داستان/ حس زنانه
مردم گوش به گوش هم نشسته اند. جوانکی باریک و کوتاه، با عمامه ای نه چندان مرتب، بالای منبر، آنچنان فریاد می زند تا صدایش را همۀ اهل مسجد بشنوند. من اما داخل شبستان سرم را به یکی از این ستون های قطور تکیه داده ام و محو تماشای قوس هلالی این طاق کوتاهم. مسجدی پر از حسّ زنانه، حسی که در ریزه کاری معماری اش هم خودش را نمایان می کند.
مردم گوش به گوش هم نشسته اند. جوانکی باریک و کوتاه، با عمامه ای نه چندان مرتب، بالای منبر، آنچنان فریاد می زند تا صدایش را همۀ اهل مسجد بشنوند. من اما داخل شبستان سرم را به یکی از این ستون های قطور تکیه داده ام و محو تماشای قوس هلالی این طاق کوتاهم. مسجدی پر از حسّ زنانه، حسی که در ریزه کاری معماری اش هم خودش را نمایان می کند.
صدای شیخِ جوان همچنان می آید، “حتی تا امروز، حتی تا اینجا… آری” چنان به گوش می رسد که خلوت زنانۀ پیرزن های مقیم شبستان را بر هم می زند. از دستور جدیدِ شاه است که این همه شاکی است. اصل حرفش این است که چرا باید برای لباس ما آنها تعیین تکلیف کنند؟ می گوید: “لباس مردها را تغییر دادند، صدایی از کسی در نیامد! حالا خیالشان راحت شده و رفته اند سراغ زن ها…”
فریاد مردها از همه جای مسجد بلند می شود. بعضی ها فحشی نثار اجدادِ به خطا رفتۀ شاه می کنند…
برخاستم تا تجدید وضویی کنم. از دربِ چوبیِ شبستان که خارج شدم، نگاه سنگینی را روی خودم احساس کردم. فوراً پوشیه ام را انداختم. از روبه روی شبستان و بالای دیوارهای مسجد عدّه ای مسلح به چشمم خوردند. همه تفنگ هایشان را به سمت مسجد نشانه گرفته اند. وحشتی هولناک مرا به داخل شبستان گریزاند.
در را که می بندم، برق تفنگ هاشان از پشتِ شیشه، آب دهانم را می خشکانَد. گلویم می سوزد. عطش همۀ وجودم را گرفته است. می دوم آن سوی شبستان. بالای دیوارهای این حرم امن، سربازها تفنگ هایشان را رو به ایوان مقصوره نشانه رفته اند.
از دیروز که برای زیارت آمده ایم، همه ماندند برای تحصّن. همۀ اهل کاروان ما هم ماندند. من هم کنار زن های دیگر ماندم داخل شبستان. در شهر غریب، تنها کجا می رفتم؟!
صدای بلند سید جوان را زوزۀ تفنگ ها درید و محراب مسجد به لرزه افتاد. می خواهم از در فاصله بگیرم. تا چشم کار می کند خرده شیشه است که در شبستان می پاشد و نور خورشیدی که متبلورانه از بین تکه های آن می درخشد.
تک تک گلوله ها روی دیوار مسجد داغ می اندازد. زن هایی که تا چند لحظۀ پیش در رکوع بودند، حالا روی سجادۀ سرخشان گرم سجده اند و چه سجدۀ آرام و عمیقی! حتماً داخل ایوان مسجد هم، زیر آن طاق بلند، مردان غیوری هستند که سیراب می شوند زیر باران گلوله ها. حتماً سرخی کاشی های فیروزه ای مسجد دیدنی شده است.
توان برخاستن ندارم. سردم شده است. نکند آن حسِ زنانۀ شبستان، دیگر با خون گرم امضاء شده است. در و دیوار، کاشی ها و فرش ها، مقرنس ها و قوس ها، همه و همه این زنانگی را کاملاً حس می کنند. کامل و گرم. به گرمی خون این به سجده رفته ها.
وارد شبستان که می شدم، آرامشی عجیب به قلبم سرازیر می شد و حالا آرام تر از همیشه ام. با دست لرزانم پوشیه ام را صاف می کنم. به پهلو می چرخم. به سوی خورشید هشتم، و اینجا شاید آخرین سلامم را به غریب می دهم.
– السلام علیک یا غریب الغرباء.
/انتهای متن/