سه روایت از زنان جنگ
حضور زنان شجاع در کنار مردان حماسه ساز در عرصه ايثارگري در سال هاي دفاع مقدس آنقدر پررنگ است كه نمی شود بی تفاوت از کنارش گذشت. وقتي كسي از آن روزها مي گويد، انگار تابلوي بسيار زيبايي را جلوي چشم مخاطب به تصوير مي كشد. تصويري كه خاطره ها را براي آدمها زنده مي كند…
سرویس فرهنگی به دخت/
روایت اول
شهلا حاجي شاه: «به هر زحمتي بود، خودم را به بيمارستان رساندم. چه ميديدم؟ زنان و مردان بيدست و پا، پيكرهاي بيسر، پارههاي گوشت، كودكان زخمي و نيمهجان. مشغول شدم. من كه حتي تحمل ديدن يك جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مچ پا توي خون بودم… خواهرم (شهناز) را ديدم و جلو رفتم. اما او بيتوجه به من كار ميكرد. در چهره تمام بچهها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمي و شهيد ميآوردند. بيشتر آنها از طالقاني و پايينشهر بودند… با اين كه بيخوابي و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، بايد ميماندم. احتياج به كمك بود. صبح با خواهري براي نماز رفتيم. پشت سر هم مجروح و شهيد ميآوردند. بعدازظهر براي شناسايي شهدا رفتيم. خيلي از مادران و زنان، شهدا را ميشستند. فرزندان يكديگر را، بچههاي خودشان را، اشك ميريختند و ميشستند. بعضي هم قبر ميكندند.
چند روز بعد كه خواهرم شهيد شد و ميخواستيم او را دفن كنيم، جلوي مسجد جامع (خرمشهر)، برادرم حسين را ديدم. به او گفتم: بيا ميخواهيم شهناز را دفن كنيم. گفت: من نميآيم! عراقيها از دروزاة شهر وارد شدهاند و جنگ تن به تن شروع شده. آن جا بيشتر به من احتياج است…
در بهشت شهدا آبي براي غسل دادن خواهرم نبود. آقايي گفت: احتياج به غسل ندارد… در حالي كه گلولههاي توپ در نزديكي ما فرود ميآمد، مادرم با دستهاي خودش خواهرم را در قبر گذاشت…»[1]
روایت دوم
سهيلا فرجامفر: «آمبولانس آژيركشان وارد محوطة حياط بيمارستان شد. مجروحان زيادي را به همراه آورده بود. بياختيار نگاهم به آن بچه افتاد. بچة نيمهجان دزفولي در يك دستش شيشة شير و در دست ديگرش يك بسته پفك بود. تركش قسمتي از صورتش را برده بود. به بچه زل زدم. چقدر شبيه هومن خودم بود، اما كوچكتر. دلتنگش شده بودم. بچه را از مادرش گرفتم. فوري به طرف اورژانش رفتم. دكتر زرآزوند گفت: «فوري بفرستين اتاق عمل! اورژانسيه.»
بچه را به پرسنل اتاق عمل سپردم. مادرش پشت در اتاق عمل راه ميرفت و زار ميزد. دكتر زماني بعد از مدتي از اتاق عمل بيرون آمد و گفت: «طاقت نياورد. دسه شد.»
زدم بيرون. مادر بچه روي زمين چهار زانو نشسته بود؛ افسرده و گيج و منگ. پرسيد: «خواهر، عمل تمام نشد؟!»
انگار زبانم به كف حلق چسبيده بود. به زور سرم را به علامت منفي تكان دادم. شنيدم كه زيرلب گفت: «چقدر طول كشيد؟ خدا رو شكر بچهام خوب سير شده بود وگرنه الان زير عمل ضعف ميكرد!»
كنارش روي زمين، دو زانو نشستم، دلم ميخواست دلداريش بدهم، اما چه داشتم كه به او بگويم؟ بريده بريده پرسيد: «عمل… تمام… شد؟»
دستم را به طرفش دراز كردم. او را در آغوش گرفتم و زار زدم. مادر بچه هم، زار زد. سرهايمان را روي شانههاي يكديگر گذاشته بوديم. هيچ كلامي رد و بدل نشد…»[2]
روایت سوم
معصومه ميرزايي: «ميخواستم برادران را صدا كنم تا جسد اين شهيد را هم به پشت ساختمان منتقل كنند كه ديدم، هلكوپتر ميخواهد يه مجروح را به عقب منتقل كند. دنبال برادري ميگشتند كه همراه مجروحان باشد. مرا كه ديدند، گفتند: «خواهر! تو كه واردي بيا با مجروحان برو.» سوار شدم. مجروحان پانسمان شده و آماده بودند. تركش، به دندة سمت چپ يكي از آنها خورده بود. ممكن بود به قلبش آسيب برسد. جواني نوزده ساله، ريزه ميزه و سبزه رويي بود كه ته ريش داشت. تنفسش خيلي سخت بود. بين راه متوجه شدم كه ديگر نميتواند نفس بكشد با اينكه اكسيژن به او وصل بود، تنفسش سخت شده بود در هليكوپتر من بودم، خلبان، كمك خلبان، مجروحهايي كه خوابيده بودند و اين مجروح كه مشكل تنفسي پيدا كرده بود. شروع كردم با خدا صحبت كردن كه: «خدايا! خودم كمك كن. من دست تنهام چي كار بايد بكنم؟»
داشتم با خدا در دلم حرف ميزدم كه متوجه شدم، رنگ صورت مجروح حالت خاصي پيدا كرده. يك لحظه به ذهنم خطور كرد كاري را بكنم كه خانم دكتر در كلاسهاي خوابگاه به بچهها آموزش ميداد.
سرنگ خيلي بزرگ در جيبم بود. سرسوزن را درآوردم. بدون اينكه الكل و بتادين بزنم، سر سوزن را با شدت در گلوي مجروح فشار دادم، از جعبه كمكهاي اوليه يك گاز برداشتم، روي آن سرم فيزيولوژي ريختم و روي قسمتي انداختم كه بيرون بود. چون سر سوزن به داخل رفته بود، ته سوزن بيرون مانده بود تا مجروح بتواند نفس بكشد. اين قسمت بايد مرطوب ميشد. به كمك گاز استريل و سرم فيزيولژي تا 45 دقيقه كه به مقصد رسيديم، موضع را مرطوب نگه داشتم. آن سه ربع ساعت براي من به اندازه يك عمر گذشت… سرانجام به خدا توكل كردم. بالاخره در يكي از بيمارستانهاي اهواز فرود آمديم. مجروحان را بيرون آوردند آن مجروح را هم به بخش منتقل كردند. يكي از آقايان پرستار پرسيد: «خانم! شما اين كار رو كردهايد؟» و با دست مجروح را نشان داد.
در حالي كه بدنم مثل بيد ميلرزيد، گفتم: «بله. بين راه اينجور شد.»
صدا زد: «آقاي دكتر! بياييد.»
دكتر آمد و گفت:«چه كسي مجروح را اينجوري كرده؟ در بيمارستان سوسنگرد اين كار را كردهاند؟»
برادر پرستار گفت: «نه، بين راه ايشان اين كار را انجام داده.»
دكتر رو به من كرد و پرسيد: «پرستاري؟»
گفتم: «نه آقاي دكتر! امدادگرم.»
دكتر گفت: «جا داره به جاي يك آفرين، چند تا آفرين به شما گفته بشه. با اين كارتون باعث شديد اين جوان زنده بمونه!» [3]