قصه عاشقی/ آخرین نقشِ بازیگر خوشتیپ دهه ی ۴۰ در جنگ تحمیلی رقم خورد.
انقلاب از مجید آدم دیگه ای ساخته بود. موسیقی و هنر رو کنار گذاشت و به کمیته رفت،بازیگر خردسال فیلمهای دهه ۴۰ برای چریک شدن، به فکر رفتن به لبنان و سوریه افتاد. چون حس می کرد در این انقلاب نوپا احتمال کودتا و جنگه و باید همواره برای دفاع از کشور آماده بود.
روایت متفاوت ،عجیب و سراسر عاشقانه ی زندگی شهید مجید فرید فر از زبان همسرش سیمین خواندنی ست.
بازیگرِ شیطون و خوش تیپ
سیمین محمد حسینی متولد۳۷ همسر شهید مجید فریدفر متولد ۳۵،هستم.چهار خواهر دو برادر بودیم، و من فرزند سوم.پدرم کارمند شرکت راه آهن بود و من بعد از دبستان بود که به اصرار خودم و بر خلاف نظر پدر که با موسیقی موافق نبود،وارد هنرستان شدم.
هنرستان مختلط بود و من زودتر از مجید وارد هنرستان شدم،وقتی اومد،یه پسر شیطون و بامزه و خوش تیپ بود، و چون از بچگی از طریق پدرشون که کارای هنری می کردن، وارد هنر شده بود و چند تا فیلم بازی کرده بود(چرخ و فلک،لاله و مراد)،اکثرا تو هنرستان می شناختنش، ولی من ندیده بودمش و نمیشناختم،اما به مرور بیشتر با هم آشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم،که چون هر دومون خونواده هامون مخالف بودن ، ۴ سال طول کشید تا راضی شن و این بود که تو هنرستان بهمون می گفتن نامزدهای جاودانه ، پدر من که از اول با موسیقی مخالف بود و می گفت اگه این شوهرت شه با موسیقی می خواد چی کار کنه،پدر ایشون هم می گفتن دختر نباید تو کار موسیقی باشه.
ایمانِ مجید پدرم رو نرم کرد.
به مجید گفتم پدر من راضی نمیشه،گفت تو یه قرار بذار من بیام خواستگاری،خودم می دونم چه جور راضی شون کنم،و همینم شد،یه بار تنها اومد خونمون ، بابام همونجا گفت چه پسر با فهم و شعوریه و همین ایمانش برام کافیه ، با پدر مادرم صحبت کرد گفت من تنهام،زورمو میزنم که پدرمو راضی کنم اما بعیده بیاد،اگه همینجوری منو قبول دارید ،من هستم ،تک و تنها.که بابام گفت صبر کنید چند ماه بیشتر باهم آشنا شید ،شاید تو این فاصله پدرتم راضی شد،که در نهایت پدرشون راضی نشدن.
دیگه تو همین حال و هوایی که ما رابطمون بیشتر شد و داشتیم برنامه هامون رو میذاشتیم ، انقلاب شد،میومد یواشکی دنبالم که بریم راهپیمایی چون مامان من خیلی می ترسید و نگران بود برام اتفاقی بیفته.
مقنعه ی سفید به جای تور عروسی.
هفده اسفند ۵۷ازدواج کردیم.برای خرید عروسی که می رفتیم ،هر دو فقط یه حلقه برداشتیم،برای لباس عروس هم رو هر چی دست میذاشتم میگفت این نه ،خیلی بده،زشته،و گفت لباست با من،رفت به خیاط پارچه سفید داد که یه بلوز سفید بدوزه تا من زیر لباس عروسی که تهیه کرده بود و بیشترش تور بود بپوشم،به جا تور سر هم یه مقنعه سفید داده بود خواهر دوستش بدوزه ،وقتی برام آوردشون،گفتم اینا چیه آخه ،یکم بغض کردم گفتم من عروسم اینا رو نمیشه بپوشم، گفت نه با اینا خیلی قشنگتری،منم اینقدر دوستش داشتم ،چشم بسته همه چیز رو قبول می کردم،خانوادم گفتن اینکارا چیه میکنه ،منم گفتم هم اون اینجور دوست داره هم من.
به جهازم ایراد گرفت،گفت خیلی زیاده!
مراسم عقدمون هم خیلی ساده بود ،کل مهمونامون ۳۰،۴۰نفر بود،برای زندگی هم طبقه ی بالای خونه یکی از دوستاش رو گرفتیم که یه سالن، یه اتاق و یه تراس بزرگ داشت،جادار بود ،منم جهاز کامل برده بودم و روزی که داشتیم جهاز می چیندیم،هی سرشو تکون میداد،میگفتم
چی شده؟میگفت هیچ کدوم ازینا بدردمون نمی خوره،گفتم مگه میشه،گفت حالا من بعدا بهت میگم زندگی یعنی چی،و واقعا ساده زیستی رو دوست داشت و تو زندگیمون پیادش کرد.همیشه می گفت اثاث های ما زیاده و پایین ترا اینجوری زندگی نمی کنن،امام اینجوری زندگی نمی کنه. میگفت ماشین لباس شویی زیاده،مبل زیاده،تخت نیاز نیست رو زمین میخوابیم ،یخچال فریزر نیازی نیست به یخچال کوچیک کفایت می کنه.
به باباش گفت عروسی پسرت مبارک!
فردای عقد منتظر بودیم که باباش برا تبریک،بیاد خونمون،که نیومد،و تصمیم گرفت خودش بره به باباش سر بزنه،گفت بزار من برم بگم بابا عروسی پسرت مبارکت باشه،و خندون خندون برگشت خونه،بهش گفتم چی شد،گفت هیچ اثری نکرد بهش که پاشه بیاد ،گفتم عیب نداره .
با شروع انقلاب موسیقی و هنر رو کنار گذاشت
با شروع انقلاب کلا موسیقی و هنر رو کنار گذاشت و از صبح تا شب تو کمیته کار می کرد،و کم کم تصمیم گرفتیم به لبنان هجرت کنیم،همیشه میگفت یه حسی درونم میگه ،یه اتفاقی برای ایران میفته،و باید خودمون رو برای دفاع از کشورمون آماده کنیم،هر چی بهش میگفتم همه چی تموم شد،می گفت نه نمیزارن اینجور راحت زندگی کنیم.
واسه همین قرار شد یه جای کوچیک بگیریم که فقط اثاثمون رو بزاریم توش،و چون میدونستیم خونواده هامون مخالفت می کنن ،نگفتیم بهشون،و یواش یواش وسایلمون رو فروختیم و به خونه ی کوچیکتر رفتیم.ماشین لباسشویی رفت،تخت و مبل رفت،فریزر رفت و شد یه زندگی ساده که تو یه اتاق جا شد .
می دونست اینقدر عاشقشم که چشم بسته دنباله روشَم.
بعد از رفتن به سوریه تو یه پادگان بزرگ خارج از شهر دمشق ساکن شدیم،که خانوما رو از آقایون جدا کردن و بعد از یه هفته آموزش ها شروع شد.و آموزش ها خیلی سنگین بود که خیلی از خانوم ها طاقت نیاوردن ،و برگشتن . اینقدر مجید خوب بود و آگاهیش در این زمینه بالا بود که گفتن مجید به خانوما آموزش بده،و دید که خیلی از خانوما از پس آموزشا برنمیان،دیگه فقط من یه خانوم موندم بین اون همه مرد و موقع آموزشا دیگه به منم رحم نمی کرد،هر چی اشاره می کردم که بابا دارم میمیرم،از نفس افتادم،اصلا به روش نمیاورد.دیده بود که مخالف سوریه رفتن بودم،مخالف فروختن اسباب اثاثیمون بودم،اما به خاطر علاقم بهش چشم بسته رفتم دنبالش،واسه همین مطمین بود که از پس این کارم به خاطر دوست داشتنش،برمیام.
یه روز خیلی حالم بد شد جوری که یکی دو روز بستری شدم ،بعد که برگشتم پادگان،گفت یه چند روزی برو ایران ،چون یک سال و نیم بود اونجا بودیم و دو بار فقط با خونوادم تونسته بودم تماس بگیرم و به شدت دلتنگ بودم،گفت برو خانوادتو ببین و شارژ شو دوباره برگرد.که دیگه بلیط خرید برام و تو فرودگاه فقط منو نگاه می کرد،خیلی میترسم ترسید دیگه بر نگردم،به من گفت تو به من انرژی دادی که من اینجا موندگار شدم ،منم به هفته ایران موندم و دوباره برگشتم پیشش.گفت به مامانت گفتی اینجا چی می کشی؟گفتم نه ،گفت اگه مامانت بدونه من اینجا با تو دارم چی کار می کنم ،سر رو تنم نمیزاره باقی بمونه.بعد از برگشتم به پادگان ادامه ی آموزش ها رو دیدیم که دیگه کم کم زمزمه ی جنگ ایرانو عراق شروع شد .
غر میزدم اما لبخندش آبی بود رو آتیشم.
برگشتیم ایران ،دو سه روز خونه ی پدرش موندیم تا جا پیدا کنیم،گفت یه جا پیدا کردم،منم خوشحال شدم گفتم کجا؟گفت بریم نشونت بدمی ببین چه جایی پیدا کردم،خوش میاد،دیدم داره کوه های دربند رو نشوند میده،وسط کوه های دربند یه دهی بود به اسم پس قلعه ،اونجا یه اتاق گرفته بود ،به راهروی باریک و یه آشپزخونه به اندازه یک اجاق گاز .گفتم اینجا؟گفت اره نگه چشه؟من نگران واکنش مامان بابام بودم که اینجا رو ببینن چی می خوان به من بگن.غر میزدم بهش اما اینقدر چهرش بهم آرامش میداد اینقدر دوستش داشتم ،که من غر میزدم ،اون لبخند میزد انگار آبی رو آتیش بود.کارشم کلانتری تجریش بود و نزدیک به خونه،برای هر خریدی منم باید تا تجریش باید میومدم،برای ما که حرفه ای بودیم ۴۵دقیقه تو راه بودیم.روزا هم که تنها بودم اونجا،شبام گاهی شیفت بود و تنها میموندم،یه پنجره داشت که میتونستم ببینم بیرون رو،تا یکی میومد خوشحال میشدم که مجید برگشته .اولین باری که مامانم اومد نذاشتیم پیاده بیاد،به خواهرن گفتم با تله سی بیارش،که مامان اگه پیاده بیاد غصه می خوره که من چه جوری این راه رو میام.تا نا رو دید شرو کرد که پسر این چه بلایی سر دختر من داری میری ،دختر منم هیچی نمیگه،دلت به حالش بسوزه،میگفت خبر نداری مامان،که دخترت چریک شده،یه چریک به تمام معنا.مامانم هم که می دید من راضی ام مجبور بود که چیزی نگه.
به مجید می گفتم بچه دار شیم ،اما زندگیمان شرایط عادی نداشت،مجید می گفت به موقعش،الان برای این انقلاب ،خیلی کار داریم .
خوشحالم که پله ای بودم برای بالا رفتن مجید.
من خیلی تو اون زندگی سختی و عذاب کشیدم که همه رو میزارم به پای دوست داشتن بیش از حدم،اما وقتی رفت عذابم بیشتر شد،خیلی سختی کشیدم با رفتنش.
اگه کاری نتونستم بکنم ولی تونستم پله ای باشم برای مجید.از خیلی خاسته گذشتم که سد نباشم برای مجید و الان خوشحال که پله شدم براش تا به اونجایی که خواست برسه.
بی صبرانه منتظر بودم تا ببینمش اما نیومد.
۱۲خرداد ۶۰ شهید شد که ۱۵ام آوردنش تهران.
وقتی رفت منطقه ،من خونه بابام بودم و مجید ۴۵ روز تو منطقه بود که تو اون ۴۵ روز یه بار با هم صحبت کردیم و گفته بود که برای مرخصی میاد ،تو حال و هوای اومدنش بودم و خیلی خوشحال ،حتی می گفتم اگه مرخصیش دو سه روز باشه هم مهم نیست ،فقط دلم می خواست ببینمش حتی کوتاه.یه روز بابام اومد خونه و گفت یکی از دوستای مجید گفته مجید زخمی شده،به همه ی بیمارستانای تهران زنگ زدم ولی گفتن به این اسم و مشخصات کسی نیست.پدر عصری دوباره اومد خونه ،گفتم بابا میگین زخمی شده ،تو هیچ بیمارستانی همچین اسمی نیست،بابام گفت بیا بشین،دستشو گذاشت رو صورتم گفت دخترم دیگه هر کار بکنی بی فایدست،من فک کردم دستش یا پاش قطع شده یا چشمشو از دست داده،گفتم بابا اشکال نداره،فقط خودش باشه،گفت نه دخترم،مجید شهید شده،اینو که گفت فقط جیغ زدم و دیگه چیزی یادم نیست و سه روز ،یعنی تا روزی که ببارنش تهران به خاطر شوک عصبی کاملا تکلمم رو از دست دادم.
بی معرفت!همیشه همپای تو بودم اما تو تنها رفتی…
مجید هیچی نداشت از دنیا که وصیت کنه،یکی از دوستاش تعریف می کرد که تو جبهه داشت نامه می نوشت،بهش گفتم برای کیه،گفت برای خانومم مینویسم.اما آخرش نامه رو پاره کرد،ازش پرسیده که چرا پاره کردیش،گفت نمی خوام سیمین بعد از من چیزی داشته باشه ازم که بزاره جلوش غصه بخوره.
خیلی خوابشو میبینم،باهاش درد و دل می کنم،عکسش همیشه جلو چشممه.همه دور و بری هام بهم میگن تو دیوونه ای،میگن بسه،اون بیچاره هم اون دنیا خسته کردی.
الانم فقط امید دارم به اون دنیا .به خاطر امیدم دارم تحمل می کنم.زندگیم اصن عادی نبود.انشاالله اون دنیا آرامش داشته باشم.دور و برم شلوغه اما ته دلم خیلی تنهام.واقعا تنهام.یعنی روزا و ساعتایی که میگذرونم فقط به امید اون دنیاست.فقط می خوام یکبار دیگه ببینمش،من لیاقت اینو ندارم که برم پیش مجید،
ولی همیشه میگم لااقل بیا استقبالم .بهش میگم قرار ما این نبود بی معرفت ،منو همه جا دنبال خودت کشوندی ولی آخرش تنهام گذاشتی،بهش میگم من همپای تو اومدم،هر کاری گفتی کردم،هر جایی گفتی اومدم،به خاطر تو اومدم،اما آخرش منو جا گذاشتی،رفتی.
/انتهای متن/