داستان/ تنها سه چهار روز در تهران…
سپیده شراهی [1] دی ماه ۱۳۶۶ دانش اندوخته رشته زمین شناسی است و از سال ۹۱ به وادی داستان نویسی و فیلم نامه نویسی وارد شد. در زمینه ی سینما و در فیلمنامه نویسی فعالیت دارد و از برگزیده های جشنواره های مختلف رضویست.
دیروز نه پریروز نزدیک های غروب بود که آمد. به قول خودش از ترمینال یک راست با تاکسی تا سرکوچه و از سرکوچه تا خانه ی ما را پیاده آمده بود؛ خیلی راحت و بدون زحمت دادن به کسی. مثل همیشه با خودش یک دبه ماست آورد و یک ساک پر از کشمش و بادام خشک وگردو و چند گِرده فتیر خودمانی.
وقت هایی که می آید نمی دانم چه سرّی دارد ولی همین که پایش را توی خانه مان می گذارد با خودش بویی را می آورد که فقط و فقط مخصوص خودش است. نمی دانم چرا، ولی هر بار که می خواهم آن بو را برای خودم توصیف کنم نمی توانم بگویم دقیقاً شبیه چه بویی است. شاید مثل بوی آتشی که توی تنورش گُر می گیرد موقع فتیر پختنش و یا شبیه بوی شیری که از گوسفندهایش صبح ها می دوشد و وقتهایی که می رویم دهات برایمان می آورد سر سفره ی صبحانه؛ یا حتی شبیه بوی دیوار خانه اش، آن موقع هایی که مامان رویش آب میپاشد به هوای بلند شدن بوی کاهگلش؛ و یا حتی اگر اشتباه نکنم شبیه بوی درهم شکوفه های درختهای بادام و سیب که بهارها توی حیاط بزرگ خانه ی منیر ننه به ردیف قد می کشند.
شاید هم توی بویی که می گویم همه ی این بوها با هم قاطی باشند و من دقیق نمی توانم بگویم کدامشان است. گفتم که هر بویی است، مخصوص خود منیر ننه است و باز هم نمی دانم چه سرّی دارد ولی همین که ننه می رود آن بو را هم با خودش می برد، انگار با رفتنش دوباره همان بوی یکنواخت همیشگی می پاشد توی خانه مان.
منیر ننه عادتش است، بی هوا و بدون خبر می آید و بی سر و صدا و بدون خبر هم می رود. زیاد زیاد بماند سه چهار روز است. یک وقت صبح روز سوم یا چهارم بیدار می شوی و می بینی ساکش نیست، چادرش دیگر روی جالباسی آویزان نیست و اول صبح بدون سر و صدا، تنها برگشته دهات.
اگر هم بهش بگویی ننه چرا اینطور می آیی و می روی، می خندد و می گوید: “خو چی کار کنم ننه، نمی خوام اسباب زحمت بابات شم، تو این راه بندان بیاد سی من که از ترمینال بیاره و دوباره سحر خون یه روز دیه ببره ترمینال که نمی شه، خدانه خوش نمیاد دردسر بچه ام شم، وختی تاسکی هزار تومن می گیره و میاره راحت، والا.”
این را همه ی ما می دانیم که منیر ننه است و اخلاق های خاص خودش که زیاد میانه ی خوبی با تهران ندارد، نه اینکه بدش بیاید نه، فقط می گوید دلم می گیرد توی این شهر. همه اش باید توی خانه بمانی، نه دشتی و نه دمنی دور و برت است و نه دوست و رفیقی که پای حرف زدنت بنشیند.
توی همین سه چهار روز، وقت هایی که از خانه ماندن زیاد کلافه می شود درحالی که مدام از این اتاق به آن اتاق می رود و پرده ها را به هوای دیدن بیرون می زند کنار، نق می زند و زیرلب با خودش می گوید: “ای بخسبی بخت، نگاه نگاه نه یه درختی نه یه دشت و دمنی، دلم گرفت. ایی طرفه می زنم کنار ساختمونه، او طرفه می زنم کنار دیفاره، ای داد بیداد حتی آسمونم معلوم نیست. همینه که می گن شهری ها تمام اسفردگی گرفتن دیه. او دفه که اومده بودم ایی ساختمونه نبودا، سی کن سی کن تا کجا قد علم کرده!… اوووو!”
به خاطر همین چیزهاست که ما بیشتر می رویم پیش ننه، و الا به خود منیر ننه که باشد تا مجبور نباشد نمی آید، مگر اینکه دعوتی داشته باشد که بداند اگر نیاید دلخوری پیش می آید بعدش؛ از دعوت حاجی خوران بگیر تا عروسی و یا از این خانه به دور باشد مجلس ختم. والا که خود ننه سالی یا دو سالی یک بار چه شود آن هم از زور دلتنگی ماها بیاید تهران. همیشه می گوید: “روله شماها بیایید ده، قدمتون سر چشم. خوتون که می دونید دلم تو این چهار دیواری ها تنگ میره.”
این دفعه را هم به هوای عروسی پسر دختر دایی طاهره آمده بود و از شانسش تهران از آن روزهایی بود که هوایش بدجور آلوده بود و خیلی جاها را به تعطیلی کشاند و نمی شد زیاد بیرون رفت. واِلا هر بار خود بابا که ننه می آمد تهران، همه جا می بردش، هر جا که ننه دلش می خواست از امامزاده صالح و شاه عبدالعظیم بگیر تا بازار حضرتی مولوی و پانزده خرداد.
این بار هم چند باری به بابا گفت: “روله ایی بار نمی بریمون امامزاده صالح زیارت؟”
وقتی بابا گفت امروز روز زوج است و ماشینش فرد، ننه دیگر هیچ چیز نگفت. هر چند همه ی ما می دانستیم ننه نمی داند زوج و فرد چیه ولی بنده ی خدا قانع شد.
فقط بعد از ده دقیقه همان طور که دستش را پشت سرش قلاب کرده بود و به دیوار تکیه داده بود گفت: ” بسکه ایی مردم گناهکار شدن و ناشکر که خدا بارونشه از ایی شهر دریغ کرده، والا که قدیما کو از ایی حرفا؟ خدا خودش به این مردم رحم کنه که بارون رو سرشون بباره و الا که مردم خفه می رن از آلوفگی هوا.”
ولی دیروز بابا وقتی دید ننه گوشه ی خانه نشسته، سوئیچش را برداشت و گفت: “ننه چادر سرت کن ببرمت امامزاده صالح.”
ننه این را که شنید فوری بلند شد و یک راست به اتاق من- که وسایلش آنجا بود- رفت، چادرش را سر کرد و بیرون آمد. کنار در به عادت همیشگی جورابهایش را روی شلوارش بالا کشید و چند اسکناس تا شده را توی آن گذاشت و گره ی گوشه ی روسری اش را باز کرد و گفت: “ننه مریم، یه لیوان او می دی دستم این قرص رو بخورم؟”
می دانستم ننه عادتش است، همین که بخواهد سوار ماشین شود باید قرص ماشین بخورد حتی تا سر کوچه، والا ماشین می گرفتش. فوری یک لیوان آب دستش دادم. قرص را که خورد کنار در ایستاد و به بابا گفت: “روله مو آماده یوم.”
بعد از چند ساعت که برگشتند، ننه از در یکراست رفت توی اتاق.
– ننه قیامت بید، ایگاری هرچی آدم تو ایی شهره با ماشین ریخته بودند تو خیابون . راه بندون راه بندون، نمی دونی ننه دو ساعت تموم کشید تا برسیم امامزاده. آخه چقدر ماشین و آدم تو این شهره مگه؟ مردوم…”
ننه این را با بی حالی گفت و سرش را با روسری اش بست. پتویی رویش کشید و خوابید. حتی دو سه بار که برای شام صدایش کردیم گفت: “ننه حال ندارم، هیچی نمی تونم بخورم.”
و بلند نشد.
امروز صبح که چشم هایم را باز کردم، ننه همان پتویی که دیشب رویش انداخته بود را تا کرده و با بالشش کنار دیوار گذاشته بود. در جایم غلتی زدم و خواب آلود چشم گرداندم توی اتاق به هوای دیدن ننه. آخه ننه عادتش بود، دو سه ساعتی از ما زودتر بیدار می شد. وقتی می دید ما هنوز بیدار نشده ایم توی خانه می چرخید و اگر چیزی زیر دست و پا بود جمع می کرد و اگر ظرفی نشسته توی ظرفشویی جمع شده بود، آرام آرام می شست و بعدش با سیم می افتاد به جان گاز برای پاک کردنش. ولی صبح وقتی جای خالی ساک ننه را گوشه ی اتاق دیدم فوری سرم را برگرداندم و با نبودن چادرش روی جا لباسی از جایم پریدم و توی اتاقها سرک کشیدم و چند بار صدایش کردم اما نبود.
بابا و مامان تازه بیدار شده بودند، با چشمهای پف کرده توی هال نشسته بودند و با صدای گرفته می گفتند: “حتماً دوباره بی خبر برگشته دهات.”
– آره حتماً برگشته.
ماتم برد. با صدای تلق تلق قطره های باران که به شیشه می خوردند، به پشت پنجره رفتم و به کوچه و ساختمانهای اطراف چشم دوختم. این دفعه ماندن ننه دو روز هم نشد.
دلم لرزید، باز این بار هم بی خبر رفت، اول صبح، بی سر و صدا؛ ننه رفت و بوی خاص خودش را هم با خودش برد.
[1] سپیده شراهی دی ماه ۱۳۶۶ در شهرری به دنیا آمد. دانش اندوخته رشته زمین شناسی از دانشگاه تربیت معلم تهران است. از سال ۹۱ به وادی داستان نویسی و فیلم نامه نویسی وارد شد.
در حوزه هنری از کلاس های استاد محمدرضا سرشار بهره برد. درحال حاضر هنرجوی حوزه هنری در بخش سینماست و در زمینه ی فیلمنامه نویسی فعالیت دارد.
وی از برگزیده های جشنواره های مختلف رضویست.
/انتهای متن/