محمد امین شریک تجاری خدیجه می شود
ابوطالب، سيد قريش، نزد بانو خدیجه آمده برای یک درخواست، پذیرفتن برادرزاده اش محمد امين در کاروان تجاری که راهی شام است. بانو می پذیرد اما نه به عنوان اجیر که به عنوان شریکی که آوازهي راستگويي و امانتداري اش در شهر پیچیده است..
فریبا انیسی/
کوبهي در نشان داد که مردي قصد آمدن به خانه را دارد. “ميسره” به سمت در رفت و سريع بازگشت. “حکيم بن حزام” برادرزادهي بانو قصد ورود به منزل را داشت.
حکيم چون نامش حکمت و درايت داشت. آشنايي و رفت و آمد با بزرگان، کشيشان و علماي مسيح و نيز علماي يهود، به علاوهي نفوذ خاندانش به واسطهي ثروتمندي و کياست. قريش او را در پانزده سالگي عضو “دارالندوه” کرده بود درحالي که افراد شورا کمتر از چهل سال نداشتند. “دارالندوه” شوراي رؤساي قريش بود که در کعبه تشکيل ميشد.
حکيم وارد شد. بانو به استقبال او آمد.
ـ عمه جان، کاروان شام به زودي حرکت ميکند. چه کساني را براي تجارت از سوي خود در اين کاروان همراه ميکنيد؟
بانو گفت: تني چند از جوانان عرب هستند. زيرک و هوشيار. قبلاً هم در کار تجارت بودهاند. آنها را اجير کردهام.
کوبهي در به صدا درآمد. بانو رو برگرداند. اين بار کيست؟ زني شوهر از دست داده که در کار فرزندان خويش مانده است؟ يتيماني که بي سر پناه و بي غذا ماندهاند؟ مرد در راه مانده؟ دختران بي ياور؟ يا…
سؤالات در ذهن بانو چرخ ميزد. “ميسره” آمد.
ـ ابوطالب، بزرگ قريش آمده است!
کنارهي پرده را که بالا زد. صورت بشاش ابوطالب نمايان شد که از کنار در به خوشامدگويي بانو نزديکتر ميشد.
ـ آمدهام درخواستي از تو داشته باشم.
بانو لبخند زد: هر آن چه بفرماييد قبول ميکنم!
لبخند پهناي صورت ابوطالب را پر کرد: ميخواهم برادرزادهام نيز همراه کاروان شام از سوي تو در اين تجارت شرکت کند!
بانو گفت: اگر ابوطالب، سيد قريش براي کسي غير از امين پيشنهاد ميداد ميپذيرفتم. چه برسد به امين که آوازهي راستگويي و امانتداري او در تمام شهر مثال ندارد.
حکيم گفت: بابت اين کار چه اجرتي ميخواهد؟
ابوطالب سرش را برگرداند و گفت: او درخواست کمک به من را دارد که با اين عائلهي زياد چرخ زندگيام به سختي ميچرخد… خودش هيچ نميگويد.
بانو گفت: نه، امين اجرت نميخواهد. او شريک است به مضاربه. سودي که اين تجارت داشته باشد، ميان من و او تقسيم خواهد شد.
ابوطالب چيزي نگفت. بانو گفت: “ميسره” غلام من نيز در اين سفر او را همراهي خواهد کرد. حکيم مات ايستاد و ابوطالب رفت تا اين مژده را به امين بدهد. حکيم او را تا بيرون خانه همراهي کرد. اما، تأمّل کرد و دوباره برگشت.
ـ عمه جان! امروز رفتاري کردي که تاکنون با احدي به جز من نداشتهاي!
بانو سربلند کرد و گفت: درست است.
حکيم گفت: او تجربهي تجارت ندارد. تاکنون به جز سفري در کودکي که به همراه عمويش به شام داشت به سفر ديگري نرفته است. جز کوههاي اطراف مکه را نديده، آن هم با گلههاي گوسفند که به چوپاني آنها ميرود.
بانو گفت: اين عموزادهي ما امانتدار و درستکار است. ميدانم که سپردن اموال به او سرانجام خوبي خواهد داشت.
حکيم گفت: در امانت او شکي نيست. هر که از دزد ميترسد، هرکس که قصد خروج از مکه را دارد، امين بهترين امانتدار او است، اما در تجارت…
بانو گفت: قلبم گواهي ميدهد که او موفق خواهد شد!…
حکيم که ديد چيزي ديگر براي گفتن ندارد بيرون رفت. اما انديشهي کار عمهاش از ذهن او بيرون نشد.
/انتهای متن/