حامد عاشق خانواده اش بود
سمیه روز افزای همسر مهدی یا همان حامد کوچکزاده از همسر شهیدش می گوید، جوان خوش اخلاقی که که عاشق همسر و فرزندانش بود و فعال فرهنگی و مجاهد عرصه جنگ نرم و عاقبت هم شهید پاسداری از حرم حضرت زینب (س) شد.
مهدی(حامد) کوچکزاده ۱۲ بهمن ماه سال 95 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و در جریان آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا در استان حلب سوریه بر اثر اصابت ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت رسید.
همسرش سمیه روز افزای از زندگی با او می گوید:
متولد 31 شهریور 1363 هستم، همسر شهید مدافع حرم مهدی کوچکزاده با اسم مستعار حامد که متولد 28 شهریور 1361 بود. هر دو اهل گیلان و شهر رشت بودیم. تحصیلاتش کارشناسی علوم سیاسی بود.پاسدار بود که به خواستگاریام آمد و در سال 1386 با هم عقد کردیم.
مراسم ازدواج مان سال 1387 با مهریه ۳۱۳ سکه به نیت یاران امام زمان(عج) و یک حج و کربلا انجام شد. مخیلی هم برای مان مهم بود که خدای نکرده گناهی در عروسیمان اتفاق نیفتد. حاصل ازدواج مان دو دختر به نامهای ریحانه متولد 1389 و فاطمه متولد 1393 است.
مرا با اخلاق خوبش شرمنده می کرد
حامد بسیار خوشاخلاق، خوشطبع، خونگرم و صمیمی بود. عصبانیتهایم را با سکوت جواب میداد و شرمندهام میکرد. سعی میکرد جلوی عصبانیتش را بگیرد و طرف مقابل را نرنجاند. برای بزرگترها احترام خاصی قائل بود. مادرش یک سال پیش به رحمت خدا رفت. رابطه حامد با خواهرهایش بسیار خوب بود و به آنها علاقه داشت. به من و بچهها علاقهمند بود و توجه بسیار داشت.
وقتی از سرکار میآمد با تمام خستگیهایش تمام وقت در اختیار ما بود. بسیار نگران تربیت بچهها بود که در چه محیطی رشد یابند و تربیت شوند. تمام دغدغههای ذهنی و حرفهایی را که میخواست به من بگوید، در دفترچهای یادداشت میکرد. این دفترچه در مأموریتها حتی سفر سوریه هم همراهش بود و کارهای روزانهاش را در آنجا برایم مینوشت.
وقتی نوشتههایش را مرور میکنم صفحهای نیست که در آن نسبت به من ابراز علاقه نکرده باشد. این نیز یکی از شاخصههای اخلاقش بود و خانواده درجه بالایی برای او به حساب میآمد. وقتی زنگ میزد بسیار با روحیه از اوضاع سوریه تعریف میکرد. بعدها در نوشتههایش متوجه شرایط سخت آنجا شدم. حامد در اولین اعزام به سوریه شهید شد. دو سال پیگیر رفتن به سوریه بود. وقتی مأموریت اعزام نیرو را گرفت، اصرار داشت همراه نیروها اعزام شود. میگفت من باید آموختهها و آموزشهایم را در میدان عملی جنگ امتحان کنم. واقعاً مرد عمل بود. اعتقاد دارم وقتی کسی را دوست داری باید علایق و سلایقش را هم دوست داشته باشی به همین دلیل راضی به رفتنش شدم. لحظات آخر با اشکهایم تبدرقه اش کردم. خداحافظی در منزل مادرم بود و من مدام اشک میریختم. هیچ حرفی نمیتوانستم بزنم. اصرار داشت اینطور بیتابی نکنم تا با خیالی آسوده راهی شود.
ما دو تا خواهر با هم بودیم
همرزمانش میگفتند حامد از سه نفر آشنایی که همراهش بودند فاصله میگرفت. گفته بود میترسم حین شهادتم برای آنها اتفاقی بیفتد. انگار میدانست شهید میشود. چون شوهر خواهرم آقای مهدی کاسی و حامد با هم به سوریه رفته بودند، به همین دلیل ما دو تا خواهر با هم بودیم. یکی از آشنایان زنگ زد و شماره همسر خواهرم را خواست. وقتی تماسهای مشکوک زیاد شد مضطربتر شدم. نزدیکیهای ظهر کوچه خیلی شلوغ شده بود. خواهر کوچکم منزل ما آمد و گفت حامد زخمی شده اما دلم گواهی شهادتش را میداد.
خدا و خودش آرامبخش دخترهایم هستند
تا وقتی پیکرش را ندیده بودم خیلی بیقراری میکردم تا اینکه چشمم به پیکرش افتاد دلم آرام گرفت. انگار دستی روی قلبم خورد و آنقدر آرام شدم که هر کس حالم را میپرسید میگفتم تا حالا اینقدر خوب نبودهام! دقایقی را تنها پایین پایش نشستم و نجواکنان دست روی صورتش میکشیدم. ساکت بود اما انگار جوابم را میگرفتم. قول گرفتم منتظرم بماند. مطمئنم حامد جسمش نیست ولی در باطن نگهبان ریحانه و فاطمه است. به این مسئله ایمان دارم که تنها خدا و خودش آرامبخش دخترهایم هستند. خواب دیده بودند که حامد گفته است چرا اینقدر ناراحتید ما زندهایم این نیز مرهمی برای دلتنگیهایم شد
در وصیت نامهاش به جهاد اشاره کرده بود و جهاد را نه تنها در میدان نبرد بلکه پشت جبهه به ما هم توصیه میکرد. از من خواسته بود زینبوار زندگی کنم. آنقدر عاشق خانواده بود که در وصیت نامهاش نیز ابراز احساس و علاقه دیده میشد.
با سِحر کلامش راضی شدم
گفت دوست دارم میدان عملیاتی جنگ را بچشم و از حصار شعارها بدر آیم و گفت اگر ما الان در سوریه نجنگیم مدتی دیگر باید در ایران بجنگیم. با این حرف ها توانست متقاعدم کند که علاقمندی هایش را مثل خودش دوست داشته باشم.
موقع رفتن به او گفتم نروی در حرم حضرت زینب دعا کنی شهید شوی. گفت نه! من کجا شهادت کجا!هیچ وقت فکرش را نمی کردم دعاهایش انقدر زود مستجاب شود.
وقتی پیکرش را آوردند با آن لبخندی که حامد بر چهره داشت انگار دستی از غیب بر قلب من کشیده شد و آرامشی عجیب بر من مستولی گشت. قبلش به شدت بیتاب بودم. بعد از مراسم، سر مزار آمدند دستم را بگیرند بلندم کنند که گفتم نیازی نیست، من خیلی خوبم.
تصویر وداع آخر همسر شهید مدافع حرم حامد کوچک زاده
/انتهای متن/