جوانان سفید پوستِ آمریکایی برندگان خوششانسِ یک بازی کثیفِ بوده اند؟
قسمت اول:
سوزی هنسن در ۳۰ سالگی از آمریکا به ترکیه رفت و فهمید آمریکا را باید بیرون از آمریکا شناخت. او فهمید که عمری را با هویت امریکایی بزرگ شده؛ هویتی که به آن افتخار می کرد اما حالا او فهمیده که از امریکا و امریکایی هیچ نمی داند و فهمیده که دروغ بوده آنچه می دانسته است.
سوزی هنسن
ترجمۀ: علیرضا شفیعینسب
به نقل از گاردین ،یک روز در زیرزمین کتابخانۀ دانشگاه پنسیلوانیا، دختر سفیدپوستی که در شهرکی کوچک در نزدیکی نیویورک بزرگ شده بود، شروع به خواندن کتابی از جیمز بالدوین کرد. نوشتههای این نویسندۀ پرشور سیاهپوست، چون صاعقهای جهانِ او را در هم شکست. آنجا برای اولین بار فکر کرد شاید آمریکایی و سفیدپوست بودن، آنقدرها هم بدیهی و معصومانه نباشد. او به دنبال معنیِ آمریکا به ترکیه رفت و آنجا همهچیز شکل دیگری پیدا کرد.
تخمین زمان مطالعه : ۲۷ دقيقه
رویاهای سوزی
سوزی هنس گفته : مادرم اخیراً کوهی از دفترچه یادداشتهای دوران کودکیام را پیدا کرد که پر از نقشههایم برای آینده بود. خیلی بلندپرواز بودم. نوشته بودم که در هر سنی چه کاره خواهم شد: کی ازدواج میکنم، کی بچهدار میشوم و کی سالن رقصم را راه میاندازم.
وقتی شهرک زادگاهم را ترک کردم و به دانشگاه رفتم، این نوع برنامهریزی ها متوقف شد. تجربۀ رفتن به جایی کاملاً جدید مثل دانشگاه، درک مرا از دنیا و قابلیتهای آن زیر و رو کرد. وقتی پس از دانشگاه به نیویورک رفتم هم دوباره همین اتفاق افتاد، و نیز چند سال بعد، وقتی به استانبول مهاجرت کردم. برای شهرستانی ها، هر تغییری چشمگیر است. اما این آخرین حرکت، واقعاً دشوارتر از همه بود. در ترکیه، دگرگونیِ صورت گرفته بسیار تشویش برانگیزتر بود: پس از مدتی حس کردم که کل بنیان آگاهی ام بر یک دروغ استوار بوده است.
آمریکاییها با تمام میهنپرستیشان، به ندرت دربارۀ ارتباط هویت ملی با هویت شخصیشان فکر میکنند. این بیتفاوتی بهخصوص در روانشناسی سفیدپوستان آمریکا قابلتوجه است و پیشینۀ آن مختص آمریکاست. البته در سالهای اخیر، چشم پوشی از این هویت ملی سخت تر شده است. ما آمریکاییها دیگر نمیتوانیم به کشورهای خارجی سفر کنیم بدون اینکه متوجه بارِ عجیبی باشیم که بر دوش میکشیم. در سالهای پس از جنگِ عراق و افغانستان و آن همه جنگهای بعدی، دیگر نمیتوان مثل گذشته به راحتی دور تا دور دنیا گشت زد و هوش و منابع کشورها را برای استفادۀ شخصی خود مصادره کرد. آمریکاییهایی که در خارج از کشور زندگی میکنند، امروزه دیگر آن حس سربلندی و لبخندهای راحت و ملیح را ندارند. دیگر علاقه ندارند بلند صحبت کنند. همیشه خطر مبهمِ شکستن چیزی وجود دارد.
اگر آمریکایی نباشیم، چه میشویم؟
چند سال پس از رفتنم به استانبول، دفترچه یادداشتی خریدم و برخلاف آن کودکِ دلگرم، نه نقشههایم، بلکه یک سؤال نوشتم: اگر آمریکایی نباشیم، چه میشویم؟ اگر بفهمیم هویتی که تاکنون داشتیم، افسانهای بیش نبوده، آنگاه تکلیف چیست؟ این سؤال را پرسیدم چون سالهای دور از آمریکا، در قرن بیستویکم، برایم هیاهویی سرخوشانه از خودشناسی و خیالپردازی نبود. برای من همهچیزْ نابودیِ تصورات بود و حس شرمساری. حتی حالا هم هنوز خودم را نمیشناسم.
من در وال بزرگ شدم، شهرکی در کنار ساحل جرزی که با ماشین حدوداً دوساعتی تا نیویورک فاصله دارد. بیشتر چشمانداز این شهرکْ بتون بود و پارکینگ، تابلوهای پلاستیکی و کافه قنادیهای دانکن دوناتس. برخلاف اکثر شهرکهای دلنشین ساحلی در آن اطراف، نه مرکز شهری وجود داشت، نه خیابان اصلیای، نه سینمای قدیمی و کوچکی و نه هیچگونه معماریای که از نوعی تاریخ یا خاطره حکایت کند.
کل دنیا ما بودیم
والدینِ اکثرِ دوستانم معلم، پرستار، پلیس یا برقکار بودند، بهجز پدر یکی از آنها که «در شهر» کار می کرد و نیز خانوادههای ایتالیایی که کارهای نه چندان قانونی داشتند. پدرم از نسل کارگران مهاجر دانمارکی، ایتالیایی و ایرلندی بود و خاطرات چندانی از اصالت اروپایی اش نداشت. خانوادۀ گسترده ام دارای یک زمین گلف ارزان و عمومی بود. تابستان ها در آنجا هاتداگ میفروختم. چیزهایی که از کودکی دربارۀ سیاست شنیده بودم مربوط به مالیات و مهاجران بود، فقط در همین حد. بیل کلینتون در خانهمان چندان محبوب نبود (در سال ۲۰۱۶ هم بیشتر مردم وال به ترامپ رأی دادند).
همۀ ما میهنپرست بودیم، حتی به فکرم هم نمیرسد که چه چیز دیگری میتوانستیم باشیم، چون کل تجربه مان خانگی، داخلی و آمریکایی بود. یکشنبه ها کلیسا میرفتیم، تا اینکه بازی های فوتبالْ زمان کلیسا رفتن را غصب کرد. چیزی بهعنوان حس قوی مشارکت مدنی را به خاطر نمیآورم. درعوض این حس را داشتم که اگر هشیار نباشم، ممکن است مردم چیزهایم را از چنگم درآورند. اهدافمان هم همه محلی بودند: نقش ملکه در مراسم بازگشت به خانه۱، قهرمان منطقهای، کالج ایالتی ترنتون، کباب درستکردن در حیاط پشتی. بچۀ بی کسِ آسیایی که در کلاسمان بود، سخت مطالعه کرد و به برکلی رفت؛ دانشآموز هندی هم به ییل رفت. سیاه پوستان هیچگاه به وال نمی آمدند. کل دنیا سفید و مسیحی بود. کل دنیا ما بودیم.
نقشههای جهان را مطالعه نمی کردیم، چون درس جغرافیای بینالملل مدت ها قبلْ از برنامۀ درسی بسیاری از ایالتها حذف شده بود. اصلاً چنین حسی وجود نداشت که در این سیاره، آمریکا فقط یکی از آن همه کشور دیگر است. حتی شوروی بیشتر به یک ستارۀ مرگ میماند (که بالای سرمان پرواز میکند و کمین کرده تا ما را با لیزر تکهتکه کند)، نه کشوری که در آن مردمی زندگی میکنند.
خاطراتی تلویزیونی از وقایع دنیا دارم. حتی در ذهنم هم این خاطرات در صفحۀ تلویزیون هستند: الیور نورث که در محاکمههای ایران- کُنترا شهادت میدهد، صورت زخمی و شرورانۀ مانوئل نوریگا، دیکتاتور پاناما؛ تکه ویدیوهای بسیار کوتاه و شبیه به فیلم های سینمایی از بمباران بغداد در جنگ اول خلیج فارس.
همه کودن بودند
تنها چیزی که از آن جنگ با عراق به یاد دارم این است که سرود «درود خداوند بر آمریکا» را در اتوبوس مدرسه می خواندیم. منِ ۱۳ ساله ربان های زرد و کوچک به لباسم می زدم و وقتی ویدیوی این سرود را در شبکۀ ام.تی.وی به یاد میآوردم، اشک در چشمانم جمع میشد:
و من افتخار میکنم که آمریکاییام
جایی که دست ِکم میدانم آزادم
این «دستکم» خیلی خندهدار است. ما آزاد بودیم، حداقلِ حداقل آزاد بودیم. بقیه همه کودن بودند، چون حتی این چیزِ بدیهی و مسلم را هم نداشتند. نمیدانستم آزادی چیست، اما چیزی بود که ما داشتیم و هیچکس دیگر نداشت. آزادی هدیهای خدادادی بود و قدرت برتر ما.
ترس از دنیای بیرون سفیدپوست ها
وقتی به دبیرستان رفتم، می دانستم که کمونیسم از بین رفته است، اما هیچ گاه یاد نگرفتم کمونیسم اصلاً چیست (همینقدر کفایت میکرد که «بد» است). دین، سیاست، نژاد؛ اینها همه برایم چیزهای پیچیده ای می نمود که قطعاً برای کسانی معنایی دارد، اما برای من، برای وال، برای آمریکا، این چیزها هیچ پیوندی با هم نداشت. روحم هم خبردار نبود که اکثر مردم دنیا این پیوند را عمیقاً حس میکنند. تاریخ (تاریخ آمریکا، تاریخ جهان) از یک گوشم داخل و از گوش دیگرم خارج میشد، بدون اینکه هیچ معنای خاصی برایم داشته باشد.
اما نژادپرستی، یهودستیزی و پیشداوری؛ اینها را حتماً در سطحی از ناخودآگاهم می شناختم. اینها همه در جاهای مختلف نمود می یافت: در ترس از شهر آسبری پارک که اهالی آن سیاه پوست بود، در نفرت از شهرک های مارلبرو و دیل که به یهودیانشان معروف بودند، در اینکه اهالی آمریکای جنوبی بیگانه به نظر می رسیدند. بیشترِ ساحل جرزی طوری تفکیک نژادی بود که انگار هنوز دهۀ ۱۹۵۰ است. این پیش داوری در ترس از هر چیزِ بیرون از وال نمود مییافت، هر چیزِ بیرون از دنیای کوچک و سفیدپوستی که در آن زندگی میکردیم. تنها چیزی که شاید بتوان گفت ما را از نژادپرستی مستقیم حفظ میکرد، این بود که در شهرکهای کوچکی همچون وال، بخصوص از دختران انتظار میرفت که مهربان یا خوب باشند. این انتظار، در آن سنین کم، تمایلاتمان را نسبت به مردم آزاری در روز روشن تعدیل میکرد.
خوشبختانه مادرم از همان سنین کم اعتیادم را به کتابخوانی پرورش داد، برادر بزرگ ترم هم به طور عجیبی سیاست های مترقی دارد و و پدرم شب ها را با مطالعۀ عتیقه جاتِ عجیبِ گلف سپری می کرد و غرق در لذتهای گذشته می شد. در این روزهای تقسیم نابرابر ثروت، دلم برای محجوبیت طبقۀ متوسط وال و هوای نمکیِ ساحلِ جرزی تنگ می شود. اما در روزهای نوجوانی می دانستم که تنها چیزی که میتواند مرا از دیوار ترس برهاند، یک دانشگاه خوب است.
باهوشترین افراد کشور
سرانجام در دانشگاه پنسیلوانیا قبول شدم. در آنجا نیز مانند وال، بیعلاقگی به دنیای بزرگت ر مشهود بود، اما به شکلی دیگر؛ و این در حالی بود که در پنسیلوانیا، بچهها ثروتمند، فرهیخته و غیرسیاسی بودند. در مراسم معارفه، به دانشجویان دانشکدۀ بازرگانی می گفتند که آنها «باهوشترین افراد کشور» هستند، چنین چیزی شنیدم. (پسر دونالد ترامپ هم در آن مراسم حضور داشت). در اواخر دهۀ ۱۹۹۰، در دانشگاه پنسیلوانیا همه میخواستند بانکدارِ سرمایهگذاری شوند و بسیاری از همان ها بعدها به کسانی تبدیل شدند که در دهۀ بعدی اقتصاد دنیا را ویران کردند. اما آنها باسوادتر از من بودند؛ در کلاس ادبیات آمریکایی، حتی پیش آمده بود که نام ویلیام فاکنر را هم بشنوند.
دوست پسری که فِراری دارد
وقتی صمیمیترین دوستم در وال یک شب اعتراف کرد که اسم جان مکانرو و جری گارسیا را نشنیده، چندتا از پسرها در سالن خوابگاهْ ما را احمق و آشغال های سفیدپوست خواندند و بهخاطر مجله نخواندن سرزنشمان کردند. احساساتمان جریحهدار شد، اما شگفتزده هم شدیم. آشغال سفید چیزی بود که ما در مورد مردم دیگر در ساحل جرزی میگفتیم. دوست پسرم در وال من را متهم میکرد که به آن دانشگاه رفته ام فقط برای اینکه دوست پسری پیدا کنم که فِراری داشته باشد، و گفت که پسرهای دانشگاه پنسیلوانیا کاماروهایی را که ما در دبیرستان می راندیم مسخره می کنند. طبقه در آمریکا چیزی نبود که بهشکلی ساختاری یا متفکرانه درکش کنیم، بلکه مجموعه ای از میلیونها دال فرهنگی، مادی و کوچک بود که توهین، ازدستدادن یا بدستآ وردنِ هریک از آنها می توانست آیندۀ هر کس را به طور کامل متحول کند.
من هیچگاه دربارۀ افغانستان فکر نمیکردم
سرانجام تصمیم گرفتم که زندگی جدیدی را دنبال کنم که دانشگاه در اختیارم گذاشته بود. پدر و مادر بچههایی که با آنها آشنا شده بودم، پزشک و استاد دانشگاه بودند؛ بسیاری از آنها قبلاً به اروپا هم رفته بودند! آن دانشگاه با تمام بی مایگیاش، انگار به دنیای بزرگ تر یک گام نزدیک تر بود.
بااین حال، در چهار سال کالج به یاد ندارم هیچ یک از ما از رویدادهای خارجی آگاه بوده باشد. جنگ در اریتره، نپال، افغانستان، کوزوو، تیمور شرقی، کشمیر؛ بمباران سفارتهای آمریکا در نایروبی و دارالسلام؛ پاناما، نیکاراگوئه (همیشه کشورهای آمریکای لاتین را با هم قاتی میکردم)، اسامه بنلادن، بمباران عراق به دستور کلینتون… نچ، اصلاً.
صدام حسین را میشناختم، چون مثل «کمونیسم»، از نامش شرارت میبارید. فیلمتاریخ از یک گوشم داخل و از گوش دیگرم خارج میشد، بدون اینکه هیچ معنای خاصی برایم داشته باشد
«سگ را بجنبان»۲ را به یاد میآورم، طنزی که در آن سیاستمدارهای آمریکایی جنگی تصنعی را علیه «تروریست های» خارجی شروع میکنند تا حواس رأی دهندگان را از یک رسوایی داخلی پرت کنند؛ در آن زمان بسیاری کلینتون را متهم به همین کار می کردند. او طی ماجرای رسوایی مونیکا لوینسکی، دستور حملۀ موشکی به افغانستان را داده بود. من هیچگاه دربارۀ افغانستان فکر نمیکردم. چه کشوری در «سگ را بجنبان» بود؟ آلبانی. همۀ ما همان بیتفاوتیِ نوعیِ آمریکایی را نسبت به کشوری که برای فیلم انتخاب کرده بودند، داشتیم، جوری که میتوان آن را در این جملات خلاصه کرد: «یه کشور که رو نقشه هم نیست. مهم نیست چه کشوری رو انتخاب کنن».
در باره خود م هیچ نمی دانستم
من دهۀ نودی بودم، دهه ای که به گفتۀ روشنفکران برجستۀ آمریکا، در آن «تاریخ» به پایان رسیده بود، آمریکا سرافراز بود و جنگ سرد را قاطعانه برده بود. دیوید اشمیتسِ مورخ مینویسد که در آن زمان، در «صفحۀ نقدونظرِ مجلات، نشریات عامهپسند و لیستِ پرفروشها» همهجا حرف از این ایده بود که آمریکا بهخاطر «ارزشها و پایبندی راسخ آن به ترویج لیبرالیسم و دموکراسی» پیروز شده است. این تفکراتْ سروصدای محیطی و موسیقی آسانسوریِ سال های سرنوشتساز زندگیام بود.
اما برای من، قضیهای دیگر هم پیش آمد، تجربهای تصادفی در زیرزمین کتابخانۀ دانشگاه. به جمله ای در یک کتاب برخوردم که نویسندۀ مورخ در آن میگفت که مدتها قبل در دوران برده داری، سیاه پوستان و سفیدپوستان هویت خود را در تضاد با یکدیگر تعریف کرده بودند. چراغی که برایم روشن شد این نبود که سیاه پوستان هویت خود را در واکنش به ما ایجاد کرده بودند؛ این بود که هویت ما سفیدپوستان در اعتراض آگاهانه به هویت آنها شکل گرفته بود. تا آنوقت حتی به فکرم هم نرسیده بود که ما اصلاً هویتمان را تعریف کرده باشیم، چون فکر میکردم که سفیدپوستان آمریکایی کاملاً شکل گرفته و رهای از هرگونه گذشتۀ پیچیده به دنیا می آیند. حتی حالا هم یادم هست که آن آگاهی چطور تنم را لرزاند، از آن لرزه هایی که وقتی بهتان دست میدهد که به چیزی پی میبرید که درکتان را از واقعیت گسترش میدهد، حالا هر چقدر هم کم. چیزی که خشمم را برانگیخت آن بود که این آگاهی دربارۀ کیستی خودم بود. چقدر چیزها وجود داشت که راجع به خودم نمیدانستم؟
کتاب های جیمز بالدوین و دروغ بزرگ
بهخاطر همین متن بود که سراغ کتاب های جیمز بالدوین رفتم. حس کردم با کسی آشنا شدهام که مرا بهتر از خودم میشناسد و نقطهنظر انتقادی بسیار پیچیدهتری نسبت به من دارد. به این نوشتهها برخوردم:
“اما من همیشه در آمریکا با چنان فقر عاطفی بیانتهایی روبهرو شدهام و شاهد چنان هراس عمیقی از زندگی انسانی و در ارتباطبودن با انسانها بودهام که خیال میکنم هیچ آمریکاییای نمیتواند ارتباطی زنده و بادوام میان جایگاه اجتماعی و زندگی خصوصیاش داشته باشد.”
و این یکی:
“تمام ملت های غربی گرفتار یک دروغ شدهاند: دروغِ تظاهرِ به انسان دوستی. این بدین معناست که تاریخ آنها هیچ توجیه اخلاقی ای ندارد و غرب دارای هیچ مرجعیت اخلاقی ای نیست.”
و نیز این یکی:
“سفیدپوستان آمریکایی احتمالاً بیمارترین مردم، و قطعاً خطرناک ترین مردمِ دنیای امروزند، از هر رنگ و نژاد دیگری که بگیرید.”
اکنون میدانم که چرا این سخن در آن بیست ودو سالگی برایم شوکه آور بود. البته دلیل اصلی اش این نبود که به گفتۀ این نویسنده، من بیمار هستم، هرچند این هم بخشی از آن بود. دلیل اصلی این بود که او دائماً مرا اینطوری خطاب میکرد: «سفیدپوست آمریکایی». در واکنش، تهمت او را توجیه کردم. میدانستم که هم سفیدپوستم و هم آمریکایی، اما درک من از هویتم چنین نبود. فکر میکردم که خودشناسی یعنی جنسیت، شخصیت، دین، تحصیلات و آرزوها. تماماً به فکر این بودم که خودم را پیدا کنم، خودم شوم، خودم را کشف کنم. اما چیزی که نمیدانستم این بود که همین کار مهمترین نشانۀ یک سفیدپوست آمریکایی است.
در آن زمان هنوز هم دربارۀ جایگاهم در دنیای بزرگ تر فکر نمیکردم، یا دربارۀ اینکه شاید تاریخی پهناور (یعنی تاریخ سفیدپوستان آمریکایی) با کیستی من در ارتباط باشد. ناآگاهی باعث میشد فکر کنم بیگناهم، و سفیدپوست آمریکایی مثل مسلمان یا ترک یکجور هویت نیست.
بالدوین دربارۀ این نوع بیاعتنایی مینویسد :
«بچههای سفیدپوست بطور کلی و صرف نظر از فقیر یا غنی بودنشان چنان درک سستی از واقعیت به دست میآورند که میتوان آنها را دقیقاً فریب خورده خواند».
جوانان سفیدپوستِ آمریکایی هم البته دچار درد، ناامنی و اندوه میشوند. اما واقعاً به ندرت پیش میآید که با کسی مواجه شوند که با لحنی تند و بیامان به آن ها بگوید که شاید فقط برندگان خوششانسِ یک بازی کثیفِ باشند و نیز اینکه بهدلیلِ نادانی و قدرت نابجایشان، شاید در دنیای بزرگ ترِ اخلاقیات بازنده باشند.
ادامه دارد…
/انتهای متن/