داستان/دَوار 4
سارال و پدرش، جوان زخمی به نام کارال را پناه می دهند. حسام که خاطر خواه سارال است در خانه ی عمه، از سارال خواستگاری می کند و سارال به او جواب مثبت می دهد به شرط آنکه جبهه نرود. روز بعد مادر حسام به او خبر می دهد که شب آماده باشد برای بله برون.
حسام سیخ های کباب را از روی منقل برداشت و آن را لای نان های روی سینی پیچید. بوی دود و کباب همه جای باغ پیچیده بود. بانو از مشک بیرون مطبخ پارچ را پر از دوغ تازه کرد و آن را روی سینی گذاشت. سارال سینی را برداشت. به طرف کردان می رفت که حسام صدایش زد: سارال!
دختر برگشت و نگاهش کرد. حسام با اشاره چشم از او خواست سینی را سر جایش بگذارد. خودش سینی را برداشت و به طرف کردان رفت. حکیم پای منقل نشست و بقیه ی سیخ ها را روی زغال های سرخ منقل گذاشت. قطره های چربی از لابه لای گوشت تازه، روی آتش می چکید و چِز صدا می داد و آتش را شعله ور می کرد.
نهار که خوردند، حسام و بانو باغ را ترک کردند. کردان همان جا روی سبزه ها، زیر نور آفتاب دراز کشید و خوابید. سارال دلش هوای اسب سیاه مادرش را کرده بود. به اصطبل رفت و اسب را بیرون آورد. از روستا عبور کرد. به دشت رسید. سبزه های معطر و شقایق های سرخ، پاهای اسبش را پوشانده بود. انتهای دشت به افق زیبایی ختم می شد. مدت ها بود که این چنین از زندگی اش لذت نبرده بود. دلش می خواست فریاد بزند و همه را در شادی اش سهیم کند. حسام دیگر قصد نداشت به جبهه برود و سارال می توانست در کنارش روزهای سخت تنهایی اش را فراموش کند.
غرق در افکارش بود که به جای خلوتی رسید. با قله های سر به فلک کشیده، محصور شده بود. صدای پای اسب دیگری را لابه لای صدای پای اسب خودش شنید. سرش گیج رفت. راه را گم کرده بود اما به پیش رفت. اسب سواری که سر و صورتش را با لچکی بسته بود، از او جلو زد و راهش را سد کرد. هیبت مردانه اش دل او را لرزاند. صدای تاپ… توپ… قلبش را می شنید. اسب سوار تفنگش را از روی دوشش برداشت و لوله اش را به سمت او گرفت. شانه های سارال آویزان شد. اسب سوار دست برد لچکش را برداشت. چهره ی جذاب و مردانه اش پیدا شد. حسام بود که پیاده شد و با ابروهای در هم کشیده به طرف او آمد.
– این طرفا می چرخی؟! نمی دونی خطرناکه؟!
انگشت سبابه اش را به نشانه ی تأکید جلوی چشم های سارال حرکت داد، لحن صدایش تندتر از قبل شده بود.
– بار آخرت باشه این دور و برا می بینمت، اونم تنها!
سارال اخم کرد و گفت: تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی.
حسام توی چشم های او خیره شد. شیطنت خاصی توی نگاهش بود.
– مگه نمی دونی قراره امشب همه ی روستا بفهمن که تو مال منی؟
سارال سرش را پایین انداخت.
– مسابقه بدیم؟
حسام سوار بر اسبش شد. پشت خطی ایستادند که با گل های شقایق، سرخ شده بود. با اعلام آمادگی از سوی حسام به راه افتادند. سرعت اسب سارال به اندازه ای بود که فکر می کرد الآن است که اسبش پرواز کند. بعد از مدت ها، احساس می کرد عاشق لحظه لحظه ی زندگی اش است. دشت مثل روزهای قبل دلگیر نبود و رشته کوه های اطراف مثل آیینه ی دق، جنگ های چریکی را به یادش نمی آورد. چند متری از باغ فاصله نداشتند که حسام از او جلو زد و راهش را سد کرد. سارال مشتش را به زانویش زد و اخم کرد. حسام خندید.
درِ باغ نیمه باز بود. اسب ها را توی اصطبل گذاشتند و از پله های ایوان بالا رفتند. فانوس روی تخت سوسو می زد و سایه ی صورت کشیده و دماغ عقابی کردان را روی دیوار کاهگلی ایوان انداخته بود. حکیم از اتاق بیرون آمد.
– مهمونا الآن میان.
حسام رو به حکیم کرد و گفت: من می رم با مهمونا برمی گردم.
کردان از داخل ظرف روی تخت، مشتی کشمش برداشت. چوب دستی ها را زیر بغل زد و با نگاهش از حکیم قدردانی کرد. حکیم دستش را روی شانه ی او گذاشت.
– می موندی جوون تا پات خوب بشه.
کردان نگاهی به سارال انداخت و بعد رو به حکیم کرد.
– باید برم. اگه به مشکل برخوردم، دوباره برمی گردم.
و با چوب دستی اش از لابه لای درخت های عریان باغ به سمت قله ی کوه حرکت کرد و سایه ی قد بلندش لابه لای درخت ها مثل شبه در حرکت بود.
بانو و حسام به اتفاق ریش سفیدهای روستا آمدند. سارال توی مطبخ استکان ها را روی سینی می گذاشت که عمه به کمکش آمد. کتری سیاه را از روی هیزم ها برداشت و توی استکان ها چای ریخت. سارال قندان ها را پر از قند کرد و روی سینی گذاشت.
به اتفاق عمه به اتاق آمد. سارال نگاهش به حسام افتاد که برایش شکلکی درآورد. گوشه ی لبش را گزید که جلوی خنده اش را بگیرد. ریش سفیدهای روستا دور و بر حکیم نشستند. حکیم دستش را روی زانویش گذاشته بود و دود سیگار از لابه لای انگشت هایش می لولید. سرش را پایین انداخته بود و قطره ی اشکی گوشه ی چشمش می درخشید. سارال می دانست پدرش به چه فکر می کند. حتماً جای مادر و برادر بزرگ سارال را میان جمع خالی می دید.
دقایقی در حال صحبت بودند که بانو با اجازه ی حکیم و ریش سفیدهای روستا، انگشتر نامزدی را از توی جعبه بیرون آورد و به انگشت سارال انداخت. صورتش را توی دست هایش گرفت و او را غرق بوسه کرد و قرار شد جمعه ی آینده جشن عروسی شان را توی باغ برگزار کنند. سارال احساس کرد برای لحظه ای تمام داغ هایش را فراموش کرده است.
صدای در باغ آمد. حسام برخاست تا در را باز کند و دقایقی بعد به اتفاق سرهنگ و سرباز همراهش وارد اتاق شد. سرهنگ دستش را با چفیه به گردنش بسته بود. نگاهی به میهمان ها انداخت که برای استقبال از آن ها برخاسته بودند.
– مثل این که بد موقع مزاحم شدم.
حکیم دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: خدا بد نده سرهنگ!
سرباز لاغر و قدبلندی که شانه اش نصف شانه ی پت و پهن سرهنگ بود، جواب داد: توی عملیات شناسایی از روی تپه افتادن، فکر کنم دستشون در رفته.
حکیم با دست به پشتی اشاره کرد.
– بفرمایین… تا شما یه چایی نوش جان کنید، منم دست به کار می شم.
سایه ی موهای جوگندمی سرهنگ روی پیشانی اش افتاده بود. دستی به محاسنش کشید و چشم های سیاهش را به حسام دوخت.
– دشمن داره پیشروی می کنه. ارتشم نیرو کم داره. به نیروهای مردمی نیاز داریم. مگه قرار نبود با یه تعدادی از جوونای روستا خودتونو برای رفتن آماده کنید؟
حسام نگاهش چرخید و روی سارال متمرکز شد که با چشمان از حدقه بیرون زده، به لب های حکیم خیره شده بود که می گفت: همین فردا عازم می شن سرهنگ.
یکی از ریش سفیدها که برخاست، بقیه هم با او همراه شدند و خانه را ترک کردند. فقط حسام ماند. سرهنگ جرعه ای چای نوشید.
– حکیم خیلی دلم هوای خانواده مو کرده. می دونی چند وقته دختر ده ساله مو ندیدم؟ روزی که از تهران عازم منطقه شدم، طوری گریه می کرد که هنوز صداش توی گوشمه.
سرهنگ از جنگ می گفت و حکیم نظری می داد. سرباز هم اظهار نظر می کرد. اما در آن بین حسام و سارال سکوت کرده بودند. حکیم با روش هایی که توی روستا مرسوم بود، دست سرهنگ را مداوا کرد. سرهنگ برخاست و به اتفاق حسام و سرباز همراهش، از پله های ایوان پایین رفت. ابر سیاهی چهره ی ماه شب چهاردهم را پوشانده بود. گویا رعد و برق با چنگال های نقره ای دل سیاه آسمان را می شکافت.
سارال کنار پنجره نشسته بود و به چراغ روشن خانه ی حسام چشم دوخته بود که فاصله ی چندانی با باغ نداشت. لابه لای صدای باران که توی سکوت اتاق پیچیده بود، صدای چِک چِک آب را شنید. به طرف صدا برگشت. آب از سقف روی گنجه می چکید. حکیم سرش را از زیر پتو بیرون آورد و در حالی که چشم هایش را می مالید، نگاهی به سقف انداخت. سر جایش نشست. نگاهش دور اتاق چرخید و روی سارال متمرکز شد.
– هنوز نخوابیدی عزیزم؟
سارال آهی کشید و برخاست. به مطبخ رفت. تشت فلزی را برداشت. از پله های ایوان بالا می رفت که صدای پارس سگ توی باغ پیچید. حکیم فانوس به دست بیرون آمد و فریاد زد: کی اونجاس؟
– منم عمو جان.
سارال صدای حسام را که شنید، به سرعت رفت توی اتاق. حسام آمد و به او سلام کرد. سارال رویش را از او برگردانده بود و جواب سلامش را نداد. حکیم تشت را از سارال گرفت و زیر سقف گذاشت. حسام به طرف سارال رفت. صدایش گرفته بود: میای کمکم تا سوراخ سقف رو بپوشونم؟
سارال اخم کرد و گفت: نه!
حکیم آهی کشید.
– من میام کمکت پسرم.
سارال شنلش را روی سرش انداخت و رو به حکیم کرد و گفت: خودم می رم بابا.
حسام نردبان را از گوشه ی ایوان برداشت و آن را به دیوار تکیه داد. مقابل سارال ایستاد و توی چشم هایش خیره شد. حسام پایش را روی اولین نرده گذاشت و گفت: نرده بونو هول ندی، پرتم کنی پایین که فردا نتونم برم جبهه.
سارال دندان هایش را به هم سایید و انگشت هایش را به هم فشرد. حسام خم شد و در گوشش زمزمه کرد: همه ی زندگی من شدی.
سارال ابرو در هم کشید.
– اگه بودم، تنهام نمی ذاشتی.
– تقصیر من چیه؟ عمو حکیم…
بغض سارال شکست و حرف او را قطع کرد و گفت: کم این جنگ لعنتی داغ رو دلم گذاشت و دلمو مثل دوار سیاه کرد از زندگی؟ حالا تا اومدم خودمو پیدا کنم، نوبت تو شد؟ حسام من تحمل دوریتو ندارم. تو نباشی دق می کنم. نرو حسام… نرو…
حسام دستش را برد لای موهای خیسش و نفس عمیقی کشید.
/انتهای متن/