داستان/ دستی هنگام سقوط
ثریا منصور بیگی[1] متولد شهریور سال 1363در رشته ادبیات تحصیل کرده و 12 سال است که وارد عرصه نویسندگی شده است.
در حوزه ی دفاع مقدس به خاطر داستان “دوار(سیاه چادر)” و کتاب “قبل از سپیدی” لوح تقدیر کسب کرده است.
وی در حوزه ی فیلم نامه نویسی هم فعالیت دارد.
چشمم به عکس حامد که افتاد انگار دنیا برایم به اندازه ی یک قفس، تنگ شد. تا به حال هیچ دردی به اندازه ی درد دلتنگی نتوانسته بود من را اینطور از پا در بیاورد. حس می کردم در حال خفه شدن هستم. به اتاق خواب رفتم. پیراهنش هنوز به رخت آویز آویزان بود. آن را برداشتم و بو کشیدم. تمام خاطراتش یکی یکی مقابل چشم هایم نقش می بست و بی قرارترم می کرد.
ـ ای کاش من هم مثل او از جنس سنگ بودم.
پیراهن را سر جایش گذاشتم و از اتاق بیرون آمدم. نگاهی به اسباب اثاثیه ی خانه انداختم. این چند وقتی که دنبال کار می گشتم، تلویزیون، یخچال و فرش ها را برای خرجی فروخته بودم. چیزی نمانده بود جز چند تا خرت و پرت به درد نخور. با خودم تصمیم گرفتم هر طوری که شده امشب برای همیشه این خانه را ترک کنم.
تا به حال به این اندازه توی زندگی ام احساس تنهایی و بی کسی نکرده بودم. دلم برای زندگی ام، برای حامد، برای خاطرات خوشمان یک ذره شده بود. بغض توی گلویم مثل یک قلوه سنگ جا خوش کرده بود. نه پایین می رفت و نه می شکست.
شب که شد، در را باز کردم. هنوز دو تا پله بالا نرفته بودم که دوباره به زیرزمین برگشتم. قاب عکس حامد را از روی اپن برداشتم. قاب عکس را توی کیفم می گذاشتم که صدای بسته شدن در زیرزمین را شنیدم. هری دلم ریخت. با وحشت به طرف در برگشتم. صاحبخانه بود که در را قفل می کرد. سرم تیر می کشید و چشم هایم سیاهی می رفت. زبانم بند آمده بود و توان انجام هر کاری را از دست داده بودم. خنده ی مرموزی که بر لب داشت، هیبت گنده و چشم های سرخش حالم را به هم می زد. به طرف من آمد.
ـ دختر به این خوشگلی حیف نیست این موقع شب بزنه بیرون، طعمه ی گرگ ها بشه؟
صدایم می لرزید.
ـ گرگ اسمش روشه، مردونه می دره… ترس من از روباه و شغاله.
حس بدی داشتم. ترس بر من غلبه کرده بود. نمی دانستم چکار کنم که نگاهم به کارد روی اپن افتاد. با شتاب آن را برداشتم.
ـ بهم نزدیک بشی خودت می دونی.
نگاهی به چاقو انداخت.
ـ اگه با من باشی می تونی تا هر وقتی که دوست داری اینجا بمونی.
دلم می خواست اسلحه داشتم و یک گلوله توی دهانش خالی می کردم. فریاد زدم: کفتار کثیف پولت و خونه ات توی سرت بخوره.
دستپاچه شد.
ـ ساکت، همسایه ها می شنون.
جیغ کشیدم: گمشو…
دست هایش را به حالت تسلیم بالا آورد.
ـ می رم، آبروریزی نکن.
در را باز کرد و رفت. با عجله خانه را ترک کردم. برف ریز ریز می بارید. توی کوچه پرنده هم پر نمی زد. چقدر دلم آغوش گرم مادرم را می خواست و دست های مردانه ی پدرم را که روی شانه هایم بگذارد.
توی فکر فرو رفته بودم و نمی دانستم چه مدتی بی هدف توی خیابان ها چرخیده بودم که دیگر پاهایم نای راه رفتن نداشتند. سرما به مغز استخوان هایم نفوذ کرده بود. روی پله ی مغازه ای نشستم و به کرکره اش تکیه دادم. دست هایم را توی جیب هایم فرو بردم و خودم را جمع کردم. چشم هایم را بستم، یاد دخترک کبریت فروش افتادم. با خودم آرزو می کردم کاش من هم مثل او امشب توی سرما جان می دادم و دیگر طلوع خورشید را نمی دیدم.
با صدای باز شدن در خانه ای به خودم آمدم. مرد جوانی که بارانی مشکی پوشیده بود، از مقابل من گذشت. چند قدمی از من دور نشده بود که صدا زد: دریا…
و راه رفته را برگشت و متعجب به من خیره شد. برف روی لباس هایم نشسته بود. کلیه هایم درد گرفته بود. درد دندانم به گوشم زده بود. لب باز کردم. دندانم طوری تیر کشید که برای لحظه ای چشم هایم سیاهی رفت. صدای به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم.
ـ دریا کیه؟ آقا برو پی کارت.
روی صورت من دقیق شده بود.
ـ می تونم کمکتون کنم؟
دستم را روی دندانم گذاشتم و ابرو در هم کشیدم.
– بفرمایید آقا… من به کمک شما نیاز ندارم.
زیر لب با خودم زمزمه کردم: “سلام گرگ بی طمع نیست.”
مرد از کنار من عبور کرد و به خانه ای رفت که از آن خارج شده بود. سوز سردی می آمد که احساس می کردم پوست صورتم را می خراشد و با خودش می برد. تا به حال درد سرما را اینطور حس نکرده بودم. دلم آتش می خواست. آتشی که دستم را روی آن بگیرم و از گرمایش لذت ببرم.
با صدای باز شدن در خانه از فکر پریدم. مرد جوان آمد. پیرزنی که همراهش بود دستان یخ زده ام را توی دست های گرم و پینه بسته اش فشرد. چه لذتی داشت گرمای دستانش!
ـ پاشو مادر، پاشو بریم.
نمی توانستم به سادگی اعتماد کنم. با تردید نگاهی به پیرزن و بعد نگاهی به خانه انداختم. پیرزن سرم را روی سینه اش گذاشت.
ـ مادرت بمیره… یخ کردی.
و بعد دستم را کشید و من را از روی پله بلند کرد. می خواستم مقاومت کنم اما زور سرما از اراده ی من قوی تر بود. گرمای مطبوع خانه گویا مثل پادزهری توی رگ هایم تزریق می شد و جان دوباره به من می بخشید.
پیرزن آمد و سینی چای را مقابل من گذاشت و رو کرد به مرد جوان که دم در ایستاده بود.
ـ سعید جان چرا اونجا وایسادی؟ بیا تو.
سعید آمد. نزدیک در نشست و به پشتی تکیه زد. نگاهم را از او گرفتم و به گل های سرخ قالی چشم دوختم. در این حین صدای گرفته ی سعید را شنیدم.
ـ عزیز شباهت رو می بینی؟!
چشم های عزیز پر شد.
ـ پسرم چرا اینقدر خودتو اذیت می کنی؟ این خانم کجاش شبیه دریاس؟
دلم می خواست بدانم دریا کیست که ورد زبان سعید است. استکان چای را برداشتم و جرعه ای چای نوشیدم. خیلی به دهانم مزه داد. در حین نوشیدن یک لحظه نگاهم به سعید افتاد که به من خیره شده بود. غمی توی نگاهش موج می زد. آهی کشید و سرش را پایین انداخت.
عزیز دستش را روی شانه ام گذاشت.
ـ یه دختر کم سن و سال اونم این موقع شب… از خونه فرار کردی؟!
استکان خالی را روی سینی گذاشتم.
ـ مادرم وقتی می خواسته منو به دنیا بیاره، سر زا می ره. پدرم دیگه ازدواج نمی کنه. زندگی سختی داشتیم تا این که دو سال پیش با حامد آشنا شدم. واسه تفریح با چند تا از دوستاش اومده بود حوالی روستای ما که به قول خودش عاشقم شد، اما خانواده اش به شدت با این وصلت مخالف بودن. بالاخره هر طوری که بود با هم ازدواج کردیم. خانواده ی حامد طردش کردن. پدرش اونو از مغازه انداخت بیرون. حامد سر هر کاری که می رفت فقط یه هفته بود. خودش مغازه دار بود، زورش میومد شاگردی مردم رو بکنه. توی این گیر و دار هم پدرم از دنیا رفت و حامد شد تنها دلخوشی من. اخلاق خیلی بدی داشت. بعضی وقت ها سر موضوع های کم اهمیت تا سر حد مرگ کتکم می زد، فحشم می داد. به خاطر بیکاریش خبری از خرجی هم نبود اما من دوستش داشتم چون غیر از حامد کسی رو نداشتم توی این دنیا.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: این اواخر رفتارش با من خیلی سرد شده بود. تا دیروقت خونه نمی اومد. انگار دیگه هیچ اهمیتی براش نداشتم تا این که فهمیدم مادرش پاشو کرده توی یه کفش که باید با دخترخاله اش ازدواج کنه. حامدم مثل آب خوردن منو طلاق داد و با دختر خاله اش ازدواج کرد. مهریه ام پنج تا سکه بود که عوضش پول پیش خونه رو بهم بخشید. فکر می کردم کار می کنم و زندگیمو اداره می کنم اما نشد. ودیعه ی خونه جای کرایه های عقب افتاده رفت و صاحبخونه هم که می دونست نمیتونم کرایه ی این ماه رو بدم برام شرط های ناجور گذاشت. منم مجبور شدم خونه رو ترک کنم.
عزیز سرش را به نشانه ی تأسف تکان داد و بعد دستم را گرفت و با هم به اتاق خواب رفتیم. رختخواب ها را پهن کرد. دراز کشیدم و خودم را زیر پتو مچاله کردم. عزیز هم نزدیک من دراز کشید و به سقف خیره شد.
ـ می بینی دخترم چی به سر نوه ام اومده؟ همه رو به شکل دریا می بینه. حدود شیش ماه پیش یه شب با خواهرش که تقریباً هم سن و سال تو بود، دعواش می شه. خواهرش از خونه می زنه بیرون. با خیال این که دریا از تاریکی می ترسه و میره توی انباری و طاقت نمیاره و خودش برمی گرده توی خونه، هیچکی دنبالش نمی ره. تا این که نیم ساعت بعد که مادرش میره انباری، می بینه هیچ خبری از دخترش نیست.
عزیز بغضش را قورت داد و ادامه داد: بعد از چند وقت پلیس جسدش رو کنار یه پل هوایی پیدا می کنه. سعید به محض شنیدن این خبر، خودکشی می کنه که پدرش به موقع به دادش می رسه و خلاصه جون سالم به در می بره. از اون موقع به بعد دچار افسردگی و فشارهای عصبی شدید می شه. هنوزم تحت درمانه البته الآن خیلی بهتر از قبل شده. بعد از اون ماجرا پدرش دچار ناراحتی قلبی شد و دکتر آلودگی تهران رو براش قدغن کرد. این شد که پدر و مادرش رفتن شمال و سعید موند پیش من. نیمه های شب از خونه می زنه بیرون و تا دیر وقت توی خیابون ها قدم می زنه. همیشه به من میگه: “عزیز توی این دنیا هیچ عذابی کشنده تر از عذاب وجدان نیست.”
چشم هایم گرم شده بود و گویا دیگر صدای عزیز را نمی شنیدم.
وقتی از خواب بیدار شدم، آفتاب توی اتاق دویده بود. دست و صورتم را شستم و به آشپزخانه رفتم. سر سفره نشستم. عزیز ظرف عسل را مقابل من گذاشت.
ـ امروز باید بریم خرید. می خوام لباس خونگی برات بخرم.
لب هایم را زبان زدم و گفتم: نه، من نمی تونم قبول کنم.
صبحانه ام را که خوردم، بی توجه به اصرارهای عزیز کیفم را برداشتم و از او تشکر کردم. عزیز با اکراه خداحافظی کرد. در حیاط را که باز کردم، قامت بلند سعید توی چارچوب در پیدا شد.
ـ کجا؟
ـ باید برم.
اخمی کرد که هری دلم ریخت.
ـ برو خونه، الآن وقتش نیست.
***
توی آشپزخانه سبزی پاک می کردم که عزیز غذا را بار گذاشت و کنارم نشست.
ـ سارا جان از وقتی تو اومدی سعید شب ها مغازه رو زود تعطیل می کنه و میاد خونه و دیگه نصفه شب ها نمی زنه بیرون!
لبخندی زدم. عزیز دستم را فشرد.
ـ مدت هاس هیچ کس خنده ی سعید رو ندیده اما از وقتی تو اومدی انگار همه چی داره تغییر می کنه. می شه نری سارا؟
سرم را پایین انداختم.
ـ موندن من اینجا درست نیست. می رم بهزیستی…
در این حین صدای به هم خوردن در را شنیدم. سعید با دستی پر از میوه و خوراکی آمد و آنها را روی اپن گذاشت.
ـ کی یه چایی تازه دم برای من میاره؟
برایش چای ریختم و مقابلش گذاشتم. با نگاهش از من قدردانی کرد. خیلی نگاهش به دلم نشست ولی افسوس که باید می رفتم.
شب هنگام خواب عزیز هر چقدر با من صحبت کرد تا من را از رفتن منصرف کند، قانع نشدم. تا نزدیک صبح بیدار ماندم تا قبل از اینکه بیدار شوند، خانه را ترک کنم.
هوا گرگ و میش بود که از خانه بیرون آمدم. روی زمین یخ بسته بود. دستم را به دیوار گرفته بودم و با احتیاط حرکت می کردم. هر قدمی که از خانه فاصله می گرفتم، دلتنگی ام عمیق تر می شد. با خودم آرزو می کردم که ای کاش عزیز و سعید متعلق به من بودند. همان بغض همیشگی توی گلویم جا خوش کرده بود. به انتهای کوچه که رسیدم، حس کردم کسی صدایم زد. هیجان زده به عقب برگشتم. سعید بود که آمد و مقابل من ایستاد. موهای ژولیده اش را دستی کشید.
ـ برگرد سارا… بهت نیاز دارم.
[1] ثریا منصور بیگی متولد شهریور سال 1363در تهران واصالتاً ایلامی است.
در رشته ادبیات تحصیل کرده و 12 سال است که وارد عرصه نویسندگی شده است.
از او رمان های اجتماعی-عاطفی “عشق و هوس”، “لحظه ی عاشق شدن”، “لذت تلخ” و “شهربانو” منتشر شده است. در حوزه ی دفاع مقدس بیش از 13 کتاب در قالب داستان کوتاه و بلند به چاپ رسانده است. در این حوزه در سال 1390 به خاطر داستان “دوار(سیاه چادر)” و در سال 1392 برای کتاب “قبل از سپیدی” لوح تقدیر کسب کرده است.
وی در حوزه ی فیلم نامه نویسی هم فعالیت دارد.
/انتهای متن/