هنرمند هر کجا که رود قدر بیند

سعدی بزرگ چه خوب گفته است که هنرمند اگر از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است، هنرمند هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند. حکایت محبوبه خانم حکایت هنرمندیست که از عهده مشکلات بزرگ برآمد به مدد هنرش.

0

فاطمه قاسم آبادی/

این حکایت از گلستان سعدی است که :

حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولتست هر کجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

بعضی وقت ها مشکلات، در خانه کسانی را می زند که فکرش را هم نمی کردند روزی دچار آن بشوند، ولی مهم این است که چگونه باید با این مشکلات دست و پنجه نرم کرد و در مقابلشان تسلیم نشد. با محبوبه خانم که سرپرست خانواده است و هنرمند و چنین نوع زندگی را پشت سر گذاشته، در مورد داستان زندگی اش به گفت و گو نشستیم.

 

در خانواده ای متمول به دنیا آمدم

من در ورامین و در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمدم. وضعیت مالی پدر من بسیار خوب بود و به خاطر همین هم من در دوران کودکی و نوجوانی هرگز طعم نداری و مشکلات مالی را نچشیدم. پدرم زمین دار بزرگی بود و وضع مالی اش خیلی خوب بود.

به خاطر همین هم رفاه زیادی در خانواده ما وجود داشت و من هم خواستگاران خوبی به خاطر خوش نامی خانواده و اعتبارمان داشتم.

 

ازدواج  و هنر آموزی در سن پایین

من در سن خیلی کم حدود 14-13 سالگی با پسر یکی از دوستان پدرم که 15 سال از من بزرگتر بود و مثل ما وضعیت مالی خوبی داشتند، ازدواج کردم.

دیگر اینکه چه عروسی پر و پیمانی گرفتند و چقدر جهیزیه به من داده شد،  نمی گویم . اوایل خیلی با همسرم خوب نبودیم یا بهتر است بگویم تفاهم نداشتیم، به خاطر همین هم خیلی دعوا می کردیم، ولی بعد از به دنیا آمدن دو فرزندم تقریبا توانستیم با هم کنار بیاییم.

البته خانواده همسرم خوشبختانه قبول داشتند که اخلاق همسرم کمی تند است و بیشتر حق را به من می دادند ولی خوب کنار آمدن با ازدواج و زندگی و همسرداری در آن سن، برای من خیلی سخت بود و مسلم است که اشتباهاتم هم خیلی زیاد بود.

در همان دوران بود که کار بافتنی را یاد گرفتم و در اوقات بیکاری ام شروع کردم به بافتن و انصافا هم بافتنی های خوبی می بافتم . برای شوهر و خودم و بعد از خودمان برای مادر و بچه های خواهرم کارهای قشنگی بافتم.

 

همسرم دست و دلباز  بود

خوشبختانه همسرم هر چند اخلاقش کمی تند بود ولی در عوض مرد بسیار دست و دلبازی بود و مخصوصا برای بچه هایش جانش را هم می داد. به خاطر همین هم از هیچ خرجی برای من و بچه هایش دریغ نمی کرد.

من که آن زمان درسم را نصفه رها کرده بودم با اصرار و دعوا دوباره به مدرسه (شبانه ) برگشتم و اوایل خوب هم پیش رفتم و تا سوم دبیرستان هم  خواندم، ولی در نهایت به خاطر گفته های اطرافیانم که می گفتند درس را می خواهی برای چه،  بشین سر زندگی و بچه هایت …  در یک قدمی دیپلم درس را  رها کردم.

 

مرگ پدر و بی انصافی برادرانم

آن زمان فکر می کردم که همیشه وضعیت زندگی ام بر یک پایه می چرخد و هیچ فکر نمی کردم روزی برسد که سایه پدرم اینقدر زود از سرم کم شود . وقتی پدرم به رحمت خدا رفت، تازه فهمیدم که چه گنج بزرگی را از دست داده ام و هیچ چیز نمی تواند جای او را در زندگی ام بگیرد اما افسوس که دیر شده بود و گنج من از کفم رفته بود.

بعد از گذشت مدتی از مرگ پدرم فهمیدیم که پدرم زمین ها را به نام برادرانم کرده و در عوض به آنها گفته که خودشان سهم من و خواهرم را بدهند.

اولش ناراحت نشدم چون می دانستم که پدرم به خاطر اینکه کار به انحصار وراثت نرسد چنین تصمیمی گرفته است اما بعدش وقتی که برادرانم حاضر به دادن سهم من و خواهرم نشدند فهمیدم که چه ظلم بزرگی در حق مان اتفاق اوفتاده است.

متاسفانه مادرم هم از ترس خشم برادرانم چشمش را به روی این همه نامردی بست و من به ناچار نتوانستم حقم را بگیرم. خواهرم هم چون شوهرش پیش برادرانم کار می کرد به نوعی صدایش در نیامد و من تنها ماندم.

 

شوهرم پشت و پناهم شد

اوایل می خواستم شکایت کنم ولی شوهرم مانع شد و گفت زشت است به خاطر مال دنیا از برادرانت شکایت کنی در ثانی همه چیز به نام شده و شکایتت راه به جایی نمی برد، پس حداقل رابطه خواهر، برادریت را نگه دار.

آن دوران خیلی از نظر روحی دچار افسردگی و تنش شدم. از یک طرف مرگ پدرم که بزرگترین تکیه گاهم بود، از طرف دیگر نامردی برادرانم، از طرف دیگر هم رابطه ام با مادر و خواهرم خراب شده بود. خیلی سر در گم بودم ولی شوهرم در آن زمان به دادم رسید و مدام دلداری ام می داد و سعی می کرد رابطه ام را با خانواده ام جوش بدهد. همیشه می گفت آدم نباید به هیچ دلیلی دست از خانواده اش بشوید . می گفت اصلا نگران پول نباشم چون هر چه قدر بخواهم در اختیارم می گذارد و نگرانی برای آینده برای کسی مثل من نیست.

بعد از ده دوازده سال زندگی مشترک تازه داشتم معنای عشق و علاقه را می فهمیدم و به شوهرم به معنای واقعی دلبسته می شدم که سرنوشت کل زندگی ام را زیر و رو کرد.

ادامه دارد…

/انتهای متن/

درج نظر