برای شهادت نمی روم، برای تکلیف می روم
مریم شکری فقط 16 سال داشته که با رضا ازدواج می کند. خودش می گوید با این که درسم خوب بود و می خواستم تحصیلم را ادامه بدهم. اما دست سرنوشت مرا همسر رضا کرد؛ مردی که امام رضا او را به من داد و هشت سال با او زندگی کردم. حالا هم منتظرم که شاید تا نیمه شعبان پیکرش بیاید.
مریم شکری متولد 7 آبان 1371 و همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده است. در آمل به دنیا آمده و در این شهر بزرگ شده و درس خوانده. می گوید:
نوجوان که بودم تصمیم داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم چون درسم هم خوب بود. اما گویا خیلی سرنوشت به تصمیمات ما کاری ندارد و 16 سالم که بود آقا رضا آمد خواستگاری و با هم ازدواج کردیم. من عاشق امام رضا(ع) هستم و رضای من را هم ایشان به من دادند. هشت سال هم با او زندگی کردم.
ممکن است یک روز بروم و دیگر بر نگردم
روزی که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد میرود. البته تأکید کرد که مأموریتهایش داخل ایران است و خارج از کشور نمیرود. از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمیدانم چرا ولی هر چه میگفت، قبول میکردم.
دوست دارم همسرم ولایی باشد
آن روز در مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟
خودش حقوق میخواند گرایش علوم ثبتی.
گفتم: میخواهم علوم سیاسی بخوانم.
پرسید: جناحی که عمل نمیکنی؟
گفتم: یعنی چه؟
گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروید؟
گفتم: نه اصلا.
ادامه داد : دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد.
این حرفش خیلی به من برخورد، فکر میکردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به گفتن نداشت.
قبل از اینکه رضا به خواستگاریام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با آقا داشتیم. در آن دیدار نامهای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش دادم.
فقط ابروهایش را دیدم
نکته دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال میزد و میگفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد قطعاً به زنش هم احترام میگذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و مشکیاش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم: نه، فقط ابروهایش را دیدم.
آن جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟
گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاک هایی که مدنظر من است را شما دارید.
گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ میخواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد.
گفتم 50 درصد قضیه من حل است.
این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد.
نیمه شعبان در مسجد عقد کردیم
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برای تان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید: چه آرزویی داری؟
می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.
من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.
بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.
می دانست طاقت دوری اش را ندارم
رضا بینهایت صبور بود. وقتی بحث مان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم می رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور می شد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت: هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.
از عشق زیاد راضی شدم برود سوریه
از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتیاش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود، از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است.
گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند می روند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود)
گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی.
حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمیگیرم برو. پنج دقیقه نشد گوشی اش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم میروم.
گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت 10:30 شب بود.) بچه ها را چه کار کنم؟
انگار یکی به بچه ها گفته بود بابا می خواهد برود دیگر نمی آید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا میکردند.
ما برای پول میرویم؟!
چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود، سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود.
ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش می کردم.
گفتم: یک کفی طبی دارم میگذاری در پوتینت؟
می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچه ها را بوسید.
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشیام همین فیلم و عکسهاست. در فیلمش میگوید: قابل توجه کسانی که می گویند ما برای پول میرویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگیام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمی روم، به هیچ وجه برای شهادت نمیروم! اما این یک تکلیف است.
خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: میخواهی بروی اجازه میدهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید و گفت: باشه.
دنبال کارهای کوچک نباش
من در حوزه طلبگی میخواندم اما سال آخر را به خاطر وجود بچهها مجبور شدم ادامه ندهم. بچههای حوزه و استادمان مهد کودکی تشکیل دادند و به من زنگ زدند و گفتند: شما می آیید کار فرهنگی آنجا را انجام بدهید؟
آخرین باری که رضا زنگ زد، گفتم: من میخواهم بروم مهد حوزه کار کنم، راضی هستی؟
گفت: خانم دنبال کارهای کوچک نباش.
کلا کارهای کوچک و شغلهایی که مرد در محیط بود را دوست نداشت. می گفت اگر جایی که فقط خانمها هستند پیدا کردی برو، من هم قبول کردم.
آخر صحبتمان گفت: شاید یکی دو روز زنگ نزنم.
چقدر در خانه خودم راحت هستم
به همین منوال یکی دو روزش شد سه روز. در گروه تلگرامی عضو بودم که تعداد دیگری از خانمها که شوهران شان در سوریه بودند هم حضور داشتند. از آنها پرسیدم که آیا شما خبری از همسران تان دارید؟ اول طفره می رفتند تا اینکه یکی را قسم دادم اگر خبری هست به من اطلاع دهید، او هم ماجرا را گفت.
وقتی خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم واقعا از مسئولین دلخور شدم. در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمی داد چه شده. یکی میگفت اسیر است، یکی میگفت مجروح شده، یکی می گفت سالم است و هنوز دارد میجنگد.
تا اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدیتبار بعد از دو سه روز که از این موضوع میگذرد به خانمش زنگ میزند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟ او هم میگوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون برایم حجت بود. تازه بعد از دو سه روز آقایان (بنیاد شهید و مسئول خبررسانی) دلشان سوخت! و آمدند خبر دادند.
معمولا وقتی مأموریت میرفت خانه خودمان نمیماندم اما این بار آخر نرفتم منزل پدرم. انگار در خانهمان احساس امنیت بیشتری می کردم. حتی یک روز مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه چقدر در خانه خودم راحت هستم.
حق مأموریتش اندازه یک ماه نشا کاری بود
آقا رضا همیشه میگفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.
یک بار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یک ماه نشا کاری در میآوردیم. نمی فهمم چرا بعضی ها میگویند مدافعان حرم برای پول می روند.
رضا شهید نشدی
من تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه صحبت نمیکرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر میخورد مجروح میشود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف میکرد:
شهید روح الله (از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟
گفتم: نه حالم خوبه میروم دوباره در جایم مستقر می شوم.
روح الله دو متر از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه می کردم ولی نمی توانستم بروم پیش او. بعد از پنج دقیقه رفتم بالای سرش که دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.
شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید
موقع رفتن بهش گفتم: آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟
گفت :شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم.
می گویند شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت.
ولی من منتظر هستم و دوست دارم او را ببینم.
/انتهای متن/