بده.
ولی دوباره که اجازه خواستن برای اومدن ، پدرم گفت که بذار همو ببینیم ، صحیح نیست به همسایه نه بگیم دوباره.
همون یک جلسه حس کردم همه چی تموم شد، تو همون یه جلسه من از شهید دوران خوشم اومد و پدرم هم تا دیدشون گفت ایشون مرد زندگی هستند.
خودم همون روز حس و حال عجیبی داشتم ، حس کردم که حتما باید با ایشون ازدواج کنم و حتما با ایشون خوشبخت میشم و چهار ماه بعدش در ۲۲ تیر ۵۸ عقد کردیم و در ۱۷ آبان همون سال عروسی گرفتیم.
گرمای زندگی من و عباس ،روی هوای گرم بوشهر رو کم کرد!
اولین خونم تو پایگاه بوشهر بود و جهیزیه م رو بردیم اونجا. دو روز بعد عروسی رفتیم بوشهر. خونه بسیار قشنگ و بزرگی گرفته بود و هیچ وقت خاطره ی اون خونه رو یادم نمیره. همیشه دوست داشت در حدی که میتونه بهترین رو داشته باشه اما اهل چشم و همچشمی نبود . اطراف خونه پر از درختای گل کاغذی بود . هوای بوشهر گرم بود اما من زندگی بسیار گرم تری داشتم با شهید دوران . فقط دلم می خواست با ایشون باشم و اصلا جاش برام مهم نبود و راحت بودم تو بوشهر و حتی میتونم بگم بوشهر جزیره ی خوشبختی من بود.
حتی دوری از خونواده خیلی اذیتم نمی کرد و باعث نشد گله شکایتی کنم چرا که با ایشون بودن برام مهمتر از هر چیزی بود.
معشوقِ یخ و زمختِ عباس
صبح می رفت گردان و اگه پروازی بود انجام میدادن و ساعت دو میومدن خونه، همش باهم بودیم، غذاهایی که دوست داشت رو درست می کردم، یا با هم غذا درست می کردیم چون جنگ نبود و زمان زیادی با هم بودیم،گاهی خونوادم میومدن و یک شب پیشمون میموندن .
از دوران انقلاب، مشکلات و ناامنی هایی در پایگاه به وجود اومد و دوستان خونه هاشون رو حفاظ زدن ولی ما نه. یه بار که تو آشپزخونه بودم،یه کسی رو تو حیاط دیدم و جیغ زدم .عباس اومد و اطراف خونه رو گشت و گفتن نه کسی نبود.اما یه شب اومده بود بدون اینکه از قبل هم چیزی بهم بگه گفت وسایلتو آماده کن و بالش و پتو هم بردار، من میخوام برم آلرت تو را هم با خودم ببرم.
وقتی رسیدیم، رفتم ایستادم زیر هواپیما ، دست کشیدم به بدنه فلزیش. یخ یخ بود ! نگاه کردم به عباس گفتم: توی این گرما این چرا انقدر سرده؟
عباس خندید و گفت: اینطور به نظر میرسه!
گفتم : وای عباس این چرا انقدر گنده ست؟
خندید گفت: آره بهش میگن غول پیکر!
پرسیدم : نمی ترسی عباس؟ سخت نیست؟
گفت: مگه میشه آدم از چیزی که عاشقش باشه بترسه؟!
پیش خودم گفتم واقعا این فلز سرد و زمخت عشق عباسه؟
گفت: بیا بشین روی صندلی خلبان، ببین چه کیفی داره !
گفتم: عباس برات بد نشه؟
خودش بی توجه رفت نشست روی صندلی خلبان.
از پله های آهنی بالا رفتم و تکیه دادم بهش ، روبرو پر از چراغ و دکمه چیزهای عجیب دیگه بود. حسابی گیج شده بودم. عباس می خندید ! می گفت: حالا چرا انقدر هول شدی؟ می ترسی؟
دیگه شب همونجا خوابیدم و از اینکه اولین زنی بودم که یه شب با همسرم به آلرت رفتم و موندم، احساس غرور می کنم.
ادامه دارد…
/انتهای متن/