دلتنگ دنیای بی نظیر بچگی
من هر روز از روی دیوار به خانه همسایه سرک می کشم تا ببینم حال شمعدانی هایشان خوب است…
سرویس فرهنگی به دخت/
و درخت بیدشان هنوز مجنون است؛
و به خدا دیوانه می شوم اگر ماهی هایشان را گربه خورده باشد.
من هر روز از روی دیوار به خانه همسایه سرک می کشم تا ببینم دختر بچه ای با لباس صورتی و موهای گیس کرده در حیاط لی لی بازی می کند؛
و بعدازظهرها برای عروسکش قصه می گوید؛
و حتی اگر هزار بار به من بخندید باز هم به تمام عروسک ها حسادت خواهم کرد.
من از تقویم هایی که مرا بزرگ کردند بدم می آید؛
فقط آنها هستند که فکر می کنند با بزرگ تر شدن سایه ها طعم بستنی قیفی عوض خواهد شد؛
و لواشک ها دیگر ترش نخواهند بود؛
گاهی دلم برای تمام پرهایی که جمع نکردم تنگ می شود؛
گاهی دلم می خواهد لای چادر مادرم پنهان شوم؛
و قسم می خورم بزرگ ترها هرگز مرا به خاطر شکستن قلکم نبخشیدند.
من هنوز جلد اولین دفتر مشقم را به خاطر دارم؛
و خوب یادم هست برای گم شدن سرمدادی ام تمام روز را گریه کردم؛
اما همه اینها چقدر غم انگیز می شود وقتی شال گردن آخرین آدم برفی ام نخ نما شده است…
انسیه جاودانی/انتهای متن/