دختر چشم سبز

حرف طلاق ماری سرتق بود و توصیه های عمه گوهر…

1

سرویس ما و زندگی به دخت/

– می دونستم تمام کارهایم بدون نتیجه است؟ گفتم مرا عذاب ندهید بگذارید این زنجیر را پاره کنم تا خفه ام نکرده؟ …

ماری گفت و خود را روی کاناپه انداخت. صدای گریه اش آن قدر بلند بود که همه از توی اتاق و آشپز خانه سرک بکشند باز چه خبر شده که دوباره ماری سرتق صدایش بلند شده.

عمه گفت: خوب دوباره شازده چه کار کرده؟ مگر قرار نبود با تو بیاید مشاوره؟

ماری سر تکون داد که یعنی بله.

– نیومد؟

ماری دوباره سر تکون داد که یعنی بله.

– خب پس چی شد؟

– به مشاور گفت دست ودلم می لرزه دوستش دارم. اما می ترسم همون جوری که با من دوست شده با دیگری باشدو.. از این حرفا . قرار شد چند جلسه مشاوره برویم اما…

– اما چی ؟

عمه گوهر گفت که معلوم بود دیگر حرصش از دست سرتق در آمده، با اخم به او نگاه می کرد.

– آقا به من حساسیت داره، اما من نباید به او حساسیت داشته باشم. مرتیکه پررو تو چشم من نگاه می کنه و قربون صدقه من میره، آن وقت با یک دختر چشم سبز قرار تو کافی شاپ میگذارد.

– نه! راست راستی چشم هایش سبز بود؟

نیلا بلا گفت با حیرت. ماری سر تکون داد.

– لنز نبود؟

– فکر نمی کنم چون یکیش پررنگ تر بود. به نظر طبیعی می آمد!

– خوب حق داره. چشم سبز خیلی کمیابه!

صدای ماری قلب ما را آورد تو دهانمان که : من هم کمیابم. آقا اگر زن کمیاب می خواد تشریف ببره موزه. چرا آمد خواستگاری من…

عمه میانه کار را گرفت که: خوب تو کجا او را دیدی؟

– با شیرین شله رفته بودیم کافی شاپ تا اون را از حال وهوایی که توش غوطه وره در بیاوریم که دیدیم شازده  با دختری با چشمان سبز آمد تو . اول شک کردم . رفتم جلو دختره همه اش می گفت عزیزم، عزیزم. حالم به هم خورد . نامزد من هم هر چه می گفت، گوش می کرد.

– خودت را نشون ندادی؟

– نه!

– بعداً با او صحبت نکردی؟

– نه! به رویش نیاوردم فقط گفتم کسی در زندگی تو هست که انکار کرد.

نیلا بلا با ناز و ادا گفت: وای چقدر تو لوسی، من اگر جای تو بودم و می خواستم حسابی بچزونمش، می رفتم جلو و مثلاً بستنی ام را جلوی پای او می انداختم زمین و می گفتم: ببخشید، تا سرش را بالا کند و من را ببیند و عکس العملش را ببینم. اگر هم حسابی از دستش ناراحت بودم، می رفتم کنارش و با خنده می گفتم: پارسال دوست، امسال آشنا، از این طرف ها! و می نشستم سر میزش! وای چقدر کیف داشت قیافه اش را دیدن…

صدای خنده ما که رفت هوا . ماری سرتق دندان هایش را فشار داد و گفت: عمراً من عشق را از او گدایی کنم. تو همه چیز را به شوخی می گیری؟

– زندگی یک شوخی بزرگه با کلی تصمیم های جدی توش!!

عمه گفت:پس چه کار کردی؟

– به روی خودم هم نیاوردم. حتی اگر در درونم خرد شوم. نباید او له شدن مرا شاهد باشد.

عمه گفت: مطمئنی آشنا نبود؟

– بله تا اون جایی که من می شناسمش دختر چشم سبز تو خانواده شان ندارند.

عمه گفت: از کجا مطمئنی؟ … حالا می خواهی چه کار کنی؟

صدای ماری سر تق که بر همه چیز برتری دارد، طوری به گوش رسید که پایه های پیِ اتاق میهمان خونه عمه گوهر تاج الملوک را لرزاند.

– طلاق!!!!!!

فریبا انیسی/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)