داماد ۲۸ساله شهید راه حرم شد

ریحانه قرقانی عروسی است که چند روز مانده به این که به خانه بخت برود، داماد امیر سیاوشی را تا گلزار شهدا بدرقه کرده است؛ همان جایی که تا پیش از آن، بهترین تفریح شان رفتن به آنجا بود؛ پاتوق امیر در مراسم و روزهای خاص.

1

ریحانه از انتخاب و ازدواجش می گوید:

من انتخاب خود شهيد بودم. در محله من را ديده و پسنديده بود. هر دو ساكن محله چيذر بوديم. يك محله سنتي و مذهبي. اين محله از قبل انقلاب هم همين طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابي بودند و زمان جنگ هم رزمنده.

 همسرم بعد از سه سال تحقيق پيشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح كرد.

     

خادم امامزاده علي اكبر

 اميرم متولد 15 خرداد سال 1367بود، به قول خودش روز قيام خونين مردم عليه طاغوت به دنيا آمده بود.

امير خادم امامزاده علي اكبر چيذر بود و من را هم در آستان امامزاده ديده بود.

من و امير در تاريخ 13خرداد ماه 1392با هم عقد كرديم. دو سال و نيم عقد بوديم و تازه قرار بود زندگي‌مان را شروع كنيم كه او به شهادت رسيد. يعني قبل از آغاز زندگي مشترك مان آسماني شد.

من و امير قرار گذاشته بوديم بدون مراسم و تشريفات، بعد از يك سفر مشهد و زيارت امام غريب زندگي‌مان را شروع كنيم. يك زندگي ساده به رسم و سبك زندگي شهدا. هميشه مي‌گفتيم كيفيت بهتر از كميت است و آرامش در زندگي از هر نعمتي بالاتر است.

 

شاگرد ممتاز

امير از تكاوران نيروي دريايي سپاه بود و از شاگردان شهيد محمد ناظري، يك شاگرد نمونه و ممتاز. امير از طرف بسيج اسلامشهر به صورت داوطلبانه براي دفاع از حرم اعزام شد. اين راهي بود كه خودش انتخاب كرد. بعضي وقت‌ها نياز نيست تا عزيزت حرفي بزند بايد حرف دلش را بي‌صدا بشنوي. بايد گوش جان بسپاري.

 

  گارد حفاظت كشتي‌ها

شغل امير طوري بود كه به عنوان گارد حفاظتي كشتي‌ها به مأموريت‌هاي برون مرزي مي‌رفت. هميشه احتمال شهادتش بود اما هيچ وقت از شهيد شدن با من حرفي نمي‌زد اما چند ماه آخر گاهي حرف‌هايي مي‌زد كه هميشه با واكنش، اشك و اعتراض من روبه‌رو مي‌شد. چند باري كه گفت دوست دارد شهيد شود، من دلخور مي‌شدم و مي‌گفتم حق نداري زودتر از من بروي.

وقتي بي‌تابي من را مي‌ديد، مي‌گفت: بسيار خب! شهادت لياقت مي‌خواهد، پس خودت را ناراحت نكن. سرش را خم مي‌كرد و مي‌گفت اصلاً با هم شهيد مي‌شويم و مي‌خنديد. من خيلي به امير وابسته بودم و هميشه از اين دوري كه شرايط كارش ايجاب مي‌كرد، ناراحت بودم. حتي زماني كه داخل خاك خودمان به مأموريت مي‌رفت امكان نداشت دو ساعت از هم بي‌خبر باشيم. هميشه يا زنگ مي‌زد يا پيام مي‌داد كه حالش خوب است و نگرانش نباشم.

 

  من ماندم  با همه بي‌تابي‌ام

ما هر شب با هم بيرون مي‌رفتيم. اگر نمي‌توانست شب بيايد يا هيئت داشت، حتماً ناهار به ديدن من مي‌آمد و با هم ناهار مي‌خورديم. يك روز با هم بيرون رفتيم. در راه بوديم كه امير گفت مي‌خواهد به هند برود و اين سفر يكباره پيش آمده است. در اصل مي‌خواست به سوريه برود و نمي‌خواست به من بگويد كه قرار است كجا برود. با هم رفتيم تا با ماشين كمي بگرديم. دراين ميان من بودم و امير و همه داشته‌ام كه حالا داشت به سفر كاري مي‌رفت و من بودم با همه بي‌تابي زنانه‌ام.

 

غبطه می خورد

 

 همسرم هميشه پيگير اخبار جنگ در سوريه بود و غبطه دوستانش را مي‌خورد كه آنها براي جنگ مي‌روند. به من هم مي‌گفت خيلي دوست دارد برود اما من مخالفت مي‌كردم. مي‌گفتم بگذار حداقل يك مقدار طعم زندگي را بچشيم، يك مقدار با همديگر باشـيم آن وقت از اين حرف‌ها بزن. اما يكدفعه رفت… انگار شهادت را خيلي بيشتر از من دوست داشت. البته دليل اينكه به من نگفت دقيقاً كجا مي‌رود، به اين خاطر بود كه نمي‌خواست من نگران شوم و استرس داشته باشم. آخر نگراني‌هاي من بيش از حد توان و نفسگير بود.

راستش با هر بار مأموريت رفتن اميرم من هم از اين دنيا كنده مي‌شدم و با آمدنش بر مي‌گشتم. من حس نگراني شديد در وجودم داشتم كه اين حس در وجود همسرم خيلي بيشتر ديده مي‌شد.

ما با هم قرار گذاشته بوديم اولين نفر و آخرين نفري باشيم كه همديگر را مي‌بينيم و صداي هم را مي‌شنويم. فقط كافي بود دو ساعت از او بي‌خبر باشم، همه زندگي‌ام استرس مي‌شد.

در مأموريت‌هايش هم در خطر بود، ولي سعي مي‌كرد من وارد آن فضاي كاري و سختش نشوم. هميشه خواب مي‌ديدم كه گلوله خورده و خونين شده است. وقتي از مأموريت بر مي‌گشت احساس مي‌كردم دوباره نفس مي‌كشم و خيالم راحت مي‌شد.

 

  زود او را خريدند

بار آخر كه گفت هند مي‌رود و در واقع سوريه مي‌رفت، اشك‌هايش را ديدم، لرزش دستانش را لمس كردم. به من سفارش كرد كه هواي خودم را داشته باشم، نكند بيمار شوم. گفت نيايم ببينم غصه خورده‌اي و مثل هميشه لاغر شده‌اي. خودت را خوب نگه دار. مراقب خودت باش. امير به هيچ كس نگفت كه كجا مي‌رود. همسرم پنجم آذر سال 1394 اعزام شد و 29 آذرماه سال 1394به شهادت رسيد. حضرت زينب (س‌) خيلي زود او را خريد.

 

  همسر شهيد بودن، يك حس ويژه است

همسر شهيد بودن، يك حس ويژه است. درعين حال كه همسرت را از دست داده‌اي مي‌داني زنده است. دركنارت است و همراهت است. مي‌داني زندگي‌ات را نظاره‌گر است و شاهد تمام آنچه بعد از آن به تو مي‌گذرد. گرماي دستش ديگر نيست ولي هميشه دستگيرت است. نيست ولي با شادي‌ات خوشحال است و با غمت دلگير مي‌شود. قلبش نمي‌زند ولي هميشه احساسش زنده است و مي‌تواني هميشه خانمش باشي. كسي او را پشت سرت نمي‌بيند ولي مي‌داني محكم‌ترين حامي‌ات است.

امير خيلي تنومند و ورزيده بود، گاهي مي‌گفتم من به اين بازوها افتخار مي‌كنم چون با همين دست‌ها روزي حلال براي زندگي‌مان تأمين مي‌كني. يك بار گفت اين بازو جان مي‌دهد براي تير خوردن، آن هم تير خوردن براي حضرت زينب (س.)

 

  عاطفي بود و مهربان

امير عاشق اهل بيت(ع) بود و همين ارادتش در نهايت او را به شهادت نزديك كرد. بهترين تفريح ما رفتن به گلزار شهدا بود و امير هميشه در مراسم و روزهاي خاص به آنجا مي‌رفت. همسرم خيلي اهل كار خير بود. به تمام معنا امام حسيني بود.

بعضي‌ها گمان مي‌كنند لازمه يك شغل نظامي، داشتن يك روحيه خشن و سخت است اما امير اينطور نبود. رفتارش با ملاطفت، آرام و پر از احساس بود. صلابت داشت ولي تحكم نه. اميرم عاطفي، صبور، خانواده دوست و مردمي بود و روابط اجتماعي‌اش فوق‌العاده بود. با گذشت بود، چه درمسائل مادي كه تعلقي به ماديات نداشت چه در برخورد با ديگران.

اگر دلخور هم مي‌شد جواب شخص را با محبت مي‌داد و كينه به دل نمي‌گرفت. همسرم دست و دلباز بود و عاشق تفريح. امروز من شايد جسم امير را در كنار خود نداشته باشم ولي قدرت، صلابت و مردانگي‌اش را در كنار خودم حس مي‌كنم.

 

  علمداري براي حضرت عباس (ع)

همسرم براي ماه محرم روز شماري مي‌كرد. ازچند ماه قبل حساب مي‌كرد چند روز تا عاشورا مانده است. انگار ساعت مي‌گذاشت كه كي زمان عشقبازي‌اش با‌ امام حسين(ع) مي‌رسد. امير براي چايخانه‌اي كه در ايام عزاي سيدالشهدا(ع) راه اندازي مي‌كرد پول پس انداز مي‌كرد. اين چايخانه را مقابل گلزاري كه الان در آن آرام گرفت برپا مي‌كرد.

تمام انرژي‌اش را در هيئت‌ها مي‌گذاشت. ما هر شب در كنار هم بوديم. شب‌هايي كه هيئت بود ظهرش پيش من مي‌آمد و مي‌گفت نمي‌خواهم از مراسم امام حسين (ع) ‌جا بمانم. يك سالي مي‌شد كه همه سرمايه‌اش را جمع كرد تا به عشق علمداري حضرت ابوالفضل العباس(ع) علم بخرد.

 

  روزهاي غربت از ياد رفت

مراسم تشييع اميرم بسيار باشكوه و خوب برگزار شد. مردم واقعا لطف داشتند و همسر شهيدم را با احترام و باشكوه به خانه ابدي‌اش رهسپار كردند. فكر مي‌كنم با چنين بدرقه‌اي روزهاي غربت از ياد شهيدم رفت. مي‌دانم همسرم آنقدر قدرشناس بوده و است كه از يكايك آنها تشكر مي‌كند.

مراسم تشييع و تدفين پيكر شهيد مدافع حرم اهل بيت (ع) با مداحي حاج محمود كريمي، حاج ابراهيم رحيمي و حاج احد قدمي در امامزاده علي اكبر (ع) چيذر با عظمت برگزار شد.

 

  مدال افتخار

بايد ديد در زندگي چه چيزي را فداي چه مي‌كني؟ عشق و علاقه بودن دركنار هم و ساختن هدف مشترك و ترسيم آينده كنار عزيزترين شخص زندگي، حس حضور تكيه‌گاه و دليل نفس‌هايي كه مي‌كشي، امنيتي كه زير سايه مرد محكم و مقتدري مثل امير برايم مهيا مي‌شد، اينها را با چه چيزهايي مي‌شود مقايسه كرد. وقتي مقايسه مي‌كني معادله‌هاي زميني به كارت نمي‌آيد و همه آنها را به هم مي‌زند، آدم دوست دارد حتي نفس‌هاي خودش را هم بدهد، همه چيزش را بدهد همه دارايي‌اش را، ولي آن دليل زندگي‌ات باشد.

تو مي‌داني كه همسرت و همسنگرت يك عشق الهي در وجودش دارد، عشق به خدا و عشق به امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) مدال افتخاري كه اين بزرگان به سينه مدافعان حرم مي‌زنند قيمتش با هيچ چيز قابل قياس نيست و ارزش تعويض ندارد.

 

  محمد طاها و نازنين زهرا

امير عاشق بچه بود. مي‌گفت اسم دخترم بايد نازنين زهرا باشد و پسرم محمد طاها. آنها بايد مومن باشند. دخترم را از همان بچگي با چادر، زيبايش مي‌كنم و پسرمان را با خودم به هيئت مي‌برم و يك بچه هيئتي تربيت مي‌كنم. فرزندي مكتبي و امام حسيني. خوب به ياد دارم بعد از شهادت يك روز سر مزارش تنها نشسته بودم، داشتم با اميرم از آرزوهايمان درباره بچه‌دار شدن و … حرف مي‌زدم. به امير گفتم امير ديدي رفتي بابا شدنت را نديدي و حس مادرانه من را هم با خودت بردي؟ گفتم خيلي دلم مي‌خواست ببينم بچه‌ها چه شكلي مي‌شوند؟ شبيه من يا شبيه تو.

در همين افكار بودم كه يكدفعه يك دختر بچه از جلوي من دويد و مادرش صدايش كرد: نازنين زهرا ندو مي‌افتي. كمي آن طرف‌تر پدري پسرش را صدا كرد كه محمد طاها حواست باشد. همان جا بود كه خنديدم و به حال شهدا غبطه خوردم. همان شب خواب ديدم در جايي ايستاده‌ام با جمعيت فوق‌العاده زياد، ناگهان دختر بچه‌اي به طرف من دويد و من را در آغوش گرفت و گفت مامان. من هم بغلش كردم. به ديگران گفتم اين دختر من است و هديه امير. سپرده است به من تا بزرگش كنم.

 

حلالم كنيد

يكي از دوستان شهيد امير سياوشي نحوه خداحافظي امير با دوستانش را اينگونه روايت مي‌كند:

قبل از اربعين با كارواني از بچه‌هاي چيذر به كربلا رفته بوديم كه در مسير، امير از بچه‌ها حلاليت طلبيد. بچه‌ها كمي سر به سرش گذاشتند و گفتند «امير نكند كه بدون پا برگردي». امير پاسخ داد: «برگشتي ندارد. مي‌روم و با يك خال در پيشاني برمي‌گردم.» آخرين پيغامي بود كه از امير به ما رسيد. آن لحظه تصور نمي‌كرديم كه كمي بعد خبر شهادتش را خواهيم شنيد.

امير به همراه همرزمانش در حلب، يكي از شهرهاي سوريه بودند. اصلا او جزو تيمي كه قرار بود جلو بروند نبود؛ اما نمي‌دانم چه شد، قسمت بود كه او جلو رفت… زمان عمليات 17نفر بودند كه مي‌گويند عمليات آنها و شهادتشان موجب شده شهر سقوط نكند. 5نفر شهيد شدند. پيكر امير تا 5روز در آن محدوده بود و نمي‌توانستند او را به عقب برگردانند. آنطور كه من شنيده‌ام 3 نفر هم اسير شدند. حتي زماني كه مي‌خواستند پيكر امير را به عقب برگردانند يك نفر ديگر شهيد و يك نفر هم مجروح مي‌شود.  پيكر او با وجود آنكه 5روز زير آفتاب مانده اما بو نگرفته است؛ دوستانش مي‌گفتند ما توقع داشتيم در آن گرماي سوريه پيكرش بو بگيرد؛ اما نه‌تنها بوي بد نمي‌داد بلكه بوي گل از او منتشر مي‌شد و بوي خوبي مي‌داد.

يك هفته بعد از شهادتش بود كه به ايران آمد. قبل از آنكه پيكرش را بياورند خبر شهادتش در تلگرام و شبكه‌هاي اجتماعي پيچيده بود و ما هم از همين طريق مطلع شديم.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)