داستان/ آموزگار محبوب گم شده ام

یوسف یزدیان وشاره[1] تحصیل کرده مهندسی کشاورزی ارشد است.
نویسندگی داستان را با نوشتن سلسله داستان های «کودکی ها» در مجلۀ «باران» آغاز نموده و دو مجموعه داستان های کوتاه به هم پیوسته تحت عنوان «کروکودیل در کلاس» و «چشمان بیدار» از وی به چاپ رسیده است.

1

حوصله اش دیگر توی تاکسی سررفته بود. می خواست تا قبل از اتمام ساعت اداری به محل کارآموزی اش برسد و تاریخ شروع به کارش را همین امروز به ثبت برساند. گوشی همراهش را به دست گرفت و مشغول زیر و رو کردن کانال های تلگرامی اش شد. راننده صدای رادیو را بلند کرد. «… اگر از شما بپرسند بهترین و تاثیرگذارترین آموزگار دوران مدرسه تان چه کسی بوده، فوراً به یاد کدام یک از معلمان خوب خودتان می افتید؟»

ناخودآگاه به یاد خانم واقفی دبیر زیست ‏شناسی دوره‏ ی دبیرستانش افتاد و داغ دلش تازه شد. سه سالی بود به دنبال خانم واقفی می گشت، اما پیدایش نمی ‏کرد. به قول خودش به هر دری زده بود نتوانسته بود ردّی از آموزگاری که او را متحول کرده بود، پیدا کند. از اداره ی آموزش و پرورش منطقه گرفته تا کانون بازنشستگی فرهنگیان هیچکدام  نتوانسته بودند در این زمینه به او کمک کنند. آن طور که می گفت هیچکدام نشانی دقیقی از او نداشتند.

   خانم واقفی بود که در زمان دلسردی اش از درس و مشق، شوق یادگیری را در او زنده کرده بود. کسی که از لاک بی معنایی درش آورده و زیر بال و پر خودش گرفته بود تا به خودش بیاید و شجاعانه با مشکلات زندگی اش روبرو شود. روشنگر بزرگی که از بی برنامگی و شلختگی به درش آورده بود و با دنیای شیرین خودباوری و مسئولیت های انسانی آشتی اش داده بود. 

هرچند قبلاً زیاد به دنبال آن بهترین آموزگارش گشته بود ولی با همه این ها ته دلش این بود که باید جدی تر از این ها محل زندگی آموزگار محبوبش را پی جویی کند. در همان تاکسی تصمیم گرفت از نو به راه بیفتد و همزمان با دوره ی کارآموزی اش، خانم واقفی را پیدا کند.

   از تاکسی پیاده شده بود ولی تا رسیدن به محل کارآموزی باید مسافتی را پیاده می رفت. راه سربالایی را پرسان پرسان و با شتاب طی کرد تا به ساعت تعطیلی ادارات نخورده خودش را به آنجا برساند. وقتی تابلوی «اَنسِکتاریوم حشرات مفید» را یافت، گل از گلش شکفت و نفس راحتی کشید. پیش از ورود به اَنسِکتاریوم، کیف دستی اش را کاوید و معرفی نامه کارآموزی اش را از آن بیرون کشید. با خود اندیشید: «هفته پیش که دیر جنبیدم و کارآموزی توی «هِرباریوم» و کار با گل و گیاه رو که عشقم بود از دست دادم، حالا باید از سر ناچاری با حشره مشره های چندش آور دست و پنجه نرم کنم!»

وقتی معرفی نامه به دست، وارد اَنسِکتاریوم شد، سلام کرد و جواب شنید، درجا خشکش زد. خانم واقفی دبیر محبوبش مشغول کار در پرورشگاه حشرات بود. روپوش سفیدی پوشیده بود و خیلی جوان تر و شاداب تر از آن زمان روبرویش ایستاده بود.

«مگر می شود از نو، جوان شده باشد… نکند دختر یا خواهرش باشد؟!»

یک آن به یاد مادر دوستش فرشته و صورتی افتاد که با تزریق ژل و بوتاکس از این رو به آن رو شده بود.

«خانم واقفی که اهل معنا بود… یعنی او هم؟!»

هاج و واج شده بود. نمی دانست چگونه احساسات خودش را ابراز کند.

«خدایا… به قول قدیمی ها من در آسمان ها دنبالش می گشتم اما در جایی که فکرش را نمی کردم پیدایش کردم!»

حالا دلش می خواست برای چند لحظه هم که شده تعارفات و رودربایستی های بزرگانه را کنار بگذارد و کودکانه رفتار کند. دلش می خواست قبل از آن که خودش را معرفی کند، معلم گم شده اش را محکم بغل کند و در آغوشش زار زار اشک بریزد.

 آن روز از ایام کودکی هایش که در جمعه بازار شلوغ انزلی گم شده بود به یادش آمد. به یادش آمد در آن چند دقیقه گم شدن چگونه دل کوچکش تاریک شده بود و هنگامی که مادر خودش را پیدا کرده بود، همه دنیا انگار برایش چراغانی شده بود. حالا هم با دیدن دوبارۀ آموزگار محبوبش احساس کرد گویی مادر مرحومه اش از آن دنیا برگشته تا دل و جان خسته اش را دوباره از نو نورباران کند. دلش می‏خواست یک باره به دنیای رنگین کمانی کودکانه اش برگردد و به دور از همه ملاحظات از ته دل فریاد بزند: خانم واقفی؛ آموزگار محبوبم… مادر دلبندم دوستت دارم!

«پس آن لبخندهای ملیح و با معنایش کو؟!… چرا آن چهره‏ ی گشاده ای که از آن نور کرامت می بارید این گونه طلبکارانه و استفهامی نگاهم می کند…؟!»

– چرا ماتتان برده… کاری داشتید خانم؟!

-هان؟!… بله بله… این… این معرفی نامه برای شماست!

«چرا لحن صدایش دلگیر و غریبانه است؟!… عیب ندارد!… الآن که معرفی نامه ام را نگاه کند پی به اسمم می برد… بالاخره به جایم می آورد…!»

– شرایط کاری این جا رو که می دونید؟

– بله… بله

– اگه بخوای برات توضیح می دم…!

– نه … خیلی ممنون… از سایت این جا خوندم…

– خیلی خب… معرفی نامه شما رو فردا صبح تحویل مدیر می دم…یا…  یا این که اصلاً خودت که فردا صبح آمدی ببرش پیش آقای مهندس…

– ببخشید خانم واقفی… من عسکری نیا هستم… زهره عسکری نیا!

– بله می بینم… توی معرفی نامه قید شده… دانشجوی سال آخر رشته زیست شناسی دانشگاه…

– معذرت می خوام خانم واقفی… شما دبیر زیست شناسی دبیرستان حکمت…

– فکر کنم شما منو با یکی دیگه اشتباه گرفتید خانم عسکر…

– یعنی شما خانم واقفی…که بازنشستۀ آموزش و…

– یعنی می گی سن من به سابقه بازنشستگی می خوره خانم؟!… خانم واقفی که نیستم هیچ، تا حالا هم هیچ تدریسی تو دبیرستانا نداشتم!

– ولی واقعش اینه که شما خیلی خیلی شبیه دبیر زیست شناسی ما هستید خانمِ…

– فاخری هستم. کارشناس ارشد گیاهپزشکی…

– خانم مهندس فاخری خیلی عذر می خوام که …

– اشکالی نداره… پیش میاد…

از لحظه ای که غریبانه از پیش خانم فاخری بیرون آمده و پا به خیابان گذاشته بود، نمی توانست اختیار ذهنش را در دست بگیرد. در سرازیری راه انسکتاریوم تا خیابان اصلی، احساسات متضادی گریبان جانش را گرفته بود و رهایش نمی کرد. با همه این ها، در راه خانه با خود می خندید و در مجموع از این پیشامد غیر منتظره  خرسند بود. هرچند هیچ رابطه آشنایی یا قرابتی بین خانم واقفی و آن کارشناس متخصص گیاهپزشکیِ مشغول به کار در انسکتاریوم پیدا نکرده بود ولی این اتفاق شگرف، شوق و اشتیاقش را برای یافتن آموزگار گم شده اش صد چندان کرده بود.

وقتی به خانه رسید، یکراست به سراغ کتابخانه و کمد وسایل شخصی اش رفت. آلبوم عکس های دوره دبیرستانش را از میان چند تا آلبوم شخصی و خانوادگی اش بیرون کشید و به دنبال عکس های آموزگار عزیزش گشت. دیدار امروزش با آن خانم کارشناس انسکتاریوم را به خاطر آورد و به عکسی که هر از گاهی نگاهش می کرد، خیره شد. اشتباه نکرده بود. انگار دستانش را دور کمر خانم فاخری حلقه کرده بود و صمیمانه می خندید. عجبا که در چشم های درشت و میشی خانم فاخری هم شور عشق و عرفان موج می زد و خبری از آن نگاههای سرد و طلبکارانه اش نبود. حالا خانم فاخری را تندیس فروتنی می دید و دوست داشت تا ابد نگاهش کند. سر تا پای قامت بلند او را که برانداز کرد به یاد روزهایی افتاد که دستان خسته اش را گرفته بود و از صحرای ناامیدی به دشت های پر گل و ریحانِ عشق و امیدش کشانده بود. به یاد روزی که نامه ای به دستخط زیبای خودش به او داده بود و صمیمی تر از مادر، متنبهش کرده بود. او را از کجروی های جاهلانه بازداشته و به اقلیم پاکی هایش فراخوانده بود. از آن پس بود که شکوه آدمیت را در خود احساس می کرد و مصمم بود تا مقام بندگی خودش را در برابر آن معبود راستین بشناسد و زینب گونه در راه آرمان های الهی اش گام بردارد. از آن پس به راستی ایمان تازه کرده بود و به مدد عقل و شرع توانسته بود دل یکدله کند و برای همیشه هر چه زشتی و پلشتی است پس پشت بیفکند. 

با صدای خواهرش به خود آمد. عکس را بوسید و داخل کیف گذاشت. اگر خواهرش او را به صرف ناهار دعوت نمی کرد، معلوم نبود تا کی روبروی عکس های خاطره انگیزش می نشست و روزهای کهنه و نوی زندگی خودش را از نو مرور می کرد.

همیشه عادت داشت وقتی از راه می رسید همه چیز را برای خواهرش تعریف می کرد. اما امروز توی خودش بود و با بی میلی غذا می خورد.

– چیه زهره؟!… انگار رو فرم نیستی!

– چیزی نیست ملیحه جون… یه خورده خسته م!

– تو گفتی و من باور کردم…!

نه او آدمی بود که بخواهد چیزی را از خواهر صمیمی خودش پنهان کند و نه خواهر بزرگترش کسی بود که به این زودی ها دست از سر او بردارد. چند سال پیش سفرۀ دلش را پیش ملیحه بازکرده و از او برای پیدا کردن خانم واقفی یاری خواسته بود. حالا هم بایستی راز دلش را با نزدیکترین کسانش در میان می ‏گذاشت و از آنها برای یافتن گم شده اش کمک می گرفت. به همین خاطر، دیده ها و شنیده های امروزش را مو به مو برای خواهرش تعریف کرد.

– می دونی ملیحه… از این که قدرشناسی مو بهش نشون ندادم، احساس بدی از خودم دارم. اون بود که در اوج ناامیدی دستمو گرفت. منو با خودم آشتی داد…

– خیلی خب. تو هم که یه دفتر دلنوشته براش داری… ان شاءالله پیداش می کنی براش می فرستی!

– دلنوشته هایی که کنج کمدم خاک بخوره به چه درد می خوره؟! کمکم کن خودشو پیداش کنیم!

– سه سال پیش که می گفتی اون بنده خدا نقل مکان کرده و رفته شمال…

– آره… همسایه ها می گفتند رفته رامسر ولی آدرسی ازش نداشتند.

– لب تابم روشنه… فعلا” بیا یه جستجویی تو اینترنت بکنیم تا بعد…

– مگه یادت رفته تو هر چی سایت معلم یاب بود گشته بودیم؟!

– اون که سه سال پیش بود. شاید تا حالا اسمشو ثبت کرده باشند… اسم کوچکش چی بود زهره؟!

– افسانه… افسانه واقفی.

– اوه چقدر واقفی ردیف شده!…حسنی واقفی، مریم واقفی، زهره واقفی…

– کدوم سایت معلم یاب رو آوردی؟

– تو خود گوگل سرچ کردم… ولی اسمی از افسانه نیست… چرا چرا… زهرا – تو پرانتز -افسانه واقفی؛ واقف همه اموال خود به آموزش و پرورش استثنایی مازندران…

– بذار ببینم ملیحه جون!… زهرا واقفی دبیر بازنشسته آموزش و پرورش، خانه ویلایی و زمین های شالیزار خود را در حومه رامسر وقف آموزش دانش آموزان کم توان مازندران کرد… مرحومه زهرا واقفی در زمان حیاتش سند اموال خود را به نام آموزش و پرورش… ای وای… چرا مرحومه؟!

– هول نشو زهره. ادامه شو بخون… شاید تشابه اسمی باشه!

– تشابه اسمی چیه ملیحه؟!… خانم زهرا واقفی (افسانه واقفی) تنها فرزندش (دکتر فرزاد واقفی؛ متخصص ارولوژی) را که در فرانسه زندگی می کرد قانع کرده بود، همه اموالش را برای وقف… وای… وای…

– یواش تر زهره!… این جوری که تو گریه می کنی الآنه خانم فاضلی در بزنه!

– به خدا نمی تونم… نمی تونم!

– بذار بینم… صدای پا می آد… همسایه فضوله اس ها زهره!

خانم فاضلی یا همسایۀ فضول دیگری نبود. پدرشان بود که خسته از کار روزانه به خانه می رسید. به آشپزخانه دوید و اشک هایش را پاک کرد. ناراحتی پدرش را نمی خواست. نمی خواست پدری که سال ها برایش مادری کرده بود، اشک های گرمش را ببیند.

همان وقت تصمیم گرفت خاطرات سبز خودش را با معلم سفر کرده اش بنویسد و همراه با دلنوشته های شاعرانه اش آنها را چاپ و منتشر کند تا همۀ آنها که دانش آموز بوده و خواهند بود قدرشناس همیشۀ معلمان محبوب و بیدارگر خودشان در طول زندگی باشند.

 

 /انتهای متن/

نمایش نظرات (1)