داستان/شب انتظار5
سلطنت مسئول پذیرش بیمارستان یک شهر جنگی است که هم به کارش باید برسد، هم به خانواده اش و هم به سوسن بانو، زنی که یک شب در موقع بازگشت به خانه او را در جوی آب پیدا کرد و به خانه رساند؛ زنی که هیچکس را ندارد.
برف های سطح زمین آب شده بود. آفتاب گویا بال های گرمش را روی سر مردم شهر می کشید. تمام کوچه را از نظر گذراند و با احتیاط به طرف خانه می رفت. کیسه ها و پاکت های مواد خوراکی را کنار در گذاشت. از جیب مانتواش کلید را درآورد. در را باز کرد و وارد شد.
سوسن بانو به پشتی تکیه زده بود و جوراب هایش را پینه می کرد. تا سلطنت را دید، صورتش گل انداخت.
_ اومدی دخترم؟ چشمام به این در خشک شد.
سلطنت به سمت آشپزخانه رفت.
_ ببخشید مادر جان. دو سه روز مرخصی گرفته بودم که خونه تکونی عید را انجام بدم. دیگه حسابی سرگرم شده بودم.
مقابل بانو نشست. سوسن بانو عینک ته استکانی اش را روی بینی اش جابه جا کرد.
_ دخترم چرا این قدر خودتو به زحمت انداختی؟ به خدا من راضی نیستم.
_ اندازه ی مصرف یکی دو ماهت خرید کردم. فکر نمی کنم دیگه کم و کسری داشته باشی.
بانو نخ و سوزن را توی قوطی فلزی گذاشت و جوراب هایش را تا کرد.
_ بیشتر از نیازم خرید کردی دخترم، دیگه چیزی لازم ندارم. فقط… فقط خیلی بهت عادت کردم. وقتی نیستی انگار یه چیزی کم دارم. خیلی دلم میگیره.
سلطنت دست های سوسن بانو را فشرد.
_ سعی می کنم از این به بعد زود به زود بیام بهت سر بزنم.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
_ راستی مادر جان جمعه یه جشن کوچکی توی پناهگاه پارک شیرین، به مناسبت مبعث پیامبر اکرم(ص) برگزار میشه، میخوام شما را هم ببرم بلکه حال و هوات عوض بشه. چون می دونم دوس نداری کسی از رابطه ی ما باخبر بشه، اول ملک خانم و دو تا بچه هامو می برم پناهگاه، بعد می یام دنبال شما.
مدتی با سوسن بانو در حال صحبت کردن بود، با حوصله به درد دل هایش گوش میداد و با او همدردی می کرد. آفتاب در حال غروب کردن بود که شام بانو را بار گذاشت و راهی بیمارستان شد.
از پشت شیشه ی اتاقک پذیرش، نگاهش متوجه سربازی شد که پشت در یکی از اتاق ها نگهبانی می داد.
_ من بالأخره نفهمیدم این آدم کیه که دو تا سرباز دو طرف تختش و یک سرباز هم بیرون اتاقش نگهبانی می ده؟
در این حین نسرین وارد اتاقک شد. دستی به صورت تپل و گندمی اش کشید.
_ بالأخره خونه تکونی تموم شد سلطنت جان؟
سلطنت لبخندی زد.
_ آره شکر خدا، تموم شد.
نسرین روی صندلی نشست.
_ راستی میدونستی رشید اسلامی اسم و فامیلش را اشتباهی گفته بود؟ این همون هاشم دشتی یه که اینا دنبالش بودن.
سلطنت سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
_ آره می دونم ولی هنوزم نفهمیدم که چرا اسمش را دروغ گفته و معنی این محافظ ها چیه؟
نسرین سرش را به این سو و آن سو چرخاند و دهانش را به گوش سلطنت نزدیک کرد.
_ هاشم دشتی در اصل یک منافقه! می دونی چند تا از نیروهای خودی را به شهادت رسونده؟
از سلطنت فاصله گرفت و سر جایش نشست. سلطنت مات و مبهوت به او خیره شده بود.
_ تو مطمئنی؟!
_ بله. یادته برای نجات دادن جونش چه قدر به این در و اون در زدی؟
غمی توی چشم های سلطنت نشست.
_ وظیفه، دوست و دشمن نمی شناسه.
جمعه مریم را به حمام برد. بلوز دامن صورتی اش را به او پوشاند. موهایش را دو گوشی بست. چادر گل گلی سفیدی را که برایش دوخته بود، روی سرش انداخت. ضیاء و فرید توی هال اسم فامیل بازی میکردند و عباس با رادیو ورمی رفت.
_ حالا یه روز تعطیل بودم، خواستم اخبار را از رادیو بشنوم. ببین چطور فیلم در می یاره!
سلطنت حسام را بغل کرد.
_ ما می ریم زود برمی گردیم.
مریم به طرف پدرش رفت. عباس رادیو را روی زمین گذاشت، دخترش را توی آغوش فشرد و صورتش را غرق بوسه کرد.
_زود برگرد! بابایی دلش برات تنگ می شه ها !
مریم در حالی که موهایش را زیر چادر کوچکش قایم می کرد و سعی داشت چادرش را نگه دارد که از سرش سر نخورد، گونه ی پدرش را بوسید.
_ بابایی رادیو را درست کن، خوب به اخبار گوش بده اگه آجیل (آژیر) قرمز زدن، داداشی ها را بردار و سریع بیا پناهگاه، کنار ما. باشه؟
عباس دوباره او را توی آغوشش فشرد. مهرهه ای کمر مریم قِرت قرت صدا می داد. پیشانی اش را بوسید.
_ برو دخترم تا جشن شروع نشده.
هنوز از در خارج نشده بودند که مریم به طرف پدرش برگشت.
_ بابایی امروز دیگه نمی ترسم چون دارم می رم پناهگاه، عراقی ها نمی تونن پناهگاه را بزنن.
عباس لبخندی زد و گویا با نگاهش قربان صدقه اش می رفت. بین راه سلطنت مدام فکرش پیش سوسن بانو بود. با عجله به طرف پناهگاه پارک شیرین حرکت می کرد.
پارک خلوت بود. روی بعضی از نیمکت ها چند تا پیرمرد در حال صحبت کردن بودند. تک و توکی پسر جوان هم توی پارک پرسه می زدند. دوره گردی پفک و هله هوله می فروخت.
مریم در حالی که زیر چانه اش را محکم گرفته بود، رو کرد به سمت ملک خانم.
_ مادربزرگ چی دوس داری بگم مامان برامون بخره؟
ملک خانم لبخندی زد.
_ هیچی عروسکم.
مریم سرش را به طرف مادرش چرخاند.
_ مامان برام پفک می خری؟
از دوره گرد پفکی خرید و آن را به مریم داد.
_ این جا بازش نکن، می ریزه کف زمین. وقتی توی پناهگاه نشستیم، برات بازش می کنم تا با خیال راحت بخوریش.
مریم سرش را به نشانه ی اطاعت تکان داد. توی پناهگاه دنبال جای خالی می گشتند. بالأخره گوشه ای را پیدا کردند که خلوت تر از جاهای دیگر بود. سلطنت حسام را به ملک خانم داد.
_ مادر جان من می رم تا قبل این که جشن شروع بشه، برمی گردم.
ملک خانم متعجب نگاهش کرد.
_ کجا دخترم؟
_ میرم دنبال یکی از دوست هام، بیارمش این جا.
از این که سوسن بانو روحیه اش تغییر کرده بود و دعوت او را پذیرفته بود، احساس خوشحالی می کرد. هنوز چند قدمی از ملک خانم و بچه هایش فاصله نگرفته بود که صدای انفجار مهیبی توی پناهگاه پیچید، دود و سیاهی بود و شعله های آتشی که زبانه می کشید.
ادامه دارد…
/انتهای متن/