سرویس ما و زندگی به دخت/
من کنار ماشین ایستاده بودم و دوستم به داخل ترمینال رفت… هوا گرم بود و من مجبور شدم برم داخل ماشین.
به فاصله چند متری من، زیر سایه تیر چراغ برق ترمینال ایستاده بود؛ کنارش یه خانم و دو تا بچه بودن…. هوای گرم داشت اذیتشون می کرد.
مرد با نگرانی عجیبی که در چهره داشت نظرمو جلب کرد… دائما دست هاشو به هم می مالید و با کلی کلنجار رفتن با خودش ، سراغ مرد یا زنی می رفت و با خجالت زیاد ، چیزی می گفت ولی با شرمندگی زیاد به طرف تیر چراغ برق بر می گشت…
از ماشین پیاده شدم ، دوست داشتم از جریان با خبر بشم… کمی نزدیک تر رفتم… بهشون نگاه کردم … یکی از پسرهاش روی جدول کنار خیابون نشسته بود و داشت با بند کیف بازی می کرد، اون خانم هم یه چادر سرش بود با یه بچه توی بغل و… مرد که با فاصله از اونها ایستاده بود…
مرد متوجه من شد بعد از مکث طولانی آروم آروم به سراغم اومد…
– ببخشید خانم، به خدا من گدا نیستم … مسافرم ، توی ترمینال کیفمون رو زدن ؛ چیزی نداریم که به شهرمون برگردیم… شهرمون دامغانه…
با دستش به یه گوشه ای اشاره کرد که اون طرف ها دامغانه.
گفتم:
– ببخشید ولی من پولی ندارم.
راه افتادم سمت ماشین و داشتم فکر می کردم که واقعاً مردم از هر راهی که می خوان گدایی می کنن… ولی از ته دل باورم نشد که گدا باشن.
برگشتم و به مرد نگاه کردم به خانواده اش که زیر آفتاب بودن….
دوباره به طرف اون مرد رفتم ، می خواستم ببینم واقعا راست می گه یا نه… با خودم فکر کردم که اگه بهش بگم براش بلیط می خرم عکس العملش چیه؟! اگه گدا باشه مسلماً قبول نمی کنه ، پس گفتم:
– من به شما پولی نمی دم ولی براتون بلیط می خرم.
انگار دنیایی رو به مرد دادن ، سعی می کرد دنبال یه کلمه ای بگرده ولی بریده بریده چیزهایی می گفت.
براشون سه تا بلیط دامغان گرفتم … مرد با اصرار ازم آدرس می خواست که پول بلیط رو برام بفرسته … بالاخره آدرس رو بهشون دادم و خداحافظی کردم و رفتم… پشت سرم خانمش دائماً داشت دعام می کرد … احساس خوبی داشتم.
چند ماه بعد از اون اتفاق، یه روز یه پستچی با یه بسته خیلی بزرگ جلوی در ایستاده بود .
با تعجب نگاهی به بسته کردم ، به کمک پستچی آوردمش حیاط…
درش رو باز کردم … هم خندم گرفته بود هم گریه م … بدون نگاه کردن به آدرس فرستنده فهمیدم که از دامغانه…
الان سال سومه که برام همون بسته میاد…
یه بسته پر از پسته.
خدیجه فتحی/انتهای متن/