داستان/دوار 1
ثریا منصور بیگی متولد شهریور سال 1363در تهران واصالتاً ایلامی، تحصیل کرده رشته ادبیات است. در حوزه ی دفاع مقدس بیش از 13 کتاب در قالب داستان کوتاه و بلند به چاپ رسانده است. در این حوزه در سال 1390 به خاطر داستان “دوار(سیاه چادر)” کسب کرده است.
کسی نمیدانست چه رازی توی آن سیاه چادرِ پایین تپه، نهفته بود که سارال بیرون آن نشسته بود و به کسی اجازه نمیداد به آن نزدیک شود. روی زمین زانوهایش را به سینه اش چسبانده بود. سوز ساز دهنیاش لابه لای سیاه چادرهای دشت که مثل اشباح، زیر نور مهتاب قد علم کرده بودند، پیچیده بود.
گویا هقهقه های حبس شده در سینه اش را از راه دهانش به ساز میداد تا نتهای محزونش، اهل روستا را به سکوت دعوت کند. روستایی که حالا به تلی از خاکستر تبدیل شده بود. وقتی بعثیها آن جا را بمباران کردند، حکیم، پدر سالار به کسی اجازهی عقب نشینی نداده بود و به دستور او روی هر آواری که از خانه ای به جای مانده بود، سیاه چادری علم کرده بودند.
فانوس سوسو میزد. سایه ی موژه های بلندش روی گونه هایش افتاده بود. سرش را که به نشانه ی تأسف تکان می داد، اشک از چشم های سیاهش غلت می خورد و روی خاک می ماسید. سایه ی مردی روی زمین افتاد. با هراس ساز را از روی لب هایش برداشت و به سمت او برگشت. کُردان بود. لباس محلی کردستان را پوشیده بود. برنو را از روی دوشش برداشت و قنداق آن را به زمین زد:
_ خبری ازش نشد؟
سارال برخاست و با گوشه ی شال ابریشمی سیاهش که گل های سرخ کوچک داشت، اشکهایش را پاک کرد و آب دماغش را بالا کشید:
_نه…
کُردان نگاهی به سیاه چادر انداخت:
_ میشه چند دیقه توی دَوار استراحت کنم؟
باد ملایمی وزید. طرهی جلوی پیشانیاش را روی صورتش انداخت. صدایش گرفته بود:
_ یادگاری های مادر و برادرمه، جایی برای استراحت نداره.
کُردان نگاهی به او انداخت و بعد سراغ پدرش را گرفت. وقتی سارال به او گفت برای مداوای یکی از اهالی رفته است، کردان رفت تا وقتی دیگر برگردد که او باشد.
دقایقی از رفتن او گذشته بود که کسی، فانوس به دست، نزدیک میشد. از قد خمیده و موهایش که مثل برف سفید بود، او را شناخت. به طرفش رفت و فانوس را از او گرفت:
_ بابا پیدا کردی؟
قوطی کوچکی را از جیبش بیرون آورد و نشانش داد. لبخند سردی روی لب های سارال نشست. توی سیاه چادر دراز به دراز افتاده بود. حکیم دکمه های پیراهنش را باز کرد. سارال فانوس به دست، بالای سرش ایستاده بود. نگاهی به صورت او انداخت. گونه های برجستهاش، زیر محاسنش پنهان شده بود. دلش هوای نگاه های دلنشینش را داشت. بغض راه گلویش را سد کرده بود:
_ بابا به هوش می یاد؟
حکیم با پنبه، لخته های خون را از لابه لای موهای سیاه سینهاش پاک می کرد تا جای زخم را پیدا کند:
_ با خداس دخترم.
قوطی را باز کرد:
_ کتفش گلوله خورده.
میان گریه اش، خندید. با خودش فکر میکرد اگر امشب او را پشت تپه پیدا نکرده بود، چه سرنوشتی در انتظارش بود؟ آیا زنده میماند؟ اگر شخص دیگری او را پیدا کرده بود آیا دیگر تا آخر عمرش می توانست او را ببیند؟
نمیدانست چرا وقتی به سینه ی پهن و مردانه ی او نگاه می کرد، یاد کبیرکوه میافتاد؟ می توانست برای یک عمر به او تکیه کند ولی افسوس…
حکیم محل زخم را ضماد مالید و با پارچه ی سفیدی، کتف او را بست و رفت. سارال فانوس را بالای سر او گذاشت و پتو را تا زیر سینه اش بالا کشید. چقدر دلش می خواست به هوش بیاید تا دلیل این کارش را بداند. هنوز هم باور نداشت که حسام به او دروغ گفته باشد؟
به سمت رختخواب ها رفت که گوشه ی چادر بود تا پتوی دیگری را روی او بگذارد اما منصرف شد. هوا آن قدر ها هم سرد نبود. از سبد جا ظرفی که گوشه ی دیگری بود، کتری، قوری، و دو استکان برداشت و رفت. پدرش بیرون چادر، آتش روشن کرده بود. به سمت مشک آب رفت که در چند قدمیشان بود. کتری سیاه را پر از آب کرد و آن را روی آتش گذاشت. صدای زوزه ی گرگی که از پشت کوه می آمد، لابه لای چَرق چُروق هیزم های در حال سوختن، گم میشد. دستهایش را روی آتش گرفت:
_ کُردان اومده بود، نذاشتم چیزی بفهمه.
حکیم توتون را لای کاغذ سفید ریخت. لبه های کاغذ را زبان زد و به هم چسباند. آن را نزدیک آتش برد. پکی به آن زد و دودش را از گوشه ی لب هایش تخلیه کرد. لحظه ای صورتش در دود پنهان شد، هنوز محو نشده بود که پک دیگری به آن زد:
_ باید تا کسی شک نکرده، یه جای دیگه براش پیدا کنیم.
کتری مثل کودکی که سرفه اش گرفته باشد، پشت سر هم صدا میداد و هر بار، آبِ جوش آمده را از لوله اش پرت میکرد روی آتش و جِز… صدا میداد. سارال چای دم کرد و دوباره دسته ایش را روی آتش گرفت. چشماش به حلقه ی نامزدی اش افتاد.
/انتهای متن/