داستانک/معصومیت از دست رفته
فقط میتوانستم نفس بکشم؛ تنها کاری که از دستم برمیآمد. انگار که بختک به جانم افتاده باشد. چرخیدم. دورتا دورم برهوتی بود بی هیچ پستی و بلندی که در انتها با آسمان آبی یکدست، یکی میشد…
گوشهایم را تیز کرده بودم و چشمهایم را ریز اما نه صدایی میآمد و نه سیاهی دیده میشد. آفتاب بی آن که خورشید در آسمان باشد، میتابید.
سنگینی سکوت، زانوهایم را خم کرد. به زمین افتادم. نفسم را تندتر کردم و عمیقتر. بویی آشنا به مشامم رسید. سرم بیاختیار چرخید به سمتی که عطرآگینتر بود. دختربچهای لیلیکنان به سمتم میآمد. پیراهن توری سفیدش در تنش تاب میخورد. عروسکش را سفت گرفته بود. گهگاه موهای بلند مشکیاش را از صورتش کنار میزد. انگار او بود که میتابید؛ همان خورشیدی که در آسمان نیافته بودمش. آرام و کوتاه میخندید. کاش مرا به حرف میگرفت. دهانم قفل شده بود و زبانم لال. ایستاد کنارم. باران نمیبارید اما انبوهی از هوای تازه و مرطوب به صورتم نشست. هنوز روی دو زانو نشسته بودم. همقد شده بودیم.
چشمهای شفافش خیره شده بود به من. لبهایش به هم میخورد. داشت چیزی میگفت اما من نمیشنیدم. چیزی را از دور نشانم داد اما ندیدم. سرش را انداخت پایین. پشت به من به راهش ادامه داد اما نه لیلیکنان. سنگینی من، او را هم سنگین کرد. عروسک در دستش آویزان شده بود و سرش همچنان پایین.
داشت میرفت و من بیشتر فرو میرفتم؛ در چه چیز نمیدانم. خواستم صدایش کنم. مثل فردی که منتظر باشد، برگشت عقب. دهان گشود:
– تو دیگه منو نمیشناسی.
نفسش کلیدی بود بر قفل لب و دهانم.
– من راه رو گم کردم.
دوباره صدای نازکش پیچید در سرم.
– از دستش دادی، برای همین گم شدی. برای همین من رو نمی شناسی.
بغض گلویم، سد راه سخنم شد. گفت:
– بزار بباره. اگه بارون بیاد پیدا میشه.
گریهام گرفت. صورتم خیس شد. حواسم به بارانی نبود که میبارید؛ از موهای خیس دخترک فهمیدم. زیر باران میچرخید؛ انگار که من میچرخیدم. گمشدهام را پیدا کرده بودم؛ معصومیت دخترک تازه به چشمم آمده بود؛ وقتی که دو دست کوچکش را سقف لانهی مورچهها کرده بود تا زیر باران خراب نشود.
/انتهای متن/