داستان/شب انتظار 1
ثریا منصور بیگی اصالتاً ایلامی و زاده تهران است. در رشته ادبیات تحصیل کرده و 12 سال است که وارد عرصه نویسندگی شده است. در سال 1390 به خاطر داستان “دوار(سیاه چادر)” و در سال 1392 برای کتاب “قبل از سپیدی” لوح تقدیر کسب کرده است و در حوزه ی فیلمنامه نویسی هم فعالیت دارد.
هوا رو به تاریکی بود. هلال باریک ماه توی قاب پنجره پیدا بود. صدای تیک تاک ساعت توی سکوت اتاق پیچیده بود. قوری روی سماور با قل قل کردنش گویا اعتراض می کرد که چای در حال جوشیدن است.
یک دستش را به پشتی زد و دست دیگرش را روی زانویش گذاشت و به زحمت از جایش برخاست و لنگان لنگان به سمت سماور رفت که گوشه ی اتاق بود. از سبد کوچکی که بغل سماور بود، یک استکان کمر باریک و یک نعلبکی برداشت. شیر سماور را توی استکان رها کرد. بخار از دهانه ی شیر سماور توی هوا می لولید.
آهی کشید و شیر سماور را بست. یاد آن روز برفی افتاد. رفته بود بازار، برایش جای خشک، قند و مقداری خرت و پرت خریده بود. چای را دم کرد و در کنار هم دو استکان چای نوشیدند. با خوش فکر می کرد چقدر توی سرمای زمستان آن چای تازه دم به او مزه داد! بعد از آن برایش آش ترخینه پخته بود و بعد رفته بود پی کارهای خودش.
حبه ای قند از قندان فلزی برداشت و آن را توی دهانش انداخت، جرعه ای چای نوشید. استکان را سر جایش گذاشت. لنگان لنگان به طرف چراغ رفت و آن را روشن کرد. کنار پنجره ایستاد. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود. دانه های ریز باران روی پنجره می نشست.
رعد و برق غرید، به خودش لرزید. اشک توی چشم هایش حلقه زد. مدام گوشه ی لبش را می گزید. از پنجره فاصله گرفت. در حالی که دست هایش را به هم می فشرد، طول اتاق را قدم می زد.
_ خدایا چرا نیامد؟ قرار بود بیاد دنبال من، با هم بریم جشن تا روحیه ام عوض بشه.
بزحمت روی زمین نشست و به پشتی تکیه داد. نگاهش روی قسمت پوسیده ی فرش گل قرمزش دقیق شد. دستی روی آن کشید. زمین سیمانی زیرش پیدا بود. چند تا مورچه در آن قسمت، جولان می دادند. نان ریزه ها را به دهان گرفته بودند و به این سو و آن سو می رفتند.
_ خوش بحال شما تنها نیستید. وقتی اومد فکر کردم از تنهایی خلاص شدم.
برخاست و کنار تاقچه ی کاهگلی ایستاد. داروهایش را برداشت. به آشپزخانه رفت، بطری آب را از یخچال برداشت و قرص هایش را خورد. نگاهش به اجاق گاز سفیدش افتاد. پر شده بود از ذرات روغن و تکه های کوچک غذا و یک تخم مرغ شکسته که زرده اش روی اجاق گاز ماسیده بود. ظهر که می خواست برای خودش نیمرو درست کند، از دستش افتاده بود و دیگر نه توان پاک کردنش را داشت و نه دل و دماغش را.
دستمالی را از روی سینک برداشت تا روی اجاق را تمیز کند اما با کلافگی دستمال را به گوشه ی آشپزخانه پرتاب کرد.
_ وقتی می اومد اجاق گاز را برام برق می انداخت. یعنی الان کجاست؟!
به طرف تاقچه رفت و داروها را روی آن گذاشت. از توی آیینه نگاهی به خودش انداخت. چهره اش از لابلای غبار روی آیینه به سختی پیدا بود.
_ از آبروم می ترسم وگرنه همین الان می رفتم دم خونه ش. می ترسم برم، همه چی لو بره.
دوباره سر جایش نشست. صدای تپش های قلبش را میشنید. نفس عمیقی کشید و سرش را مثل پاندول ساعت، به نشانه ی تآسف به این سو و آن سو تکان می داد.
_ امان از دست این تقدیر.
برخاست. در حالی که دست هایش را به هم می سایید، طول اتاق را قدم می زد تا این که به دیوار تکیه زد و روی زمین نشست.
_ خدایا خیلی دلم براش تنگ شده. نمیتونم طاقت بیارم. مگه من توی این دنیا به غیر از اون کسی را داشتم؟
باران با شدت بیشتری شروع به باریدن کرده بود و طوری پنجره ها را می شست که گویا کسی شیلنگ آبی را با فشار روی آن گرفته بود. به اتاق خواب رفت. به رختخواب ها تکیه زد و توی فکر فرو رفت.
مدتی گذشت. با صدای غرش رعد و برق به خودش آمد. نفس هایش به شماره افتاده بود. بغض راه گلویش را سد کرد. صدایش می لرزید.
_ شاید آن قدر به کار و زندگی اش مشغول شده که پاک منو قراموش کرده.
از اتاق بیرون آمد و کنار سماور نشست. برای خودش چای ریخت. جرعه ای نوشید. گویا دیگر به دهانش مزه نمی داد. با بی میلی استکان را سرجایش گذاشت. دستش را روی زانویش گذاشت و آن را می مالید.
_ شاید دیگه از من خسته شده باشه. بهتره دیگه سراغش را نگیرم. مبادا منو ببینه و توی رودربایسی گیر کنه. ولی نه اون آدمی نبود که بی خبر بذاره بره، می دونه من نگرانش میشم. خودش می دونست چه قدر بهش عادت کردم.
مکثی کرد.
_ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟! بهتره پا شم، برم یه خبری ازش بگیرم. اگه بهم بگه که دیگه ازم خسته شده چی؟ البته حقم داره. نه … نمی رم. اگه اینطوری باشه خیلی دلم می شکنه. اگه تنهام گذاشته، ندونم بهتره. اینطوری کمتر غصه می خورم. پس … پس با این دل نگرانی چکار کنم؟ چشم انتظاری داره منو از پا درمیاره. باید برم… بذار بگه دیگه نمی خواد با من ادامه بده، لااقل از این چشم انتظاری در میام.
اشکی از گوشه ی چشمش غلتید و لابلای چین و چروک های گونه اش گم شد. دست های چروکیده و پینه بسته اش را که به ارتعاش در آمده بود، به گونه های خیسش مالید و صورتش را پاک کرد.
_ کاش اجاقم کور نبود.
نگاهی به قاب عکس شوهرش انداخت که به دیوار نصب شده بود. توی صحرا ایستاده بود، در حالی که تفنگی روی دوشش بود به او لبخند می زد. سبیل های کلفتش، لب هایش را پوشانده بود. چشمه ای روشنش مثل تیله برق می زد. با آن که سن و سالی از او گذشته بود، همان ابهت جوانی اش را داشت.
آهی کشید و موهای سفیدش را زیر روسری حریرش قایم کرد. لب های باریک و کبودش شروع به لرزیدن کرد و دوباره چشم هایش تر شد.
_ بهش گفته بودم که بعد از فوت شوهرم خیلی تنها شدم. نباید منو تنها میذاشت. خیلی دلم براش تنگ شده.
جوراب های نخی مشکی اش را از گوشه ی اتاق برداشت و شلوار پارچه ای گل منگولیاش را زیر ساق جوراب هایش پنهان کرد. پیراهن بلند سیاهش که گلهای ریز خاکستری داشت، توی تنش میرقصید.
به اتاق خواب رفت. جیرجیرکی که معلوم نبود توی کدام سوراخ سمبه خودش را قایم کرده بود، با صدای بلند جیرجیر می کرد. مثل سوهانی بود که به جمجمه اش ساییده می شد.
اخمی کرد. ابروهای پت و پهنش که یک تار در میان سفید شده بود، روی پلک های افتاده اش سایه انداخته بود. چادر گل گلیاش را از روی رخت آویز برداشت و آن را روی سرش انداخت و لنگان لنگان از اتاق بیرون آمد. دستش را به دیوار گرفته بود و پله های خیس ایوان را با احتیاط پایین می آمد.
توی کوچه پرنده هم پر نمی زد. صدای کشیده شدن دمپایی هایش به زمین، توی سکوت کوچه پیچیده بود. باران رفته رفته بند می آمد. به خیابان اصلی رسید. چند روزی از سال نو گذشته بود اما بوی عید نمی آمد. توی خیابان حجله هایی به چشم میخورد و سر در بعضی از خانهها با پارچه ی سیاه پوشیده شده بود.
تعدادی مرد و زن سیاهپوش ظرفهای حلوا و خرما به دست داشتند و به مردم تعارف می کردند. دستش را به دیوار گرفته بود و سلانه سلانه، طول خیابان را به پیش می رفت.
سوی چشم هایش کم شده بود. مدام پلک می زد. از مقابل هر کوچه ای که می گذشت، لحظه ای سرجایش می ایستاد و به دقت تمام کوچه را از نظر می گذراند.
_ خدایا این کوچه ها که همه شبیه هم هستند. از کجا یادم بیاد که کدام کوچه بود؟
به عقب برگشت. عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد. کوچه های زیادی را پشت سر گذاشته بود اما بخاطر نمی آورد کدام کوچه است؟
درد عجیبی توی زانویش پیچید که بی اختیار پایش سست شد و روی زمین افتاد.
_ خدایا کدام کوچه بود؟
توی فکر فرو رفت. باران دوباره شروع به باریدن کرده بود. وقتی به خودش آمد که چادرش زیر باران خیس شده بود و قطره های باران از سر و صورتش در حال چکیدن بود. دستش را به زانویش زد و ناله کنان و به سختی از روی زمین برخاست.
راه آمده را برمی گشت که نوشته هایی که با رنگ سیاه و قرمز روی دیوار کوچه ای نوشته شده بود، توجه اش را به خودش جلب کرد. خیلی به نظرش آشنا می آمد. نگاهش را روی نوشته ها دقیق کرد و توی فکر فرو رفت.
_ فکر کنم خودشه… همین کوچه اس.
ادامه دارد…
/انتهای متن/