شهدای مدافع حرم/با گل مریم به استقبالش رفتم
28 مرداد سالروز پر کشیدن پرستویی دیگر است از عاشقان اهل بیت. ملیحه نقد علی همسر شهید محسن حیدری روایت می کند داستان این پر کشیدن را.
پاسدار بسیجی شهید مدافع حرم “محسن حیدری” که مفتخر به لقب نخستین شهید مدافع حرم خمینی شهر اصفهان است عاشق زندگی، همسر و تک دختر دو ساله اش بود اما ارادت به اهل بیت علیه السلام او را بر آن داشت تا کوله بار ببندد و برای دفاع از حریم حضرت زینب کبری سلام الله عازم سوریه شود.
زندگی نامه
شهید مدافع حرم محسن حیدری متولد سال ۱۳۶۳ در خمینی شهربه دنیا آمد، تحصیلاتش در دوحوزه نظامی و دانشگاهی بود.
محسن ازهمان سنین کودکی با ورود به پایگاه بسیج ، قدم به عرصه فعالیت های فرهنگی، قرآنی گذاشت.
او مربی و حافظ و قاری قرآن بود، وتا بود یار مخلص، خوش خلق و مهربان دوستان و دغدغه مند انقلاب و بسیج بود.
او که حقیقتا یک مجاهد فرهنگی و اهل جهاد اکبر بود لباس رزم بر تن کرد و رفت شهید مدافع حرم شد.
روایت به هم رسیدن
ملیحه نقدعلی از زندگی عاشقانه اش می گوید:
من متولد سال 68 هستم. تحصیلات سطح دوم حوزوی دارم.
از قبل هیچ شناختی نسبت به هم نداشتیم. خواهر آقا محسن در جلسهای من را دیده بود و همین شد باب آشنایی برای خواستگاری
هر دختری که به سن ازدواج می رسد، خواستگارهای متفاوتی دارد، اما محسن متفاوت از همه کسانی بود که تا آن روز برای خواستگاری به منزل ما آمده بودند. تیرماه سال 87 بود. وقتی قرار شد با هم صحبت کنیم، من گفتم که دوست دارم همسرم بال پروازم باشد به سمت خدا و از نظر ایمان خیلی بالاتر از من باشد.
گفت من هم دقیقا همین انتظارات را از همسرم دارم. بعد هم از کارش صحبت کرد و از فعالیتهای فرهنگی و قرآنی که در مسجد محل زندگیشان انجام میداد.
مهرش به دلم نشست
ساده بودن محسن که این سادگی در کلامش خیلی به چشم میآمد. از ابتدا چیزی را از من پنهان نکرد و گفت که پاسدار هستم و هر جا اسلام و نظام در خطر باشد باید بروم و اینکه ممکن بود ماموریتهای کاری پیش آید و من هم باید همراهش میرفتم و احتمال داشت که مدتی از خانواده خودم دور میشدم
من آدم فوق العاده عاطفی هستم، اما جوابی که دادم این بود که اگر شما همان باشید که من از خدا خواستهام، چرا که نه، تا هر جایی که باشد کنارتان میمانم.
بعد از جلسه ی خواستگاری بعضی از اطرافیان به من میگفتند عجله نکن، بهتر از محسن هم برای تو میآید، اما من به پدرم گفته بودم که او را انتخاب کردهام.
ازدواجی ساده و بدون تشریفات
محسنم میگفت این مراسمات و تشریفات مانع از ازدواج خیلی از جوانان که تمکن مالی ندارند، میشود.
اعتقاد داشت اگر ما هم انجام دهیم میشویم یک الگو برای جوانان فامیل و دامن میزنیم به تاخیر در ازدواج آنها.
دوران عقد ما 11 ماه طول کشید.عروسی نگرفتیم و رفتیم مشهد. شاید باورتان نشود، اما هر دوی ما تصمیم گرفتیم که با اتوبوس سفر کنیم.
من فکر می کنم به خاطر همین ساده بودنها و ساده گرفتنها بود که برکات خدا هر روز در زندگی ما بیشتر میشد.
محسن همانی که از خدا خواستم بود
خیلیها گمان میکنند که زندگی با یک فرد نظامی سخت و بی روح است، درحالی که من به شدت با این فکر مخالف هستم.
محسن فوق العاده انسان با احساسی بود. طبع شاعری داشت و خیلی هم شعر حفظ بود. یادم هست روزی که عقد کردیم، کلی برای من شعر خواند، هم از حافظ و سعدی و هم از شعرهای خودش. شوخ طبع بود و اهل بگو و بخند و خیلی هم خوش سفر.
قاری قرآن بود. آیاتی از قرآن که به جهاد و شهادت مربوط میشد را خیلی میخواند و با حسرتی که در چشمهایش موج میزد از جهاد و شهادت حرف میزد.
محسن عجیب ذوق دخترش را داشتمهر ماه سال 90 بود که خدا مرضیه خانم را به ما هدیه داد. محسن عجیب ذوق دخترش را داشت. میگفت خدا هر پاسداری را که دوست داشته باشد، به او دختر میدهد. وقتی برای زایمان مرا به بیمارستان برد تا صبح پشت در بیمارستان مانده بود و دعا میکرد. دخترمان که به دنیا آمد، اولین کسی که دیدم محسن بود، آمد و پیشانی من را بوسید.
آقا محسن، دخترمان را لطف و عنایت خدا میدانست.
زمزمههای رفتن
از سال 91 ،وقتی خبر شهادت شهید کافیزاده را شنید، خیلی بیشتر از قبل برای رفتن مصمم شد.
یک بار به محسن گفتم ان شاء الله در رکاب امام زمان (عج) شهید بشوی، در جوابم گفت: شهادت در راه خدا و برای دفاع از حرم عمه حضرت هم خالی از لطف نیست.
محسنه من مثل شهدای مدافع حرم مصداق واقعی «والسابقون السابقون» بود. مبنای زندگی ما بر ایمان بنا نهاده شده بود و اگر من مخالفت میکردم مثل این بود که «بابی انت و امی» را زمزمه کنم بدون آنکه به آن عمل کنم.
حال و هوای روز اعزاموقتی برای بستن ساک به خانه آمد، باورم نمیشد که اینقدر زود راهی شود.
حالی که در لحظه خداحافظی داشتم متفاوت از همیشه بود.
خیلی به ماموریت میرفت، اما این بار همه چیز فرق کرده بود.
لحظه خداحافظی بعد از کلی خوش و بش کردن، گریهام گرفت، گفت: نه این کار را نکن، تو باید محکم باشی. مرضیه هم موقع خداحافظی پدرش، زد زیر گریه. محسن از خانه رفت بیرون و گفت: منتظر تو و مامان میمانم تا با این حرف مرضیه را آرام کند.
گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم
دو روز بعد از شهادت محسنم ،برادرم آمد منزل پدر و گفت که محسن مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای تهران بستری است. بعد گفت یکی از دوستانش هم شهید شده است. رفتم لباس هایم را بپوشم که برویم تهران. رو به برادرم کردم و گفتم: نکند محسن هم شهید شده باشد. نمیدانم این حرف چرا به یکباره به زبانم آمد. همین حرف کافی بود تا از رفتار برادرم متوجه شوم که محسن به آرزویش رسیده است.
بعد از ظهر همان روز. من چشم انتظار شوهرم بودم وهمه کارها را برای آمدنش انجام داده بودم. حتی برایش هدیه خریده بودم. خیلی بی قراری می کردم. انتظار 30 روزهای که 30 ماه گذشته بود برای من! گفتم می خواهم با همسرم تنها باشم.
کلی حرف با خودم آماده کرده بودم که باید به محسن میگفتم.
محسن خیلی گل مریم دوست داشت. گفته بودم برایم گل مریم بخرند تا با گلی که دوست داشت به استقبالش بروم.
روی تابوت را که کنار زدم و چشمم به چشم هایش که آرام خوابیده افتاد، اشکهایم امانم را برید. گل ها را پر پر کردم و همین طور که حرف میزدم، می ریختم روی صورتش. دلم میخواست دست هایش را لمس کنم، اما نمی شد، دست های محسن سوخته بود.
گفتم من و مرضیه منتظر شفاعت تو میمانیم. شب زیارت آقا ابا عبدالله(ع) است. تو را میبرند کربلا. برای ما هم دعا کن.
کف پایش را بوسیدم. دو رکعت نماز خواندم و بعد هم زیارت عاشورا. خواستم که برای مرضیه دعا کند. گفتم و گفتم تا اینکه حس کردم سبک شدم.
حرفهای آخرین دیدار را یادآوری کردم. پشت در گفته بود که منتظر ما میماند. حتی داخل آمبولانس به محسن گفتم که یادت باشد، من و تو با هم هستیم تا آخرش و از عمه سادات خواستم که به من صبر عنایت کنند.
/انتهای متن/